Friday, November 18, 2011

Vomit 05

Jump, or no try to jump, or no just think of a jump, a big jump you damn fucking asshole, never with a plan, never a strategy, always be the fucking leaf in the wind, be the fucking cow tamed by the superiors, fucking jerk of all the time. feel pity for you. you don't know and you don't understand that you don't know bloody idiot. yeah meet with people, meet them here and there, try to have the fucking meetings with no plan, and look around and goof through the pages of bullshit and scratch your fucking hair and clear your bloody throat. yeah look at me and say it, the same vintage famous phrase of yours. And never try to think, just fucking expect, okay? sometimes, you get fed up with the foolishness and the ignorance of the people who rule! exhausted with the damn routine daily fucking life of miserable people surrounding you and your freedom. damn it man, what a self-deceiving character you got back in there.. your life sucks, and it sucks baaaad.

Thursday, November 17, 2011

Daydream

تا به حال دیدی یکی یه جا نشسته یا خوابیده، با چشمای باز یا بسته، اینجوری انگشتشو می چرخونه دور یه نقطه ای رو فرش، میز، دیوار یا همین جوری دستشو عقب و جلو میکشه به یه چیزی، یا تو موهاش ور میره یا با ریشش ور میره یا اصن بعضی موقع ها هیچ کاری نمی کنه، همین جوری فقط به یه جایی نگاه می کنه و نگاه می کنه و نگاه می کنه و اصن نمی بینه... حتما تا به حال دیدی که خودت یا کس دیگه ای این کار و بکنه. همه یه دنیای دیگه ای هم داریم، گاهی واسه خودمون توش زندگی می کنیم، می خندیم، گریه می کنیم می رقصیم غصه می خوریم،... بعضی ها دوس دارن دنیاشون بزرگ باشه، مثل یه دشت پهن پر از اسب های وحشی و خودشون هم یه اسب وحشی باشن و چهارنعل جولان بدن وسط علف های سبز (شاید هم علف های خشک تو پاییز، نمی دونم)، بعضی ها دوست دارن کرم خاکی باشن، توی یه سوراخ زیر زمین و کسی نبیندشون، همه ش تو دنیای بزرگ یا کوچیک ساختگی وسط وسط ذهن عجیب همه آدم ها. می خوای یه کرم خاکی باشی و اینجوری وول بخوری روی یه زمین خاکی بارون خورده و لعنت کنی که چرا بارون سوراخ های زمین و پر کرده و از یه جای دیگه شروع کنی به کندن زمین خیس و آروم آروم بخوای بری توی یه سوراخ جدید. به خودت بگی مگه کرم ها هم واسه خودشون دنیایی دارن که می تونه کوچیک یا بزرگ باشه؟! و همین که این فکر و می کنی یه درد شدید وسط کمرت که پوست این ور و اون ور کمرت و به هم می چسبونه حس می کنی و میبینی وسط هوایی وسط یه منقار کوچیک گنجشک که کلی پرواز می کنی و حال می کنی با درد کمر و می افتی تو حلقوم بچه گنجشک ها، مزه بدی داری یا خوبی داری شاید! نمی دونم، بچه گنجشک! همون که سه چهار تاشون تو سوراخای بلوک شکسته ی کنار لونه ی مرغ ها، خونه ی پدربزرگ، سال ها پیش، با عموت دیده بودیشون. کلکافیس. آره اونا کلکافیس بودن، با رگه کرک های سیاه و سفید دور گردن و بال هاشون، تازه یه کرم خوشمزه رو قورت داده بودن و سر حال بودن و جیغ و داد می کردن، ولی نمی شد بخوریشون، می گفتن حرامه، البته اونا که تازه کوچولو بودن... وقتی بزرگ میشن، معمولا لای درختای کرات و بوته های تمشک می بینیشون، کلکافیس می شی، خوشگل می شی اما کسی نمی خوردت، مثل اون پرنده هایی نیستی که رو تن اسب های وحشی می شینن و تمیزشون می کنن، مثل خودت میشی تو دنیای خودت، اسب می شی، مثل مردی که اسب بود و رو دو تا پاهات وا میستی و شیهه می کشی و خیلی سریع به سمت پرچین های دور باغ می دوی و بلند می پری از روشون که بال در بیاری و پرواز کنی و بری زود برسی بالای کوه، یه اسب بال دار، پر بزنی بری همون جایی که وارد دنیای خودت شدی اون روز، همون جایی که دلت می خواست آدم کوچولو بودی و روی برگ های این سگ واش ها لم می دادی مثل ننو که باد تابت بده و بخوابی دوباره...ا
آدم ها همه دنیای خودشون و دارن، یکی کوچیک یکی بزرگ، می تونی تو دنیای خودت بشینی یک ساعت با مورچه های روی فرش اتاقت بازی کنی، می تونی برنامه ریزی کنی بگی وه چه زمانی چه منی چه دمی عجب پایی و دلت به یه نون و پنیر و چایی شیرین صبحونه که مادرت درست کرده خوش باشه. به این که دوست های خوبی داری، به این که خونواده ی خوبی داری، به این که این همه خوبی هست دور و برت خوش باشه و همین جوری با انگشتات روی کاعذ چیزهای عجیب و غریب بکشی، کاش یه اسب بودم، کاش عقاب بودم، کاش مثل فلانی بودم، کاش بابام پولدار بود، کاش داداشم، کاش مادرش، کاش خواهرش، کاش همه، کاش دنیا، کاش خدا... واحد پول عوض شد، هفده نفر در انفجار بغداد مردند، انرژی هسته ای حق ما بود، ربات کاوشگر اهرام مصر، خون مصنوعی، باتری عمری، جبر همیشگی جغرافیای لعنتی، شکل های عجیب و قشنگ موج دریا، پیانوی خورشیدی، دنیای کوچیک و عجیب و زیبا و زشت همه آدم های دنیا... آره خوب حتما وقتی دیدی یکی یه جا نشسته یا خوابیده، با چشمای باز یا بسته، اینجوری انگشتشو می چرخونه دور یه نقطه ای، به تو هم نگاه می کنه اما نمی بیندت شاید دلش می خواد تک شاخ باشه یا سیمرغ یا هر موجود افسانه ای دیگه که وجود نداشته ولی اسمش همه جا هست.. فرقی نمی کنه همه من و تو ها یک چیز دیگه ای بوده ایم تو دنیای دیگه ای که فقط مال خودمون بوده و هیچ کس ندونسته دنیای من و تو ها چقدر بزرگ یا کوچک یا عجیب و دوست داشتنی بوده...ا
چقدر دلم می خواد این نوشته رو همین جوری ادامه بدم برم ببینم تهش کجاست، بر میگرده اولش، گرده یا صاف، تموم میشه یا اصن تمومی نداره مثل این دنیاها که همین جوری جلو بری ازت فاصله می گیره و هیچ وقت به تهش نمی رسی، هر از گاهی وسطش یه میان بر می خوره بر می گرده یه جایی عقب تر یا شاید جلو تر، حتی گم شدن تو دنیای خودت هم یه حالی میده، هر موقع خواستی می تونی پیدا شی، یه موقع هایی هم هست که خواستنی نیست، گم می شی انقدر گم می شی که یکی میاد میگه هوی با توام، چایی می خوری، می کندت از وسط جنگل رنگارنگ تک شاخ ها می اندازدت جلوی خودت که هوی پاشو باهم چایی بخوریم... و چایی همیشه خوب بوده، چه خسته باشی چه نباشی...ا

پ.ن در تاریخ 22 نوابر، این ویدیو

Monday, November 14, 2011

Bio32

اوج و حضیض. امید.. این اوج و حضیض رو نمی دونم تو کدوم درس کدوم کتاب فارسی کدوم سال تحصیلی یاد گرفتیم، یادم نمیاد، اما اوج و حضیض زیاد داره در کل هر چی که هست. یه اضطراب و نگرانی ای هست که باعث می شه از شدت بزرگی حفره خالی وسط شکمت از خواب پاشی و هر چی به خودت فشار بیاری تا به زور از اون خالی بودن فرار کنی و نمی تونی و مجبور به تحمل هر چی اون تو هست پا شی و به یک چیزی مشغول شی تا لااقل رشد نکنه و تا شب شاید یه کم از بزرگیش کم شه. از همه بقال و چقال و گچ باز و تیله بازای محل هم کمک بگیری که پرش کنن و حضیضی که سعی در اوج گرفتن بکنه. کم کم زمان بگذره و تو کم کم پرش کنی و بالاخره پر بشه و از پر شدگی بالا بزنه و اون موقع یه آرامش و آسودگی ای هست که باعث می شه از شدت پر بودن همه حفره های وسط شکمت انقدر بخوابی و بخوابی و از همه چی فرار کنی و حتی به این که فرار می کنی هم فکر نکنی و دلت بخواد همه اهل محل رو بفرستی مسجد. و بدونی که هیچ اوج و حضیضی مثل هم نیست. و بدونی که زمان همیشه مرحم همه درد ها بوده و هست..
یه حسی که تجربه ش کنی و به خودت بگی یعنی این همه مدت این همه سال همچین حسی هم وجود داشته که همیشه گفتند خوب نیست. خود حس بد نیست. خودش گناهی نداره، این تویی که گناه داری و ممکنه یهو بیافتی اون پایین های حضیض و دیگه بالا نیای. و هنوز این همه حس های رنگ و وارنگ خوب و زشت او این دنیا هست، وقتی همه طرح و گچ های سقف خونه، شکل اسمایلی های رنگ و وارنگ میشن و خیلی سریع همشون و فراموش می کنی و باز هم سقف بچرخه و اسمایلی ها هم همراش بچرخن و نگران باشی که تا کی این سقف می خواد بچرخه و آسوده باشی که همه چیز آرومه، لااقل تو اون لحظه که همه چیز می چرخه و ناخواسته لبخندت میاد.. و فردا دوباره از شدت بزرگی حفره خالی وسط شکمت از خواب پاشی و نگرانی رو به ازدیاد بزرگ تر شدن حفره ای که وجود نداره.
امید هم چیز خوبیه گاهی، چای هم همین طور، برین خونه هاتون مردم محل که این جا همه چیز آرومه تا فردا خدا هست

Thursday, October 13, 2011

Lost undisclosed religion

When you say.. Hey, you're gone but your memories still hanging around, still carving the shape of my feelings, and still you're here, and you say please me, show me how it's done, I want to reconcile the violence in your heart. Yes, of course you're totally right when you say "I want to recognize your beauty's not just a mask..."I know you're right, not always though, and even I want to exorcise the demons from your past for the undisclosed desires in your heart.. it's all perfectly matching, all my words and yours, but this ship is just taking me far away, far away from the memories, and I will be chasing the starlight, until the end of my life. I don't know whether it's worth it anymore... a life in fear that the truth inside can't be hidden. Yeah it could be wrong, even more than wrong, but it should have been right, It always has been right everywhere. And I still think of the childhood memories, every once in a blue moon as you appear to me again! before my eyes, pictures appear from long ago but still so clear with skies of blue wind in my hair, wind through my fingers, wind every where,.. we shared a moment without a single care, well I still clearly remember the childhood memories.

Words fly out like endless rain into a paper cup saying: "have no fear, for when I'm alone, I'll be better off than I was before". Nothing is going to change my world, and all the empty spaces that used to be full of reasons to life, yes, long past those days but, you know, I've got this light and I'll be around to grow who I was before. With all the flaking make-ups and smiles, the mind's way out in the water though, swimming in the Caribbean, animals hiding behind the rocks except the little fish telling me: "everybody needs some time on their own, don't you know you need some time all alone? when your fears subside, you can still do it, when there's no one left to blame, you could still go beyond the horizon of the place you lived when you were young in a world of magnets and miracles when your thoughts strayed constantly and without boundaries", and I believed in the words of the little fish.

I was in the corner the whole time, trying to keep the seeds safe but the reality grasped everything. Oh beloved story, I thought I never cared for what they do or say, just a thought though, not a practice I guess, but believe it or not, couldn't be much more from the heart. It was the destiny showing as a division bell running before time taking our dreams away, leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground, to a life consumed by slow decay, the slip that brought us to our knees failed. And that was the first cut, and always the first cut is the deepest...

O my little sparkling passion, I know and I feel that life is bigger, bigger than you, I have lost my religion. Don't put yourself in the spotlight. Now I've said too much, but just one more thing: Time, reverse and rewind, erase and revise, and try to start again..

P.S. almost all of the words in this post are from some of my favorite song lyrics by: Muse, Muse, Muse, Elloy, Beatles, Eddie Vedder, Pixies, Guns N' Roses, Pink Floyd, R.E.M, Metallica, Rod Stewart, R.E.M
P.S. description of the image: Olive grove by Van Gogh

Sunday, October 2, 2011

Bio31

آقا من امشب دیوانه ام، شما ناخوانده بگیر، اصن امشب من دلم تنگ شده، چی کارش کنم، دلم واسه خیلی چیزا همین امشب تنگ شده، همین شب که شب نیست، دوباره بعد از مدت ها یه چند تا از اون حس هایی که از کار و زندگی میندازنت امشب با منن، از همون حس هایی که می دونی واسه داغون شدنن ولی بازم دلت می خواد همونجوری بمونی وسطشون باهاشون باشی تا آخر صبح. کی میگه بده! کی میگه میای خراب میشی، کی گفته باید بخندی همیشه! من امشب دلم تنگ شده واسه خونه، واسه بابا، مامان، خواهرام، واسه خونه... آقا شما که سرت نمی شه بیخیال ما، من امشب دلم واسه خودم هم تنگ شده، همون دلی که بریدم، آره هنوز کار می کنه،...، دلم واسه حیاطمون با اون دو تا درخت گلابی چپ و راست حیاط درست بعد از اینکه از دروازه میری تو، دلم واسه دروازه مون هم تنگ شده، آخرین بار که دیدمش تازه ضد زنگ زده بودیم بهش که رنگش کنیم، سفید بود اون موقع ها، بعد ها واسش سر دری درست کردن و قرمزش کردن، قرمزی که همیشه قشنگ ترین رنگ می مونه واسم... و بعد تر ها سیاه و قرمزش کردن، واسه باغ چای که اون موقع ها رونقی نداشت،  بعدن ها همشو کندن و جاش درختای پرتقال کاشتن که به درد بخوره، آدمی همینه، همیشه باید ببینی چی بدرد می خوره، مگه خودم واسه چی کندم و رفتم، باید دید چی به درد می خوره، ای خدا می بینی کجای کاریم، نه جون همون نوزاده هایی که می گن بهشون امیدواری می بینی؟ گور بابای همه اون چیزایی که به درد میخوره تو این شب ها، نمی خوام صد سال سیاه به درد بخوره که این جوری آواره شدیم رفت... دلم واسه پارکینگ خونه مون هم تنگ شده که عموم همیشه جیپ روسی شو اونجا پارک می کرد، آخه خودشون پارکینگ نداشتن، باهاش از دامنه کوه جعبه های پرتقال بار می زدن، تو همین فصل، همین پادشاه هر چی فسله تو دنیا، سوارشون که می شدی حس جنگ داشتن، می گفتن این ماشین ها رو زمان جنگ جهانی هلی کوپترای روسی از ده پونزده متری می انداختن رو زمین.. نمی دونم ولی این پاییز سومین پاییز و فصل پرتقاله که من نیستم.. نیستم.. دلم تنگ شده واسه اتاق بالاییه که تابستونا پاتوق من و حسام بود، با اون پنکه هه که رو به پنجره روشنش می کردیم، دلم واسه حسام تنگ شده لعنتی چی کارت کنم، دو قدم اون طرف تر هم نیستی که پاشم هر وقت دلم خواست بیام خونه تون بگم حسام پاشو بریم لب ساحل، حسام پاشو با موتور بیا دنبالم بریم تا کنار رودخونه، دلم برات تنگ شده، اصن من امشب سرمو به کدوم دیوار بزنم، کی رو بغل کنم که جای کسی رو بگیره...ا
این خارج رفتن هر چی خوبی داشته باشه سر و تهش بازم جای یه نگاه مادرتو نمیگیره، از همون موقع هایی که تا ببینه یه ذره حوصله نداری بیاد ور دلت بشینه کلی باهات حرف بزنه و تو خوشت نیاد و هی بگی بابا ولم کن بذار واسه خومون باشیم. نه آقا جان نمی خوام واسه خودمون باشیم. مگه از کجا اومدی که این همه حرف مفت می زنی! آقا من امشب دیوانه ام، شما نشنیده بگیر، دلم واسه دوستام تنگ شده، واسه مهدی که یار قدیمی قدیمیم بود، چه کنار تجن هایی که باهم نرفتیم، چه ییلاق ها که باهم نرفتیم، چه اذیت هایی که نکردمش سر دماغش و کله کوچیک رو به کچل شدنش، آخرین بار بینیشو عمل کرده بود، تازه فقط خبرشو بهم داد، کلی هم چاق تر شده بود تو عکس، ازدواج کرده، یار داره، یارش همون همسایه شونه که کلی ازش برام می گفت تو دبیرستان.. دلم واسه این دوست کله خرابای عزیز دوران لیسانسم تنگ شده، واسه گرداب عدالت خسرو، رو ریشش یه دونه از این پیچک ها بود، از این ها که موهات عین گرداب می شه، اسمشو گذاشته بودم گرداب عدالت، سبزه بود این دوستم، بهش می گفتم سیاه، سیاه من.. دلم واسه مهدی، اون یکی مهدی که مال این ور شمال بود، این هم داشت کچل می شد، الان مهدی خیلی کچل شده، این مهدی هم ازدواج کرده، چقد دلم می خواد ببینمش، می بینمش آن لاین اما کی چی؟! همه چی تو این شب ها رنگ پاییز می گیره لعنتی، من چی کارت کنم آخه! دلم واسه همه جاهایی که رفتم و نرفتم تنگ شده، خیلی تنگ شده، همین خفگی که بعضی موقع ها میاد و چنگت میزنه و بهش می گی محکم تر چنگ بزن که من امشب کوک کوکم، بزن و برقصون منو که من و زخمه های تو دوستی دیرینه داریم، بزن خفه ام کن..ا.
دلم واسه خیلی آدم ها تنگه امشب که همین جور چهره هاشون راست راست جلو صورتم رژه می رن و کاریشون نمی تونم بکنم، همه اون حس های دیدارشون زیر پوستم می خزن و این جوری میشه که می شینی واسه خودت خیال می کنی، می گی به درک هرچی که هست، هر جور گرفتاری که داری، فردا و پس فردا و بقیه این همه روز ها که همشون یه جورایی مرده پیش میرن با نمک اضافه...ا دلم واسه همه خنگ بازی ها، همه عاقبت اندیشی ها، روشن فکر بازی ها، شب بیداری ها و روز خوابی ها، حتی سیگار مگنا قرمز، پارک جمشیدیه رفتن ها و کوه رفتن ها، فیلم دیدن ها و مسخره بازی ها با دوستای صمیمی و کارای قدیمی و حتی اون نگهبان احمق خوابگاه... تنگ شده...ا
یه چیزی بود، یه حس آشنایی هست که خیلی کم، فقط گاهی اوقات تو شرایط مکانی و زمانی خیلی خاصی میاد یه جورایی تو یه لحظه همه موهای تنت رو سیخ می کنه و فوت، هر چی می خوای بگیریشو برش گردونی بکاریش وسط دلت نیست که نیست، تا کی بشه دوباره بیاد. امشب خیلی با من موند، دمش گرم، دلم برای اون حس هم تنگ شده، خیلی زیاد. آقا من اصن امشب دیوانه ام، شما نادیده بگیر، یه شب هایی که شاید تو ذهنت دست کشیدن کسی روی تنت گناه همه نابخشودنی ها رو پاک می کرد، که شاید با نگاهی خیره از تنت کنده می شدی و با باد پرواز می کردی روی درخت های انار، اناری که هست و نیستم بـــاز، نیستم... منو ببخش که ناپاکم، منو ببخش که دل سنگم، که دلم واسه اون شب های همه مال تو بودن، واسه همه پیوستگی های عاشق کش، همه دل نازکی های غزل خون و همه غصه های شیرین ، واسه همه شون تنگ شده...ا
گرفته
تنگ شده

Tuesday, September 13, 2011

Bio30

و آنگاه که نیمه شب گشنه شدیم، نیم نگاهی به طبقه میانی یخچال می اندازیم و شیر و موز و یا گاهی خرمایی در صورت امکان می نوشانیم و می اندازیم بالا بلکه اندک انرژی ای به ما دست دهد تا بتوانیم ادامه ی مسیر کم پیچ و خم این دوره مو طلایی از زندگیمان را بپیماییم. باشد که البته رستگار هم بشویم (جان عمه ی مان.) کمی دقیق تر که به کل تئوری نگاه می کنیم می بینیم که اصولا در آن زمان هایی که وقتمان پشت این صاحب هنوز نمرده می گذرد اندکی بیشتر دست و پایمان به ولنگاری ادبی می رود و مطالبات دعا گونه مان را در پیشگاه محضر خداگونه ی شان درخواست می داریم. جدای از آن، یک مورد بسیار پر اهمیتی هم وجود دارم که شایان ذکر می باشد: درخواست می داریم که اکنون که حسرت یک عدد استاد راهنمای سر به تن ارزنده را به گور خواهیم برد، لااقل یک چند مورد هیجانی را که در لیست داریم برای وقت مناسب، به مرحله ی اجرا در آورده و از برخورداری حسی اش لذت لازمه را ببریم. اینجا (داخل همین پرانتز) محل واریز هر گونه فحاشی اخلاقی، غیر اخلاقی، شخصیتی، خانوادگی و غیره به اساتید راهنمای مشابه به این یارو می باشد. لطفا در استفاده از هر گونه لفظ رکیکی دریغ نفرمایید. وقت خوشی را برای شما آرزومندیم، با تشکر

Friday, September 9, 2011

Bio29

امشب فقط خواستم بگم که یه آهنگی هست، هی دارم گوش می دم هی دارم گوش می دم هی هم اصلا خسته نمی شم، هی تکرار. از اون آهنگاست که نشست رو دلم آروم و همچین جا انداخت که انگار سال ها باهاش خاطره دارم، اما نه خاطره هست و نه یادش هیچی نیست هیــــچ. فقط یه آهنگ که شاید وزنش با وزن نفس من امشب هماهنگ شده.. آدم دلش تنگ میشه خوب، حتی از خدا بی خبرهاش هم دلشون تنگ میشه، چه برسه به ما که خدا به این قشنگی... هنوز هم ازت می پرسن چه خبر، و تو هنوز هم همیشه یه خبر تو جواب می گی مگه اینکه هیچ خبری نداشته باشی برای گفتن، حتی خبر اینکه دیشب موقع خوابیدن به این آهنگ گوش کردی، هیچ وقت تو جواب به گفتن سلامتی قانع نبودی، سوال که پرسیده میشه، درست جواب میدی، ازت می پرسن خوبی، و تو همیشه نمی گی خوبم مرسی. تو خیلی چیزهای قشنگ داری که بگی تو جواب این سوال ساده که گاهی یه روز رو میشه باهاش گذروند...ا
این شب ها، شب های روشن، شب هایی که من دوستشون دارم. خودم هم هستم پیش خودم، خیلی خوبه و آروم، از اون آرامش های طوفانی که اگه حواست بهشون نباشه چیزی ازت باقی نمی ذارن، خوبه که من حواسم بهش هست البته، خوشحالم که می تونم باشم یه کمی پیش خودم. یه زمونایی بود از این هارمونیا که می شد دیگه تعطیل، زمین و زمون به هم قاتی می شد و خدا بساط و جمع می کرد میومد کمک گچکارای محل بلکه ما رو برگردونن رو خاک خنک دوباره. خدا هم کارش درست بود اون موقع ها. الانو نگا نکن خسته ست یه کم، فردا که شد دوباره با ماست همیشه...ا

Thursday, September 8, 2011

Fake Birthday

شناسنامه ام میگه امروز بیست و هشت سالم تموم شد، ولی کی به شناسنامه حتی فکر می کنه، کی حتی به اون واقعیاش فکر میکنه، امروز که نه دیروز خودمو می نگریدم که چقدر پیرتر شدم، دیدم ای بابا من دارم روز به روز جوون تر هم میشم. اصن آقا پیری به ما نیومده، یه ذره پیر هم نمیشیم حس زن گرفتن بهمون دست بده!! یادمه داییم که بیست و شش سالش بود به تب و تاب افتاده بود که ای خدا ای امان من دیرم شده الان دیگه باید زن بگیرم از همه عقب موندم و فلان و بیسار، از اون موقع بود که هی دم ساحل مشاهده می شد، آخه قربون اون کله کچل مهربونت برم، کی دم ساحل دنبال زن آینده ش گشته، منظورم اینه که کی گشته ها، حالا ممکنه یکی همین جوری شانسی از دم ساحل اونم ساحل خزر با طرف آشنا شده باشه بحثش جداست اما دایی جون شما دیگه چرا، هیچی دیگه بعد از دو سال یعنی الانِ بنده، یکی از اون دور و بر سفارش یکی دیگه رو کرد و خدا اینا رو به هم جوش داد و دایی ما از دوره مسابقات حذف نشد. این گونه بود که یک سری از بندگان خوب خدا حس کردند که اگه به یه سنی برسی و زن یا مرد نگرفته باشی، به قول بعضیا اختیار نکرده باشی یا به قول بعضیا نستونده باشی، کلاهت پس معرکه ست، از این معرکه ها که پهلوونا قدیما می گرفتن و زنجیر پاره می کردن و نیسان و سایپا وانت از رو دستشون رد می شد ها از اونا. هیچی میگن حرف حرف میاره ببین از کجا به کجا رسیدم، دیگه آدم که پیر می شه ها ، کلاش که میافته پس معرکه، دیگه از یه جایی به یه جایی می رسه که نباید برسه خوب لابد. ولش کن، بنده همین جا حاضر و شاهد اعلام میکنم که احساس یک شخص بیست و دو ساله رو دارم که می خواد بره آب تنی در حوضچه ی اکنون. مگه غیر از اینه، بیا ثابت کن...ا

Wednesday, September 7, 2011

Read a memoir, sometimes

ا... سرشو پایین گرفته بود و فقط به جلوی پاهاش نگاه می کرد و هم چنان با سرعت می رفت ، آدم ها از کنارش رد می شدند ، چهره ی هیچ کدوم از اونا رو نمی دید ؛ فقط پاهاشونو می دید ، اصلا نمی خواست هیچ کدومشونو ببینه ، همه ی پاها مثل هم بود ، بعضی ها خیلی تند از کنارش رد می شدند ، بعضی هم ایستاده بودند ، بعضی از کفش ها عجیب به نظر می رسیدند ، رنگ های جورواجور ، مثل صاحباشون ، بعضی ها بند داشتند و بعضی هم ساده بودند ، مثل صاحباشون ،بعضی شلوارهای کوتاه ، بعضی بلند ، بعضی ... همه جور بود ولی اون مطمئن بود که همه ی اون پاها مثل هم بودن ٬  آدم ها از کنارش رد می شدند ، چهره ی هیچ کدومشونو نمی دید ، دلش هم نمی خواست ببینه ، مطمئن بود که هیچ کدوم از اونا مثل هم نبودن ، می ترسید ، از آدم ها ٬ و تند گام بر می داشت ...ا

بازخوانی یک خاطره، نوشته شده در تاریخ سه شنبه، شش سپتامبر دو هزار و پنج میلادی
پ.ن. حال و هوای اون روز خیلی خوب یادمه، دوست دارم بگم یادش به خیر

Monday, August 22, 2011

Bio28

حس می کنم دارم سال های آخر دوران میان سالیمو می گذرونم، یه جور احساس تموم شدگی نیمه کاره. بچه هام همه بزرگ شدن، پسر بزرگم ده ساله که ازدواج کرده، مثل خودم که وقتی خیلی جوون بودم قاتی مرغا شدم. راضی ام البته تا باشه از این تشکیل خانواده ها پر از عشق. عروسم، چه خانومی، یه دست گل، این دو تا بچه خیلی همو دوست دارن. امیدوارم همیشه همین جوری شاد و خوش باشن و خدا حفظشون کنه. دختر کوچیکم خیلی شیطونه همیشه سر و گوشش می جنبه، بیست سالشه، همیشه در حال ورجه وورجه و اذیت کردن دوستاشه، بعضی موقع ها میاد تو بغلم میشینه میگه بابا نمی دونی چه حالی میده دوستاتو اذیت کنی، یواشکی تو گوشم میگه دوستشون دارم که هی اذیتشون می کنم، اونایی رو که دوست ندارم برام مهم نیستن. یادش بخیر بیست سالگی... یه پسر دیگه هم دارم که آرومه و اغلب تو خودشه، بیشتر دوست داره تنها باشه و فکر کنه، دختر کوچیکم همیشه سر به سرش میذاره میگه کجا رو می خوای بگیری این همه فکر می کنی، من هم می خندم به سر به سر گذاشتنن این دو تا که هنوز تو خونه ان و با من زندگی می کنن. مادرشون، مادرشون که بانوی عاشقای دوره ی ما بود، مادرشون، البته که هنوز هم زنده ست... آره اون پسرم یه جور دیگه ست، گاهی اوقات نگرانش می شم، بعد اینکه مادرش رفت کلا عوض شد، همیشه یه لبخندی رو لبش هست ولی خدا می دونه خودش کجاست و به چی داره فکر میکنه، میگم بابا جون قضیه چیه از این آبجی کوچیکت یاد بگیر چه شاده، یه کم هم تو اذیتش کن، به قول خودتون کرم بریز فرار کن، اما اصن تو گوشش نمیره این چیزا، سال آخر لیسانس مهندسی کامپیوتر نرم افزار، همیشه به همین کارای کامپیتری و این حرفا مشغوله، از کاراش سر در نمیارم، فاصله م با این دو تا یه کم زیاد شده پیشم حرف دلشونو نمی زنن...ا آره همین حس تمومی نیمه کاره که خیـــلی هم ســاده نیست. اوه راستی از اون کوچولی پنج ساله چیزی نگفتم، نوه ام رو می گم، آخ آخ که چه شیرینه، فکر کنم واسه همین یه موش مرده ست که هنوز یه روحیه ی کمابیش متوسطی برای پا گذاشتن به دوران کهن سالی برام مونده. زندگی به هر حال به یه سری موجودات کوچولوی با مزه نیاز داره دیگه وگرنه که همه مون قبل اینکه پامون به یخچال برسه کپک می زنیم مگه نه؟ آره خوب اینجوریه دیگه زندگی کلا نیاز داره به یه سری چیزایی که بهش میگن دلخوش کنک که اگه دلت خوش نباشه بتونی یه جورایی سرگرمش کنی تا فردا دوباره برسه، خدا رو چه دیدی شاید فردا من بودم و حس بیست سالگی دوباره..

پ.ن. تصویر پست: یکی از نقاشی های مورد علاقه م اثر فابیَن پِرِز که واقعا نقاشی هاشو دوست دارم، یعنی خیــــــــــــلی دوست دارم...ا

Saturday, August 20, 2011

Interrupted Degradation!

امروز نگاه کردم دیدم یک افت بسیار عجیبی داشتم در نوشتن نوت در موبایلم. امروز حتی کشف کردم که این مکان در ایران فیلتر شده. انقد به خودم گفتم بچه جان اینجا فحاشی نکن بیا این هم جوابش، حالا همون پنج هزار و شصتاد نفری که روزانه دست و پا میشکستن که بیان مطالب خفن سیاسی و استراپژیکی ما رو بخونن برای نابودی رژیم غاصب و ظهور منجی عالم، هیچی دیگه همونا هم نمی تونن دیگه بیان. تمام امید ما الان به جوانان خارج از کشوره که باید همه دست به دست هم بدن و دوباره ایرانی آباد بسازیم. البته بهتره که از طریق فیس بوک و شبکه های اجتماعی این کار رو انجام بدیم و هی شِیر کنیم هی شِیر کینم تا این دولت و عزیزان لرزشی بدونن که ما خیلی خفنیم. کلا ما خارج رفته ها خیلی خفنیم. اصن از همین جا (از لای فیس بوک) یک مشت ناجوری بکوبیم تو دهن اون صاب مجلس که دیگه فکر نکنه ما ضعیفیم. پس چی فکر کردی معلومه که ما خیلی هم قوی هستیم. تازه کلی ما الان در زمینه ی تولید نیرو در خارج موفق شدیم و نیروی تازه داره از ایران مثل چی به ما جوانان شیردل فیس بوکی ملحق میشه که همچی یه دونه این جوری کف گرگی از راه دور با صدای بلند بفرستیم مقرررررتو بزنیم بریزیم. وایسا حالا ما چه ها که نمی کنیم. اصن شیطونه می گه برم الان تو فیس بوک شعر بدم مرگ بر فلانی، یه دونه از اون ویدیو خفن هاشم که مبارزات سیاسی صدر اعظم اسلام برضد فرعون خون خوار هست و شِیر کنم خاری بر چشم دشمنان عرزشی همچی یعنی ولم کن بینم بابا اون گودر و فیس بوک و بده بینم چی می گی. آره خلاصه امروز نگاه کردم دیدم یک افت بسیار عجیبی در نوشتن نوت در موبایلم داشتم که کلا فراموش کردم در موردش بنویس. آخه مگه میذارن اینا آخه. بالاخره مبارزه سختی داره دیگه. شرمنده دیگه عزیزان داخل کشور یه زحمتی بکشن از اون ور فیلتر رد شن که بیانیه های ما برسه دستشون که بهتر مبارزه کنیم دیگه اینا...ا

پ.ن. ببخشید دیگه من یه ذره خارج زده شدم اون شِیر که نوشتم و اینا الان شرمنده ام ولی مبارزه ادامه داره حتما
پ.ن. اینم بگم که به جون خود موسی صدر که من می خواستم راجع به نوت های تو موبایلم بنویسم که نذاشتن این دشمنان
پ.ن. این آخرین پی نوشته. خاستم بگم این غلط های املایی رو ببخشید دیگه خودتون اونجا ری تایپ کنین شب نامی ش کنین. ساری گفتم ری تایپ. اَهه، ببخشید گفتم ساری

Thursday, August 4, 2011

Bio27

I can't believe I hadn't experienced it before. How come, such a me hadn't felt such a fabulous bliss before .. It was a strange feeling to me too; at a remote lake surrounded by the woods, laying on the water at night with the fire flies flickering around and the sky above looking at you with a thousand eyes, all fire flies. Silence whispering at your ears while bullfrogs startling you listening to the stars. That's what I call the pure serenity of nature when you're out there with no man-made bothering device, keeping away from you to be yourself for while...

Tuesday, July 26, 2011

Bio26

اومدم بنویسم، هیچ چی هم ندارم برا گفتن، شاید هم انقد از گفتن پر باشم که به هم قفل شدن و نمی ریزن بیرون اما مهم نیست نوشتن لزوما هم بهانه نمی خواد. یکی می نویسه که یادش بمونه یکی هم می نویسه که از یادش بره، من خیلی قبلا ها می نوشتم که یادم بمونه، الان ها می نویسم که از یادم بره، که بره، که بره. می دونی چیه، بعضی وقتا اگه همونا رو که می نویسی رو شاید همین جوری به زبون بیاری اما نمی رن، همین جا در جا می زنن و هستن اما اگه بنویسیشون انگار چسبوندیشون یه جای دیگه که اون جای قبلی نباشن که برن. ای آقا این حرفا همش چرته بخوای نخوای اونا هستن و نمی رن چه بنویسی چه به زبون بیاری چه تف شون کنی چه بالا بیاریشون. یه چیزی هست به نام زمان، ما بهش وقت هم می گیم اون که بره این هم میره هر چی اون بیشتر بره این هم بیشتر میره ولی خوب آخرش که چی! جاش که می مونه. حالا هی تو بیا در گوش من بگو اونگلیسی بنویس، بیـــــــــــخیال بابا، همه چی رو که نمیشه با اون گلیسی نوشت دوست جان، بعضی حرف ها هست که باید توشون بدمی بعد بنویسیشون تازه اون هم رو کاغذ نه این مدلی بدلی! هی گفتما همشون قفل به هم شدن، درگیری ناجوری ایجاد شده دقیقا نوک انگشتای من که بدل کار شدن جدیدا.

آقا اصن تو به من بگو ببینم میشه اصن واسه یکی مهمونی سورپرایز بگیری بعد بری ازش پول سور و سات مهمونی رو در خواست کنی؟ نه جان من اصن همچی چیزی جور در میاد؟ نه جان من نمیاد آقا! من اصن نمی تونم هضمش کنم اینو! مگه میشه خودت پشت سر این و اون چیزایی رو بگی که خودت هم همون کارا رو می کنی؟ اصن من کاری ندارم غیبت کن نوش جونت مگه من نمی کنم؟ همه غیبت می کنن اصن جزو مستحباته، ولی جون حاجی نرو خودت هم همون کارا رو بکن که! مثلا خیر سرت دیروز گفتی فلانی این کار و کرده ما هم گفتیم اه اه چه ضایع! نمیشه آقا اصن تو مخ من نمیره! آقا تو اصن به من بگو ببینم مگه میشه یکی رو دعوت کنی بیا با من قهوه بخور بعد بگی انقد شد؟ می شه مثلا ماشین بخری بعد با دوستت بری ماشن سواری بگی مثلا یک درصد پول ماشین می شه کرایه ات تازه حال می دی می گی فقط یه بار کرایه می گیرم بعد از این نمی خواد کرایه بدی؟ آقا نه اصن تو بگو ببینم می شه مگه؟ نمی شه خوب! حالا بیـــخیال بقیه ش دیگه نمی گم خیلی ضایع ست. حال میکنی جان من چه غیبتی می کنم، اصن ایرانی ام در حد تیم ملی ایتالیا (ایتالیا را با تیم مورد علاقه تان عوض کنید لطفا). خوب بابا نمی شه که بدون غیبت روزمون و تموم کنیم بریم بخوابیم. اصن جان عمه م غیبت خونم بدجوری اومده بود پایین گفتم بیام این جا قرص شو بخورم.

خوب ببین تا حالا جلوی آینه وایسادی به خودت بگی، چرا کجی؟ چرا دونه داره رو صورتت؟ چرا دماغت گنده ست؟ چرا کچلی، چرا خنده دار شدی؟ چرا چشات انقد ضایع ست؟ چرا یه گوشه ابروت بالاست، اون چیه پایین چشم چپت؟ خوب معلومه حتما این کار و کردی، ولی ای هی کجای کاری، کجای این دنیایی، بیــــــخیال، یه کم جون من خوش باش. یه کم با من باش بکن از این چیزا ول کن خودتو، انقد مواظبت نباش، بزار راحت باشه جون من انقد اذیتت نکن عزیز، یه ذره اون مختو با قرمزی گل ها هم پر کن، یه ذره هم بهش اجازه بده بو بکشه، بعضی وقت ها هم تماشا کن، همین جوری همه چیو نبین و رد شو، اسیرت نکن نازنین. یه کم آزاد شو و بیا باهم قهوه بخوریم. عجــــب طولانی شد. قفل شده خوب آقا قفل شده ناجور ولی تازه سر گره رو پیدا کردم، ولی نه بیخـــال دوز بایو امروز تموم شد. به قول شاعر گفتنی که همیشه شاد و همیشه خوش باشی(د)...این نخ سوم بود که سرش اینجاست و ته ش یه جایی اون وسط ها 

پ.ن. فقط چون خیلی دوستش داشتم گفتم بقیه هم بدونن من چیو خیلی دوست داشتم

Tuesday, July 12, 2011

Abstract Shit!

همین یک لحظه، گفت باید حد زنند مردم هشیار مست را، گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست... اصولا اصلا وصلا یک جوری همین جوری همین جا فقط خواستم بپرسم چه جوری همه چی این جوری شد؟ همین یک لحظه که سخته، که خفگی هم حتی بخشی از نفس کشیدن شده، که من و تو موندیم نه باهم نه شاید هم حتی با کسی دیگر، نه شاید هم حتی با خویش، ماندیم، صرفا، زنده. وقتی که دست از مطلق نویسی برداشتن کار من تعلق ناباناخته نیست مجبورم همه ی کلمه ها رو به هم بدوزم، بسوزم، بسازم، بسیزم، بستیزم، بتازم و نهراسم و نخواهم هراسید و نراسی خواهم شاید هم حتی یک روز ببازم این بازی مظطراب دار و دلهراب وار مسخره ی دزد و پلیس را. وقتی گفته شد مطلق واقعا منظور مجرده. یک وجود انتزاعی که هیچ ربطی به هیچ دلیلی و منطقی و مصداقی نداره. صرفا تعلقات یک ذهن بی یا با تعلق نا یا با خته. تو کلمات مطلق لزوما نباید دنبال معنی گشت، هرچند هنوز هم هستند آدم هایی که وسط همه ی اون همه حروف وارونه ی حضاو و راکشآ می تونن گم بشن و هیچ وقت هم پیدا نشن و کسی نفهمه که کسی گم شده وسط خودش و یا حجم انبوهی تعلق مجرد مطلق انتزاعی که هرگز فکرت به سادگی به سمت و سویشان نتوان رفت. آره هیچ کس آتشی نمی افروخت، زآتش خویش هر کسی می سوخت، و اگه چنین نظمی کاملا ناگهانی وارد یک سری واژگان از هم گسیخته ی از تو گسسته ی وا رفته وارد بشه، خودت می مونی و پرده ی یه ذهن پریشان پاره که فکر می کنی مثل جورچین کار می کنه و می تونی یه زمان مشخصی همه چیزش رو برگدونی به حالت اول، که البته این هم در صورتی ممکن شونده خواهد شد که زمان از دید تو یه چیز ضمغ وار لزج چسبناک نباشد و این هم نکته ی ظریفی مسحوب خاهند شوندی کرد. اینا رو نگفتم که گفته باشم، فقط برام عجیبه واقعا، این لامصبا از کجا میان منو می دزدن و می برن و چنگ و درد و کمان کم میارم. آخه این دیگه چه صیغه ایه که دچارشیم...ا

پ.ن. این پست را دوست می داریم 

Thursday, June 30, 2011

10,000

This is my 100th post in this weblog and I'm writing it on the 10,000th day of my life. everything was okay so far, I mean the life, I haven't had big troubles like so many people have, I'm not addicted to drugs like so many people are, I'm healthy, happy most of the times, and I do appreciate the time I'm living in not like so many people who are only looking at their past or futures. And for all of these I am thankful. But anyway, the day 10,000 was awesome, I had a great party with friends, we ate, drank, danced and had so much fun together. Today was kinda special and auspicious. You know what some people even can't get to see their 1000 days, I know a couple of them, my cousins .. some can's see their 10,000 days I know so many of them, esp from Iran. Almost all people celebrate the annual birth date called the birthday, they also have fun, cakes and dinners and dance and gifts but you know what's precious in life, I guess the vigilance of time passing right in front of your eyes and you're still trying to catch up with it and still have way to go... This is probably not the best way to make the best of your time. I guess we just need to let it go and look for an occasion to celebrate cas it's all about having a good time in this evanescent life. Be good and happy, and of course I wish that for myself too, hope everyone can reach that state of living ..
have beautiful days and nights ..

Sunday, June 19, 2011

Bio25

آدم بعضی موقع ها دلش می خواد گریه کنه اصن. آدم بعضی وقت ها دلش می خواد اصن زار زار بزنه بشینه یه گوشه آروم آروم گریه کنه بعدش پاشه بره تو همین بارون بلند بلند گریه کنه اصن یه جوری صدای گریه ش با صدای این رعد و برق ها قاتی شه یه جوری که دیوونه شه. آدمه دیگه بعضی موقع ها دلش می گیره. آدم ها همه این جوری ان، بعضی موقع ها که آخر هفته ها میشه، که آسمون می خواد بیاد زمین، که همه جا یه رنگ گریه دار داره، که چشاش داغ میشه، که می خواد یه آهنگ و صد بار گوش کنه، که می خواد گریه کنه.. آدمه خوب گناهی نداره. اصن این آدم ها که شادی می کنن، این آدم ها که ناراحتی دارن، که غصه دارن، همین آدم ها که دوست داشتنی ان، همه ی این ها تو این شب ها می ریزن تو دل آدم و پرش می کنن. همه این زنده بودن ها، همه این ها، همش می ریزه تو دل آدم و می خواد تنهایی واسه خودش یه جایی داد بزنه که هی هی خالی شو لعنتی، خالی شو که سنگینم، سنگین از همین که هستم. هر از گاهی خوب آدم پر میشه، آدمه دیگه بعضی موقع ها خراب میشه، گناهی نداره ...ا

Monday, June 13, 2011

Bio24

یه جور لحظه هایی هست که همه چی خیلی غلیظ میشه، خیلی کش دار، خیلی آروم از جلوی صفحه ی ذهنت رد میشن، وای می ایستن اصن، می دونی چه جوری؟ عین این عکسایی که مثلا رد شهاب سنگ یا رعد و برق یا نور ماشینا می افته تو عکس ها، از همون لحظه هاست، خیلی غلیظ و کُند. هر چی که میخونی و می بینی و میاد تو فکرت همون جا یه مدتی چنبره میزنه تا جمله ی بعدی و صحنه ی بعدی و فکر بعدی هلش بده جلوتر. الانم دقیقا و دقیقا همین جوریه که حتی همین ها که می نویسم هم یه جورایی انگار دست در حلقه ی آن زلف دوتا نتوان کرد، تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد. ای آقا، ما هم واسه خودمون یه روزگاری گرفتار گرفتار تمشک تازه جنگلی تو خرداد بودیم، گرفتار یه سری گل های کنار رودخونه که از پرچم بنفش شون واسه رنگ کردن تخم مرغا استفاده می کردیم، گرفتاری های ما البته واقعی بودن... الان مونو نبین که این جوری انقد فکرمون غلیظ شده، دلمون خوابیده و خیال ها که از سر پریده. امروزه که امروزه با این فکر لزج و چسبناکی روزمرگی نمی دونم کجا میشه کاشانه کرد که لاقل لااقلش آینه نباشه توش....ا

پ.ن
گر ز حال دل خبر داری بگو/ ور نشانی مختصر داری بگو
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست/ راه اگر نزدیک تر داری بگو

Tuesday, May 31, 2011

Bio23

بعضی آدم ها رو باید دید، بعضی ها رو باید شنید، بعضی ها رو باید تحمل کرد، اما بعضی آدم ها رو بــــــاید کشف کرد. یه آدم هایی هستن که اصلن دیده نمیشن و شنیده نمیشن، خیلی کم باهاشون روبرو میشی، اصلا وجودشون یه جوری دیگه ست، این دسته آدم ها رو باید واسشون وقت گذاشت و کشفشون کرد. این دسته همون دسته ان که تا وقتی هستن انگار نیستن، انگار که اصلا نیستن حسشون نمی کنی اما آی اگه بدونی این دسته از اون آدمایی ان که اگه بتونی کشفشون کنی کلی به زندگیت رونق دادی، بعد از اینکه کشف شدن، یه جوری ان این آدم ها که حتی اگه نباشن هم بهت انرژی می دن بدون اینکه بخوان، فقط به خاطر اینکه تو فهمیدی که یه همچین موجودی کلن وجود داره و فقط چون که می دونی چه آدم هایی هستن این جور آدم ها، یه جور خاصی ان، اگه باهاشون روبرو بشی اگه فقط عادی روبرو بشی چیزی نمفهمی، اما اگه یه موقعیتی باشه، یه جایی یه زمانی که به یه چیزی نیاز هست، اون موقع ست که اصلا نمی فهمی این جور آدم ها از کجا پیداشون می شه و همه چی و جور می کنن و بعدشم ناپیدا می شن دوباره، دلی که مال اوناست از اون دل هاست، و قلبی که اونا دارن یه چیز دیگه ست، نمی دونم چجوری بگم اما مثل یه جعبه جواهر قدیمی که ظاهرش هیچی نیست اما تو خودشون یه دنیا ارزش دارن که آی اگه فقط بتونی کشفشون کنی... آدم دلش قرص میشه میبینه یه همچین آدم هایی هنوز تو دنیا هستن و وجودشون حس نمیشه.. اصن نمی دونم خیلی سخته گفتنش فقط باید حسش کرد واقعا نمی تونم توضیحش بدم عجیبه ..

Friday, May 27, 2011

Bio22

She's got something in her sub-conscience that makes him a perfect match. Don't know and don't wanna guess who's the man behind the scene but whoever he is, probably is gone now, and only a shadow of his trace on the obedient mind of the girl makes the new him like a sunshine. O please come back as soon as you can. But I'm wearing black my dear darling, can't be yours. Well you know what? It's all a self-deception when you t.h.i.n.k  you l.i.k.e someone and he's your whatever romantic hero. It was only the teens when you actually shaped your true traits, when you in fact wanted something or someone with a specific whatever. And you grow up and raise him up right there in the middle of your joker alley and finally you see someone and you name it the one. Damned it, how foolish it is... Sorry, I'm in red today. I know you've been raising it, tasting it, forming it and completing it the way you wanted it to be, but it's not him. It's not the real him, it's not the real you either. So please just let her be, let me be, let yourself breathe and stop living in your own virtual small beautiful world, or if you do, please assume that it's made for relaxation not fabricating the avatars of your life's mates...

Friday, May 20, 2011

Desperate Cockroach

Alright, here we see three cockroaches on this picture I took a few nights ago coming out of the department heading back to home! It's clear that the two of them are making love, or having sex whatever you wanna call it based on your judgement! But what's the third one doing there?! Goofing around watching over the other two having a good time! weird. I spent about 15 minutes watching these guys. Crazy I am, hah? yeah I know but out of curiosity I looked at the third one, He was just wandering around the others sometimes watching them and very funny he sometimes tried to get in touch with the female cockroach! just FYI, the fattest cockroach in the middle of the picture is the female one. I wonder how long it does take for these creatures to get fully satisfied!! fifteen minutes I was there and who knows how long before and after it took them to finish it up, yeah I did not kill 'em of course. Well any way back to the third one, this guy was desperately trying to get a taste of the steady female cockroach, going toward her with a rear gear, slowly touching her body with his back bumper hoping for some luck while the other two were somewhere like in heaven I don't know for how long! once in a while the third guy mistakenly touched the male one and was like oh shit what's that stinky. After a while he was disappointed and went away, I didn't kill him either. Didn't want to make it the worst of a night for him. All and all it was interesting to me that what on earth this third guy was doing there!! Come on boy, go get yourself a good girl, I mean in terms of cockroaches, and have a life hah? what the heck is this awkward situation you are in? He went off, where I don't know! and these mating cockroaches, I kinda observed them very closely and they were not even scared! they did not move, the male's belly was kinda shivering but I'm not sure what was it! not even sure if these guys die like caterpillars after they mate, or if the male leaves the other one like cats and the rest is up to the female, or the female leaves her eggs like turtles, just wondering about this world of animals ...
But you know what?? the most funny part about this whole story is that seriously how long does it take for two cockroaches to put an end to the love making time!!

Thursday, May 5, 2011

Bio21

خوب خسته نباشم، ها باحاله این موقع صبح پست بنویسی؟ الا ای مسلمین جهان بدانید که ما سرویس شدیم، به اصطلاح زرتمون در اومد تو این چار روز اخیر. آخه لامصب، عقده ای، ای فلان فلان شده، هدفت از این امتحان چی بود؟ دندونت درد می کرد تو هم؟ :دی خلاصه این که همین چند دقه پیش تموم شد، ینی دیگه تمومش کردم، بعد از روزها با پیاز داغ اضافه بی خوابی و بی فیس بوکی و بی هر گونه کلک و فان و فنا و فلان و بیسار هنوز وقت نشده یه حموم بریم جون حاجی، الان اینو بنویسم برم یه آبی به سر و روم بریزم. دیروز رابینسون کروزوئه رو دیدم برگشته بهم میگه اسمش بد در رفته، قیافمونم که عین تارزان شده، فقط یه دیو سفید کم داشتم که رستم داستان بشم با این اوضاع و احوالم که اونم جور شد، هیچی دیگه آقا تموم شد، قکر کنم آخرین امتحان درسی دوران پر گهر دانشجوییم بوده باشه، البته این لامصبا تمومی که ندارن، یه دونه شاخش هنوز مونده اما خوب نمی شه گفت درسیه، باید گفت مولتی درسیه، عذابت ندم همون امتحان جامع رو می گم که معلوم نیس کدوم گل نی می خواد اون موقع شکوفه بده، آقا خوشحالم دیگه اینا، این سلول های خاکستریمون که یه سالی می شد رفته بودن مرخصی ریختن تو شرکت عینهو مثل روحت که موقع کابوس دیدن یهو میاد تو وجودت و بیدارت می کنه ها، می دونی که چی میگم؟ عین همون :دی اوه اوه این جور موقع ها که سلول های خاکستری مشغول پر کردن سوراخ های خالی مغز بلا مصرف هستن، یه زیر خاکی هایی از اون تو به توی مغزت پیدا می کنن که واژه خفن پیشش کم میاره، از خاطرات مرگ و دوستای عهد قجر و کاراکترای دورکُشِ بعضی از دوستات و یه چیزای دیگه که گفتنش خوبیت نداره و اونایی که گفتنش خوبیت داره و اینا و اونا همه یهو زرت، بابا بیخیال، نشستیم هر چی بود و نبود همین بود و تمام. آها یه چیز دیگه: ای قوم به حج رفته کجایید کجایید، معشوق همین جاست بیایید بیایید، این فروغی هم این موقع صبح حسش اومده میگه من نیازم تو رو هر روز دیدنه و اینا که من هم مث چی خوابم میاد و برم دوش بگیرم و برم دونوشگاه بینم چی میگه :دی فعلا یا علی

پ.ن. هر گونه غلط املایی رو بپبچون، من خیلی تند تند نوشتم خال کنیم این وقت صبی :دی

Sunday, April 24, 2011

یک عاشقانه آرام

یه شب هایی مثل امشب آدم دلش می خواد بشینه و تا صبح برات حرف بزنه، از همین صداهای چیک و چیک قطره های دل نازک  بارون که با پنجره ی اتاق عشق بازی می کنن، از همین شب هاست که آدم دلش تنگ می شه واسه یه کمی  تماشای تو همون موقع هایی که بگی قد نخود دوستت دارم نه بیشتر، و باهم بزنیم زیر خنده، از همون شب هایی که حتی ماه هم حسرت همه چشم شدن رو می خوره که بتونه تماشامون کنه و بگه کاش یه ماه دیگه تو آسمون بود. می دونی چیه، ماه به ابر و آسمون کاری نداره، این ماه اون ماه نیست که اسیر آسمون باشه، نگاه کن نگاهمون می کنه... صدای پیانو، یه لیوان چای داغ و پنجره ی خیس لازمه که این جور موقع ها یه عاشقانه ی آرام بنویسم برای تو معشوقه ی زیبا. کجاست اونی که می گفت تنهایی لذتیه که با کسی نمیشه تقسیم اش کرد، بهش بگین بیاد ببینه که من با تو تقسیم اش می کنم، همین حالا، لذت تنهایی من نصفش مال تو،... ای جانم بخند، آره حق داری بخندی، خنده خیلی آروم می شینه رو لب هات، نه مثل من که همش با کلی ترق توروق و سر و صدا،... آره بازم بخند. خنده بهت میاد عزیزکم. و تو رو من قد آب تنی کردن تو تابستون می خوامت، چیه از نخود که بیشتره نازنینم. حالا باشه، بیا دستاتو بذار تو دستم، بیا ناز تو هم می خرم، گوش کن آره تو همونی که ماه و ستاره ها امشب واسه تو جشن گرفتن، تو همون خستگی کرخت برگ های پاییزی، تو همونی آره همون لذت غذا دادن به ماهی های برکه و پرنده های باغ، حتی پریدن از یه بلندی وسط یه حجم عظیم آب، لذت غوطه خوردن رو آب دریا اون وسط وسطا وقت که برگردی و ساحل ناپیدا و خدا پیدا، همون لذت همیشگی تماشای غروب روی ابرها، لذت یه خواب عصرانه تو دامون و لذت ناز نسیم بهاری، تو همونی که خودت هم نمی دونی چقدر برام عزیزی، تو رو خواستن یه جور دلیل نمی خواد، تو رو بغلت کردن منتظر بهانه بودن نمی خواد، تو رو بوسیدن، همون طوری همیشگی، فرصت و موقع نمی خواد، سورپرایز. همین جا تو بغلمی. گرمی دستات آشناست. ولی اما... نرم و نرم... که دور می شی... کم کم به خودم می گم پس هنـــــــــــــــوز هم یه دل واسم مونده که مواظبش باشم...، و نگرانش بشم که، خیلی بهش بد کردم و بازم مثل همه ی اون شب هایی مثل امشب که آدم دلش می خواد بشینه و تا صبح برات حرف بزنه، لم بدم تو تخت خواب و به سقف خیره بشم. نه صدای پیانو ای هست، و نه چای داغی که آدم ها رو یاد تنهایی هاشون بیاندازه....ا
پ.ن. عنوان پست رو از یک کتاب با همین عنوان نوشته ی نادر ابراهیمی انتخاب کردم
پ.ن. من این پست رو خیلی دوست دارم

تصویر از این وب سایت

Thursday, April 21, 2011

Vomit 04

اما من اصن اینو نمی خواستم بگم یک عدد نکته ی بسیار مهم تری اندر ذهن بنده وول می خورد که شایان ذکر محسوب شده و در اینجا متذکر میشیم، بلکه جوانان رشید وطن هم بخوانند و بدانند که آقا جان تو مگه از عمه ت فرار کردی اومدی اینجا آخه، مگه خوشی زده بود زیر دلت که پا شدی اومدی ولایت کفار که چی آخه، آقا من بگم خودم واس چی اومدم، من راستش دهنم صاف شد به خاطر یک سری مسایلی که مربوط میشه به حرف خود را زدن، آدم هیچ جور حرفی نمی تونست بزنه، چه حق باهات بود چه نبود،  سر و ته اش به هم قاتی شده بود، دربان دسشویی هم می گفت من منم، حالا ولش کن اون جاشو همه می دونن که گرفتن حقت و اعتراض کردن به چیزی که فکر می کردی درست نیست شکستن هفت خان رستم بود، آقا سوال من اینه که تو که اینجا هم  مث اونجایی واسه چی اومدی؟ تو که اینجا هم اعتراضی نمی کنی، واسه گرفتن حقت قدمی بر نمی داری (البته نا گفته نمونه که از ماست که بر ماست) آره اینجا هم بزنن تو سرت موش میشی میری تو سوراخت خوب بابا تو کشور خودت میموندی به چیزت هم نبود که کی حقتو بخوره خوب. ها نکنه عاشق علمی ها؟ علم کشورت کم بود؟ اونجا گیرت نمی اومد که اومدی یا خیلی طلبه گردش گری بودی که جز ره علم و دانش راهی پیدا نکردی؟ آخه چرا می ری رو مخ من لا مصب! تا یه سری امثال تو نباشن که آخه اون سری امثال حق مردم خور و حرف مفت زن که تخم نمی کنن خودشونو نشون بدن که آخه گرازخور، دهن آدم و باز می کنی دیگه، حیف که اینجا بعضی موقع خانواده رد میشه یه چار تا حرف بشنوی حالیت میشه بیشتر، البته اگه تویی که تویی بازم همون سوراخ موشت به دردت می خوره و حتی یه دفاع مفتی هم از خودت نمی کنی و تغییری هم احتمالا به وجود نمیاد. هیچی آقا همین دیگه، یه سری هم باید راجع به این قضیه باید بنویسم که چرا و چرا و چرا تغییر به وجود نمیاد و اگه بخواد بیاد چه سرویسی باید بشی، آخ که من با این قضیه چقدم مشکل دارم. بماند حالا فعلا بی خیال

Vomit 03

آدم خوبه یه کم درک و شعور هم داشته باشه، بد نیست کلا گاهی اوقات اون مغز فندقی رو یه کم به کار بندازی، ادعاتم می شه که آره خدایی و الهه ای  اله ای و بله ای خیر سرت؟ نمی دونم فلانی، کدوم گه رو خوردی و کدوم زر رو زدی با کدوم لاشی ای می پری و با کدوم شاسمخی رفیقی. بابا ولم کن بذا یه کم به حال خودمون باشیم. سالتو نو کردی ریدم تو اون کله ی بی مغزت. واقعا موندم امسال شماها به چی فکر می کنین! من موندم تو کار ارزش زندگی تو و امسال تو، حالا قیافت خوب اصن از کون افرودیت اومدی بیرون، خوب هم زر می زنی، خوب هم چسی میای، خوب هم نمی دونم فلان گه رو می خوری، یه سری چیزایی می بینم تو رفتارت، تو زندگیت تو فکرت تو وجودت که گچ میگیره به هر دید خوبی که آدم بهت داره، هی یارو اینا حرف من تکی هم نیستا این در اون در روضه تو زیاد می شوم. آخه بابا یه کم هم جون مادرت که تربیتت نکرد جنبه داشته باش، آخه لجن جامعه، بوی گندت می پیچه وقتی این حرف و می زنی، آره به خودت برس، خوشگل باش، عطر بزن، آره حتما اون رو هم بخر اون یکی رو هم  بخر، ماشینتون اوه اوه خدای ماشینا، خونه، ای خدا من موندم گاهی اوقات این جور آدما چرا میان سمت من! اصن سرویس شدم بابا ولم کن عجب گرفتاری ایه ها

Wednesday, April 13, 2011

Vomit 02

یه دو روزی بود که گودر گردی می کردم، بیشتر بین آیتم هایی که بچه ها به اشتراک گذاشته بودن و هر از گاهی نیم نگاهی به منبع نوشته می انداختم، جالب که انواع عنوان های عجیبی که حتی تصورشو نمی تونستم بکنم اسم وبلاگ بودن! همین که مثلا من نوشتم دفترچه یادداشت جیبی، مثلا به قول خودم فکر کردم کلی ذوق هنری به خرج دادم کتاب جیبی رو تبدیل کردم به دفتر جیبی، بیا ببین مردم چه اسمهایی گذاشتن، البته اغلبشون باحالن، بیشتر مینیمال و مخاطب محور نوشته میشن اما جالبه که یه جورایی انگار چشم و هم چشمیه. اولین وبلاگی که با یه اسم عجیب دیدم این بود: قوزک پای چپ یک زرافه ی ایده آلیست که در یک عصر پاییزی سیگارش تمام شده می خارد. این وبلاگ رو خیلی وقته که می خوندم و می خونم، نقل قول های جالبی توش پیدا میشه از کتاب های کوچیک و بزرگ. اما دیگه وقتی اشتراک های بچه ها رو می خوندم خیلی تو خط اسم بلاگ ها نبودم، بعد این دو روزه گفتم همین جوری ببینم اسم هاشون چیه. چشام رسما چارتا شدن با اسم هایی از قبیل ننه بزرگ نابغه ی عقب افتاده، دزد دریایی که یک پایش سنجاق سری ست مشکی، خرچنگ زاده در غربت، شتر میکروفن به دست، افکار لوله کشی شده، پلانگتون کون گشاد، سیکیم خیاری و از این قبیل که تا دلت بخواد هست، ولی کلن قضیه این بود که ایرانی جماعت کلن هم خیلی با ذوقه هم با نبوغ ولی ای کاش یه سری چیزایی رو نداشت که دیگه من بمیرم براش رسما. حالا اینا رو ولش کن اصن چی می خواستم بگم این نبود، آها ( این آها رو جدا بعد یه دقه نوشتما) می خواستم بگم این یارو مجلس چی میگه ما رو چیز گیر آوردن یا خودشونو واقعا، یارو رفته نمی دونم طرحه، لایحه ست چیه تصویب کرده که آره کسی حیوون بیاره خیابون مثل سگ و گربه و این موارد هم حیوون بدبخت و می گیرن و طرف هم جریمه میشه، به خصوص سگ! یارو می گه قانونش بر طبق قوانین اسلامی ه و سگ نجس و آدم کثیف می شه و نمی دونم به کدوم گا میره، آخه واقعا من تو کار مخ این جماعت منگولاخ موندم، سگ نجثه؟ ای وای کثیف شدیم؟ آخه اسلام عزیز گه نخوردیم ایرانی شدیم، یه کم هم یه سری حکومت های  از او قدیم قدیمامون گشاد بودن، یار جمع کردی اومدی و ایران و فرستادی هوا، بابا اصن بی خیال من با خودتم کار ندارم تو اصن اصل دینی، این مصادیق بی نقص اسلامی که کشور بیچاره منو می چرخونن، ... آخه هی میام ببینم بدون فحش و بد دهنی می تونم جمعش کنم میبینم نمی شه، آخه تو که تمام اخلاقیاتت به ریش و پشم بنده و با زدنش می ریزه، آخه تو که ولت کنن پیش نامحرم خدا هم محرم میشه، آخه تو که داغ مهر پیشونیت مظهر ناب  پایبندیته، آخه ای خدا بابا بیا این اسلامت رو یه کاریش بکن، جون من جون خودت بسه چرندیات هوار سال پیش، من که نمی گم بده، کسی هم نمی گه بده اما جون هر کی دوس داری بده یکم موهاشو اصلاح کنن، اسلامت بدجوری کثیف شده. ما که یه آب راحت می خوریم ولی خداییش کی قراره از این مردم بیچاره بکشن بیرون نمی دونم. سگ نجسه حالا؟ بابا آخه فلان فلان شده، این همه کشور مسلمون تو دنیاست، هر کی مسلمونه دینشو داره، حفظشم می کنه، چرا آخه به زور می کنیش تو اونجای کسی که نمی خواد، این چه مدنیتی شد؟ چه حقوقی شد؟ اون بدبخت بیچاره هایی هم که دلخوشی شون این بود که یه حیوونی دستشون بگیرن به رفیقاشون پز بدن، نمی دونم باش حال کنن دلشون خوش باشه بیا زارت بزن همونم برین توش. واقعا یعنی واقعا من تو کار این جماعت شاسمنگ موندم که مخشون رو چه محوری می چرخه. ای صاحب کرامت، دلم می سوزه واسه مردم، دلم واسه خودم هم می سوزه که چرا اینجام اصن! از سر ناچاری! منی که انقد ایران و دوس داشتم اینجا چرا واقعا، از بی چاره گی، فرار، درس بخونم؟ زر زیادی! درس و این شر و ور ها فقط بهانه بود که یه کم آزاد تر حرف بزنم، یه زندگی راحت تر تجربه کنم، که البته کردم و مشغولشم و بماند، ولی هی همیشه دارم به خودم و به خدا که مشغول فرنی خوردنه می گم نمی شد ایران هم مث آدم بود می شد همون جا بمونیم. اصن نمی دونم کی ایران آدم میشه برگردیم، حاجی با توام، فرنی تو بخور گوش کن ببین چی می گم، نه اصن من کی باشم، یه کم گوش  کن فقط، خودت می شنوی صدای یه سری آدم ها خیلی خوب به گوش می رسه. آقا اصن بسه دیگه امشب. همین

Sunday, April 3, 2011

13 Be Un Dar

سیزده روز گذشت، سیزده بدر هم رفتیم و خیـــــــلی خوب هم بود. به قول معروف به یاد موندنی بود، یاد سیزده های ایران بخیر که باید صبح اول صبحی می رفتی یه جای خوب پیدا کنی و اینا،. اینجا ولی اینجوری نیست، این خارجیا نمی دونن سیزده چیه و چی کار باید کرد اما ما کار خودمونو کردیم، از سبزه گره زنی که یه جور لاتاری هست، جوجه کباب و چیپس و تخمه و چای و شوکولات و   غیره بگیر تا کوه نوردی و رودخونه، و والی بال و فریزبی و فوتبال و گرگ یارو به هوا و حتی هندوه و خربزه و قلیون و آتیش و رقص و آهنگ و حتی از همه بسی مهم تر جوانان وطن پانتومیم هم بازی کردن. هنوز این تازه خلاصه شه، واقعا روز خوبی بود، و خدا هم همکاری کرد و هوا رو واسه ما خوب نگه داشت که طبق عادت ایرانی فحش به زمین و زمان ندیم! خلاصه تر اش رو هم که گفتم خیلی به یاد موندنی بود. دیگه خواستم خلاصه مفید بنویسم که زیاد حسودی نشه. فهلن بای

Friday, April 1, 2011

Impeccable species

And we grow older, and what I mean by older is the conceptual aspect of being older not the obvious aging. More exactly, I mean that we are apparently being more profound in life's appreciation, and yet there is this huge question mark right on top of my mind: is there something wrong with human brain, as some grown-ups don't act like a mature person at all. To them, a good reputation, intimate friends, cultural achievements, behavioral accomplishments, and so many more invaluable self-images is still not defined as a possession of value. What amazes me or to be more precise, confuses me, is that they are still romancing with the most primitive ideas of a teenage person. I'm not talking about interests or what you like or don't! it's something about the structure of your living ideology, that relates to the depth of your thoughts, something of real esteem! And I have always been wandering about these very temporary, transient, easy-vanishing concepts that form the daily lives of so-called adults!
And oh, here's a quote I just remembered in this respect: "it's a mystery to me, we have a greed, with which we have agreed, you think you have to want more than you need, until you have it all, you won't be free", from a song named "society", and here's another one popped up in my mind: "fortune fame, mirror vain, gone insane, but the memory remains" from the song "memory remains" and oh my oh there's still words and words to say and I'm still figuring out how people admire things in their lives!

P.S. there's nothing as an absolute correctness or wrongness, what raises all these differences is the way we treat ourselves, and I'm trying my best to have a life comprised of lasting values...

Saturday, March 19, 2011

10 years of white crystals

ده سال گذشت، خوب یادمه که سال هشتاد بود که اولین بدترین پریود زندگیم شروع شد. همه ی لحظه هاش خوب یادمه، بالغ شده بودم، بلوغی که از تمام منافذ روحم می زد بیرون. بلوغی که برای هیچ کس آرزویم نیست. درست همین موقع ها بود که موعود می رسید، موعودی که هرگز به انجام نرسید جز برای بنیاد گذاشتن عادت گاه و بی گاه مردانگی. سال هشتاد بود که بد بود. سال هشتاد بود که آبستن شدم. آبستن تو، تو که خود دردی و همیشه همراهی، گاهی پشت، گاهی پیش و گاهی خویش و هنوز هم گاه به گاه عادت بیگاه من می شوی. نه به دنیا می آیی، نه سقط می شوی، طاقت جان می شوی، زجر می شوی، درد می شوی، و انتظار و ... بماند چه ها که نمی شوی ،
آره ده سال به همین سادگی، و به چه قیمتی، گذشت ... و سال ها همچنان می گذرد، حادثه ها می آید و عمر و شکر...ا  دو روز دیگه سال باز هم نو میشه، و بهار می شه و همون رقت زیبای همیشگی، همون اعتزال رخوت بار همیشگی، به امید روزی که هر روزمان نوروز
شعر "رنگ سال گذشته" و "تنهایی" از محمد علی بهمنی، از زیباترین شعرهایی که دوست دارم می نویسم اینجا، البته همه شعر های این مرد فوق العاده ست

رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم
سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم
بیوه ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم

یک نفر از غبار می آید مژده ی تازه تو تکراری ست
یک نفر از غبار آمد و زد زخم های همیشه بر بالم

باز در جمع تازه ی اضداد، حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی دانم از چه می خندم، هم نمی دانم از چه می نالم

راستی در هوای شرجی هم، دیدن دوستان تماشایی ست
به غریبی قسم نمی دانم، چه بگویم جز این که خوشحالم

دوستانی عمیق آمدند، چهره هایی که غرقشان شده ام
میوه های رسیده ای که هنوز، من به باغ کمالشان کالم

چندی ست شعرهایم را جز برای خودم نمی خوانم
شاید از بس صدایشان زده ام، دوست دارند دوستان. لالم



تنهاییم را با تو قسمت می کنم. سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من، عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را، بر سفره ی رنگین خود بنشانمت
بنشین، غمی نیست

حوای من
بر من مگیر این خودستایی را
که بی شک تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه، فقط یک لحظه من بیاندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر
اگرچه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

واقعا که همه کلمه های این شعر رو زندگی می کنم. دکلمه ش با صدای پرویز پرستویی هم اینجاست

Wednesday, March 16, 2011

Bio20

آدم از خیلی از حرف هایی که می زنه ناراحت میشه اما همچنان به گفتن اونا ادامه میده چون یه جایی اون وسط شخصیتش یه چیزی جا خوش کرده و کاریش هم شاید نشه کرد یا نمی دونم شاید هم بشه. آدم حتی بعضی موقع ها عمدا حرف هایی میزنه که می دونه بعدش ناراحت میشه اما اون غرور مسخره ای که شکلش داده باز هم وادارش می کنه که لاعلاج باقی بمونه. آدم اما همیشه هم اینطور نیست، بعضی موقع ها فقط گوش می کنه و تماشا می کنه، به قولی بقیه رو مطالعه می کنه، من از این قسمت کارای آدم خوشم میاد. مطالعه ی مردم. ولی اون تیکه هایی که آدم بین شخصیت شکل گرفته اش و مطالعه ی بقیه گیر می کنه خیلی سخت و طاقت فرساست، از همون جا اون وسط ها یه چیزی داد می زنه میگه واسه چی فقط نگاه می کنی، جواب بده، اما خوب یه چیزی هم اون بالا هست که می گه بیخیال، این نیز بگذرد. آدم کلا آدم عجیبیه. به تمرین نیاز داره، شایدم به سکوت. نمی دونم اما می دونم که نمی خواستم در مورد آدم بنویسم، امشب شب حوا بود ولی یه چیزی اون بالا هست که ... نقطه

پ.ن. یک عاشقانه ی آرام می خوام بنویسم مثل نسیم
پ.ن. کنترل آگاهانه ی یک خرد بیش اجتماعی خیلی سخت می شه گاهی اوقات
پ.ن. حسی که دارم شبیه حس بعد از گوش کردن به این آهنگه 

Tuesday, March 8, 2011

Bio19

بایو می نویسیم امشب، ساده و بی ترتیب فقط هم چون حس نوشتنم اومده بود، البته خیلی موقع ها این حسم میاد ولی خوب همیشه نه حس اینجاست، شاید جایی دیگر، ای هی این اسم یه فیلم خوب بود یادمه .. فیلم خوب، فیلم ایرانی خوب، اتفاقا همین چند روز پیش یکیشو دیدم، "تهران من حراجه" نمی دونم چی شد دیدم دیدمش می خواستم یکمشو ببینم هویجوری رفتم تا آخرش و چه جور هم رفتم. البته کسی تو دفترم نبود و دلمم بد جوری پر بود. یادمه قدیما خیلی زود زود دلم پر می شد، الانا حتی بعضی موقع ها میشه که دلم واسه پر بودن تنگ میشه. نمی دونم شاید زندگی روتین و شونصد تا کار کوچیک و بزرگ دیگه نمیذاره به چیزای سنگین تر فکر کنی، خلاصه که هی فیلم خوب ایرانی دستت درد نکنه نه فقط واسه این که خوب بودی هم واسه اینکه خوبم کردی، خرابم کردی، خالیم کردی، خمارم کردی. وای که دلم واسه همه اون کوچه پس کوچه های شهر تنگ شد، حتی بچه دوره گرد های آدامس و فال فروش، واسه همه اون آکارئونی هایی که سلطان قلب ها می زدن ساعت یازده شب تو خیابون جمهوری وقتی یه شب میرفتی خونه پسر عمه اینات مهمونی، وقتی یه صدای کوچولوی اون ساز می پروندت رو بالکن و تا اون دور دورا طرفو تماشا می کردی و می دیدی که همسایه از رو پنجره اون بالا واسه ش پول میندازه پایین. هی هی از اون پارک وی و گلادیاتورهاش ، از اون چادر به سر های دگم و دختران حامله، هی هی از اون همه موتوری های خیابون انقلاب، هی هی از اون همه داستان، هی جان از اون قرار و مدار های گاه و بیگاه، هی جان از دوستای صمیمی و کارای قدیمی، هی جانم شمال و ناز جانان، هی جانم شمال و رقص دامان، هه هه شعر گفتم در این صحنه! یه جور سابقه از خودم تو شمال جا گذاشتم که وقتی عموم بالای درخت پرتقال نوک کوه داره پرتقال می چینه بهم زنگ می زنه می گه یاد تو افتادم. هی جانا از اون همه خاطره خوب. خوشحالم که لاقل خاطره های خوبم میاد تو ذهنم، آخ که چقدر مخ خوری هم داشتم و همشونو فراموش کردم، آخ که چقدر اعصاب خوردی داشتم و فراموششون کردم. خوشحالم از این بابت که لاقل هر از گاهی یاد اون خوباش می افتم و دلم شاد میشه.
انقد هم حوصله نوشتنم اومده نمی دونم چمه!! فردا هم خیر سرم خیر سرش کوییز دارم، اصن هم نخوندم واسش و نمی خوام هم بخونم، یاد اون موقع هایی می افتم  که بزرگترین مریضی ها جلو چشمم حل شدنی بودن، واقعا که اون پریود های وحشتناک زندگی.. امیدوارم که هرگز تکرار نشن اون موقع ها، زمانی که همه چیز واست مث یه وهم دور نشدنی میشه. ولش کن اصن. آها یه چیزی یه چند روز پیش اومده بود تو ذهنم اونم اینکه بعضی ها  می نویسن که خونده بشن. بعضی ها می نویسن به ادعای خودشون که واسه دل خودشون نوشته باشن. اون عده که می نویسن که خونده بشن تلاش می کنن که خواننده پیدا کنن و بالاخره این ور اون ور پیش میاد که بعضی ها  بخوننشون، این باعث می شه سانسور کنن. خوب همه چیز رو نمی نویسن که بقیه بدونن یا بفهمن. اون عده هم که می گن واسه دل خودشون می نویسن من موندم که چرا میان تو وبلاگ می نویسن. برادر جان خواهر جان یه خودکار قلم بردار تا دلت می خواد تو یه دفتر بنویس بعدشم اگه چیز بدی بود خواسته بودی بالا بیاریش مچاله ش کن بنداز دور. یه عده ای هم مثل من وسط زمین و هوا موندن نمی دونن چه غلطی دارن می کنن. هم تو دفتر خودشون می نویسن هم اینجا بلغور می کنن که احتمالا خونده بشه. از اون طرف هم یه موقع انقد آدم به چیز می ره که دوس داره اون چیزایی که تو دفتر می نویسه رو اینجا بنویسه، فحش بده هوار بکشه یه جای باز مثل همین جا اما انقدر سر و ته شو با انواع  مخفی سازی و تشبیه و استعاره و این حور چیزا می زنن و می بندن که بنده خدا خواننده میاد می خونه، هیچی که نمی فهمه هیچی، یه چند تا فحش هم می ده میره، ها ها این مدل مالیخولیایی رو من دارم احتمالا، شاسگیج می زنم گاهی اوقات. البته شایدم یه جورایی دوست دارم اون مدل نوشتنو، آخه حتی تو دفترمم اون مدلی  مینویسم خیلی موقع ها. انگار دلم می خواد خدا هم نفهمه چی میگم!! کلا آدم خوبه نرمال باشه یا نه؟ یکی بود به یکی می گفت تو چرا انقد نرمالی؟ طرف جواب میده میگه من همه عجیب غریب بازیا رو در آوردم هیچی تهش نبود نرمالی رو پیش گرفتم. بعید می دونم از من یه موجود نرمالی در بیاد. به هر حال امیدوار بودن هم بد نیست دیگه چه کنیم. الان فکر کنم یه نیم ساعتی هست دارم اینجا واسه عمه ام فک می زنم. ببین چقدر هم شد!! آها اینو هم بگم اونایی که دنبال مخاطبن باید بدونن که نوشته های کم مخاطب بیشتری داره، آدم امروزی حوصله موصله نداره همه اراجیف رو بخونه، یه چیز دو خطی میخواد سریع تموم شه، همینه که این همه مینیمال نویسی رواج پیدا کرده خوب. بعد اونو با این قاتی کنی یعنی من دنبال مخاطب نیستم؟ حرف مفت. قبلا به این نتیجه رسیدم که اگه کسی اینجا چیز می نویسه یعنی دوست داره خونده شه، یعنی اینکه واسه دل و این حرفا چرت و پرته، از طرقی هم این همه بنویسی کسی نمی خونه پس نتیجه گیری اخلاقی اینکه من خیلی خوابم میاد و فردا هم کوییز دارم. اما خداییش من خیلی وقت بود که می خواستم مث سگ از خودم انتقاد کنم. یعنی بد جور دلم میخواد به خودم بپرم و بگم که چرا این کار و اون کار و میکنی، همون جوری که هی به اون و اون گیر میدم می خواستم به خودم گیر بدم البته همه اش هم منطقیه ها. خوب برای شروع بد نبود این نوشته یه کن جواب داد.
نتیجه گیری غیر اخلاقی احتمالا این میشه که هر آدمی تو خودش یه سری تضاد هایی داره که باعث میشه اون کاری که میکنه با اون چیزی که نشون میده یا حرفی که میزنه متفاوت باشه و این میشه که من ایرانی میشم و خیلی های دیگه مال یه جاهای دیگه.

پ.ن. من یادم رفته بود بگم الان میگم (شانزده مارس) که از پست قبلی بسیار خوشم میاد. همین. بای

Monday, February 28, 2011

Things change over time..

So there is this little cup of coffee and then comes a glass and then a mug and a ..., and you try to fill the fucking cup with coffee and it brakes half way, you try it again and it brakes half way. You can't even save the half-filled of it and it spills out... So that's when you never reach to the glass. It should have been cold when you try to fill it with a hot coffee but the point is that the cup is not for coffee at all. You find out that the cup is allergic. It's only gonna work with pure water, not any venomous liquid, and it ain't funny. Get the damned coffee away, either it's Italian, espresso, late, mocha, or any other sort of bloody coffee. You are not supposed to drink it. Mug may remain a dream, or may not, who knows ...

Friday, February 25, 2011

Bizarre night

خونه دوستم بودم، فوق العاده سبک و از سقف اومدم پایین. کنج اتاقش شارژر موبایلش رو برداشتم و نگاه کردم. فهمیدم داره از پله ها میاد بالا و همین حالا رسید پشت در. در قفل بود از بیرون و اون نمی دونست من اونجام و می دونستم که اگه در و وا کنه و منو ببینه خیلی می ترسه واسه همین داد کشیدم علیرضا من تو اَم نترسی ولی هر چی سعی کردم صدام در نیومد. ترس وجود علیرضا چندین برابر به وجودم ریخت و خیلی ناگهانی چشمامو باز کردم و فهمیدم که خواب بودم و دلم نرم شد. 
جام رو عوض کردم و چرخیدم و به خواب رفتم، این بار هم یه جای خیلی تاریک بودم. وسط یه جنگل، برعکس راه می رفتم، یه چیزی بین زمین و هوا، انگار زمین ده متر بالاتر بود جایی که باید سرم باشه و من برعکس پاهام رو زمین بود، همه جور صدایی می اومد، همه جور صدای وحشتناک از خش خش و زمزمه های پر هراس تا صدای رعد که از دور به گوش یه عابر تو تاریکی و تنهایی راه می رفت. باز هم از دلهره پریدم از خواب و یه طرف دیگه چرخیدم گفتم امشب چمه فقط خواب کابوس می بینم و سعی کردم بخوابم اما نتونستم، برگشته بودم به پهلو رو به دیوار که حس کردم از توی دیوار یکی داره رد میشه و رفت پشت تختم و از اون طرف که نمی تونستم ببینمش رفت سمت در اتاق. در حدی ترسیدم که خواستم فریاد بکشم اما نتونستم و هر چی سعی کردم حتی دهانم باز نمی شد، چشم هام باز بود، دیوار و می دیدم اما در اتاق معلوم نبود و کی تو دیوار بود، کی تو اتاق بود. همه جا هم تاریک بود. فضای هوای روی صورتم سنگین به شدت سنگین و من خیلی سعی کردم که تکون بخورم اما نشد. یه چیز روح مانند یک وجبی چشمم دقیقا حالتی که من خواب بودم، خوابیده بود با همه وجودم سعی کردم بکشمش به خودم، سرش می اومد تو جسمم اما تنش نه و بعد تنش می اومد و سرش با تقلا انگار بیرون می موند و به زور انگار میخواست دور شه و تا همه ش نمی اومد تو جسمم نمی تونستم داد بکشم. روح من بود. می دیدمش و نمی خواست برگرده بهم.. خیلی هراس داشت، وقتی تا حد مرگ بترسی و نتونی حتی حرفی حرکتی هیچی، خود مرگ بود
یه بار دیگه با همه تلاشم سعی کردم بخونمش تو خودم یعنی فکر می کنم که سعی کردم. تو اون حالت سعی معنی نمی داد. الان این احساس رو دارم که سعی زیادی کردم و بالاخره بغلم کرد و بیدار شدم. تونستم حرکت کنم. ترس هنوز ازم می ریخت روی تختم اما می تونستم بچرخم. اون موقع بود که فهمیدم هیچ کدوم از اون جا عوض کردن های قبلی و از این خواب به اون خواب رفتن ها وقفه ی واقعی نداشت. همه ش تو خواب بود، تو خواب بیدار شدم، خوابیدم، همیشه ترسناک بود تا اینکه ترس به خواب بالایی رخنه کرد و دیگه راهی جز به زور کشیدن روح خودم تو قفس نبود. تجربه ی فوق العاده وحشتناکی بود. می تونم دقیقا بگم مرگ چه حسی داره. واقعا که چقدر وحشتناک بود.. هنوزم حسش می کنم اون موقع رو که جسم سردی بودم و به زور می خواستم روحم رو برگردونم تا بتونم از صدای رد پای داخل دیوار فریاد بکشم. عجیب و واقعی بود...
خیلی نوشتم اما واقعا هوس نوشتنم اومده بود و این رو ب.ا.ی.د می نوشتم. یاد فیلم اِوِیک افتادم به جوارایی شبیه ش بود ... عکس این پست رو هم از این وبسایت آوردم

Friday, February 11, 2011

Memento mori

So it's just like that hah?! very simple. You'll go to school, learn new stuff, go to the higher level of educashit and get older, once you realize you've got some needs under your underwear, look for bed partners, try different ones and pass it on, get older and go to univershitty, find yourself interested in "areas of intereshit" and get older, read books, pose off, try to be sophisticated, try to be smart, try to show your ass off, and get older. Get married, breed, work, breed some more, work more, and die. See, it's very simple, just takes a little bit of a try. And it's going on and on and on for so long, same way, same manner. The only difference is that somehow, sometimes, few people are smarter, some are stronger,... and some are different.
Here's a part of the great "TIME" I re-write on my birthday to keep reminding myself of the fact that nothing's everlasting and always "life is ours, we live it our way"...

Wednesday, February 2, 2011

Vomit 01

Once upon a time there was a fucking freaking geek who used to answer all the questions. The questions were hard enough to boggle your mind and simple enough to make you laugh; however, this so-called "smart" was rotten too, whose kinky behavior was showing off in very occasional situations, in which people were wasting themselves. Elsewhere, the very duplicity of the psyche posing the hypocrisy couldn't hide itself from specific people who knew who's the real asshole. Anyway, the freak grew up fooling the commonalities and stood up on major positions.
Well, I believe that a person whose hypocrisy's rolling 'em forward is indeed fooling themselves, hindering the real joy of being who they really are. You're a freak, you're a geek, you're simple folk, you're a what-the-hell-ever,... just be consistent. Be yourself. Be the real you please.
Coming to and ending, there is this conclusion that wherever we are, duplicity surrounds us and it's fucking always there, eats your brain and spoils your believes. So here we are, life sucks, sometimes less, sometimes more, anyway it fucking sucks.

P.S. this was a vomit I threw up just to evacuate the annoying thoughts. and hell yes, vomit stinks!

Monday, January 31, 2011

Pleasure of a relieving vomit

استفراغ!  این کاریه که خیلی ها تو وبلاگ هاشون می کنن. یک استفراغ ذهنی و فکری که خالیت میکنه. من هم خیلی موقع ها این کارو می کنم. توی دفتر خصوصی نمیشه استفراغ کرد. اونجا فقط می شه راحت بود. راحت نوشت. اینجا اما می تونی بالا بیاری، چون خصوصی نیست حس اعتراف داره و حس دوست داشتنی تخلیه. اینجا حتی اگه فحش بدی لذت بخش تر از توی دفترته. اینجا همه چی متهوع تر و رقت بار تر و گاهی آسوده کننده تر نیز هم شاید باشد. هست. خواهد بود. یادمه وقتی "تهوع" رو می خوندم یه حس همزاد پنداری با سارتر داشتم که خیلی موقع ها بهم دست می ده. حالا بگذریم نمی خوام اونو بگم، ولی کلا اینجا اگه بتونی خوب بالا بیاری راحت تر می تونی ادامه بدی راحت تر زندگی کنی اساسا. من یه مدتی گفتم بیام چار تا چیز بنویسم که بوی گند نده ولی دیدم آخرش هم جایی بهتر از اینجا برای این حس پیدا نمیشه. البته خودم نمی خوام امشب بالا بیارم فقط گفتم که مزنه دستش باشه. حالا یه داستان واقعی تعریف کنم که بالا بیاری خودت... در ادامه ی اون آزمایشگاه قدیمی...ا
یه آدمی بود یا شده بود که رو خودش تست می کرد، یه موش آزمایشگاهی خود خواسته. تو آزمایشگاه خودش چیزهای سنگینی رو رو خودش تست کرد. همه ی لجنیات موجود، این که میگم موجود یعنی دستش بشون می رسید. این که می گم لجنیات واسه اینه که بعد از سال ها فهمید که زیباترین ها شاید کثیف ترین ها هم باشن، البته همه این ها رو با همین آزمایش ها متوجه شد. البته منصف باشم چیزای خوب رو هم خودش تست کرد. این که می گم خوب یا لجن منظور مفاهیم پسندیده و نپسندیده از جانب همه ی مردم نیست هرچند یه چیزی ممکنه واسه من زیبا یا زشت باشه واسه تو برعکس. روزها می گذشت و سال هایی می اومد که اگه کسی بهش نگاه می کرد یا موش می دید یا آزمایشگاه و دیگه از اون شخص چیزی نمونده بود؛ سال ها گذشت و هر چی چاکراه و ماکراه و ذهن و دل و صورت و سیرت و ظاهر و باطن و تست کرد و به چیز داد و به چیز رفت و الان هم یه جاهایی هست و همیشه می خنده. هر از گاهی می بینمش. این بنده خدا یه زمانی دوستم بود، خوش بودیم با هم به قول یکی از بروبچ که پایه همه گه خوری های همدیگه بودیم. الان دیگه منو نمیشناسه. بش می گم چطوری می خنده، می گم ردیفی می خنده می گم راضی هستی می خنده، خنده ای که جیگر آتیش میزنه، خنده ای که خنده نیست زهر هلاهل میزنه بیرون ازش اگه یه روزی باش می بودی... می فهمیدی چی ازش مونده. نمی دونم کی مراقبشه یا اصن کسی به فکرش هست یا نه، نمی دونم روزی چند بار بالا میاره، نمی دونم اثر اون همه تست های به یغما برنده چقدر رو جسم و روحش مونده، نمی دونم اما این آدم اگه اون روز ها می دونست که به این روزها میرسه آیا باز هم تست می کرد... نمی دونم. این که اینجا نوشتم فقط یه مستند بود از کسی که خیلی بهم نزدیک بود. هیچ نظری از من نیست. شاید در آینده نطر خودمو هم در موردش نوشتم، شاید هم نه، بستگی داره حس استفراغ در یک مکان عمومی بهم دست بده یا نه..ا

پ.ن. یادمه یه زمانی یه جای دیگه می نوشتم یه سری پست داشتم با عنوان افشا گری یک و دو و سه و ... اونا رو خیلی دوست داشتم، بوی آزادی می دادن. یادش بخیر بچگی
پ.ن. نوشته ی زیر از وبلاگ "مرا فرانسوی ببوس" که خیلی واقعی بود رو دوست دارم در ادامه ی همین نوشته بیارم چون خیلی مربوطش بود
"اندر احوالات قضاوت"
هرگز شادی آدم ها را از میزان خنده هایشان نسنجید
هرگز تنهایی آدم ها را از تعداد دوستانشان نسنجید
هرگز تحمل آدم ها را از میزان ایستادگی شان نسنجید
هرگز ...ا

مرجع عکس

Saturday, January 22, 2011

The best afternoon in the world

پیرو پست قبلی آقا کولاکی در جامعه خواب دوستان ایجاد شد و خانواده هایی که از هم نپاشید و ازیاد (جمع زید)ی که از هم جدا نشدند. نامبرده تحت پیگرد قانونی قرار گرفت و اینا و اینا و در طی همین تعقیب و گریز ها بود که خوب نتونست بخوابه و اینا که دیگه امروز بعد از ظهر ناچار شد همه ی قرار مدار های علمی و عولمی رو بپیچونه و شخله کنه خونه شون. سری میره سراغ یخچال و یه دل گوساله می کشه بیرون تیکه تیکه با پیاز و ادویه و کربوهیدرات یه خوراک در حد تیم ملی با ماست ساده و میوه ای و سالاد خفن با سس خفن تر قبلش به عنوان پیش غذا دلی از عزا در میاره و شیرجه می ره روی تختش و به مانند فیلی چنان به خوابی عمیق فرو میره که گویی به وصال معشوقش رسیده. خلاصه این که تو این مدت چندین ساعتی که امروز بعد از ظهر در خواب نازنین به سر می برده تمام آب ها هم از آسیاب می افته و نامبرده الان به رستگاری در هفت و بیست دقیقه (یک ساعت زودتر) رسیده و پا شده و این پست رو نوشته و آماده شده بره جشن تولد دوستش که فکر کنم از اونجا هم با هم قطاراش سوار آل-این کروزِر 1 میشن و میرن تا چشم خدا. برای تمامی این جامعه ی خدا دوست آرزوی بهترین ها رو دارم. تولد امین رو هم همین جا تبریک می گم. مممم دیگه چی؟ آها بیا برو این آهنگ رو گوش کن حال کنی...ا

پ.ن اون گوساله هه رو من نکشتم ها فحش ندین
پ.ن چشم خدا اسم مستعار سحابی هِلیکس می باشد

Sunday, January 16, 2011

Sleeping recipe

Abstract
In all cases, sleep maniacs believe that every person deserves a 12-hour sleep at least once a week. Well this regulation is a little bit modified in my case and I customized it for myself to at least twice a week in addition to two 10-hour sleeps. that makes me a super sleep maniac. By all chances if I could not accomplish the mission in any week I am allowed to have more sleep during next week any time even if I want to skip a class or postpone a meeting; however, it should be noted that there is an amendment for people very much passionate of sleeping, just like me, can have their own preferred sleeping time. Therefore, briefly, according to me sleep hours recipe, nobody's obligated to sleep less than 9 hours a day and any one is permitted to sleep whenever and wherever they want.

keywords: sleep, sleeping, sleeper, sleepy, sleepyhead, sleepwalk, sleep-like, sleepiness, sleep-bag, sleep out.

Friday, January 14, 2011

Woolen mate

So we just decided to do it cost-effectively. I mean to live like that. After the recent discovery of the utility bill that was just posing its ginormous (gigantic-enormous) number that I could not figure out how many digits are there, we, me n my roommate came to this agreement that basically, life would be so much more beautiful if we put on some more clothes and turn the very charming gauge down to some lower temp. And yeah, here we are. life's more tempting with less temp. see it's a way to play with temperature. I mean the previous sentence..
any way, here is a picture of my foot enjoying its new woolen mate during the rest of this icy cold season! make a wish right away.

And oh, something else, I was actually going to write about my last surgery and the old-born laboratory, but all of a sudden I looked at myself and saw the gentleness of my feet and wrote about them. take it easy any way

Friday, January 7, 2011

Bio18

مشغول خوندن یه کتاب شدم، این اولین کتاب خوبیه که تو این بلاد می خونم، تا اینجاش همش به نظرم پرت نوشته هایی بود که کمابیش بوی کلیشه های نه چندان جذاب داشت. این یکی خوبه. به دل می شینه. می دونی یه جایی خونده بودم که می گفت از زندگی نود درصد آدم ها می شه یه کتاب نوشت. بعدش به این فکر کردم که احتمال خیلی زیاد من هم تو همون نود درصد آدم ها می گنجم و احتمالا یکی باید باشه که از زندگی من هم یه کتابی بنویسه و بعدش به این فکر کردم که می تونه فکر خوبی باشه اگه خودم این کار و بکنم و بعدش فکر کردم که احتمالا این فکر خوب فقط در سطح یه فکر باقی می مونه.. همین دیگه، آها یه چیز دیگه، الان فصل پرتقال چینیه، دلم تنگ شد واسه لبه گیری درختای نارنگی برگ ریز و بیروتی ...ا

Wednesday, January 5, 2011

چرخ و فلک - پرده ی دوم و سوم

پرده ی دوم) - بازیگران: ایگو)
دنبال معنی می گردم، [ایگو در میانه ی صحنه قدم می زند و بلند حرف می زند] تو همه ی نوازش ها و رویاهای روزانه، تو همه ی زمینی ها. تو همه ی گاه و بیگاه زرد شدن ها. و در سادگی بی آرایش همه ی برگ های پاییزی که زیباترین نقاشی های دنیاست. معنی که دوست داشتی، مفهومی که دوست داشتم و در این "اندک آرامش در واپسین ساعات روز" گم اش کردم. چرا وقتی به این نقطه می رسی عجیبی، چرا انقدر عجیب میشی، ساده باش مثل همه شن های ساحلی که گرمن، مثل همه قطره های بارونی که پاک ان، مثل همه لحظه های دوست داشتنی کودکی، چرا بزرگ میشی یهو؟ چرا باز هم دنبال معنی هستی، واقعا چرا می خوای معنی رو معنی کنی، چه معنی داره این کار بیهوده، این همه بودن رو بیشتر سنگین می کنی و وقتی می رسه که سبز جز س.ب.ز سه حرف به هم چسبیده و عشق جز شین و قاف و عین که بی قاعده به هم چسبیده ان چیز دیگری نیست. وقتی که دوستت دارم از قالب مفهوم خارج می شه و جز اصوات بی مفهوم از دهان کسی که دوستت داره چیز دیگری نیست. بس کن آتش بس، آزاد شو و فقط باش. همین

میان پرده) .ا)
دست ها و هوراهای نامنظوم برای ایگو و بقیه بازیگران. [حرف های تماشاگران که فکر می کنند نمایش به اتمام رسیده در حال ضبط شدن] .ا

پرده ی سوم-شبه پرده) - بازیگران: تماشاگران)
به نظرت منظورش چی بود؟ [پرده کنار نمی رود و صدای تماشاگران مرد و زن در فضای سالن پخش می شود] چرا گفت دنبال معنی بود؟ وای خیلی عالی بود، به نظر من اون قسمتش که کلمه ها رو جدا کرده بود خیلی خوب بود. نه بچه ها وایسین امشب حرف بزنیم در موردش. اه، عجب چیز مسخره ای بود، وقتمونو فناش کردیم. معنی کن معنی نکن، اون لاون و لهه چه نقش ضایعی داشتن! [صدای یه دختر کوچولو] مامان منم هم بعضی جاهای خاص، تو یه زمانی و یه مکان خاص،  دوست داشتنی ام؟ [صدای پیرمردی که زمزمه می کرد] و حالا همه ی این مردم باز هم هنوز دنبال معنی می گردن. مردم اسیر در تفکری نشئه از ذهن شخصی. و دیگر هیچ. راست میگی زندگی به تئار طولانی بود...، هیچ کس خودش نیست...هیچ کس خودش نیست..ا

پ.ن. این پست حتما باید در ادامه ی پرده ی اول خونده بشه
پ.ن. این پست رو هم خیلی خیلی دوست می دارم. خ.ل.ا.س.ح

Monday, January 3, 2011

چرخ و فلک - پرده ی اول

پرده ی اول) - بازیگران: ایگو، ماسوه، لهه، لاون، لابل، من و تو)
و امروز که امروزه هنوز "در راه جلجتا" خرامان می روی، [ایگو با لابل سخن می گوید] و هنوز هم  تکه های تیزی وجود داره برای "فرو غلتیدن" و کمتر تکه سنگی برای "پرتاب کردن". لابل نگاهی بهش انداخت و یه نگاهی به زمین. غمین بود انگار و انگار که به تکه های تیز فکر می کرد، شاید هم به تکه سنگ ها. گفت "در راه گانوسا و در تمامی راه ها به هر گام سنگ هایی افتاده است" و گاهی نگاهی و نرمیِ لبخندی که سال ها قدمتش بود.
ایگو به تیله هایی که تو دستش بود نگاهی کرد و شاید باز هم لذت نوازش باد رو روی گونه هاش حس می کرد. [ماسوه وارد صحنه می شود]. ماسوه نگاهی بهش انداخت. خشک بود. بی حس و حرکت. بویی از باد نداشت. حسی از هیچ چیز نداشت. ماسوه خیلی عجیب از کنارش رد شد و تمام سعی اش برای جلب توجه بی نتیجه بود.[صدای بلند کالسکه ی در حال نزدیک شدن] لاون و لهه خیلی سریع از کالسکه پیاده شدن و اومدن جلوش و گفتن "از بخت یاریِ توست شاید که هر آنچه می خواهی یا بدست نمی آید یا از دست می گریزد". نگاهی امیدوارانه بهشون انداخت و تشکر کرد از این یاد آوری که حقیقتی بود، و هر از گاهی خیلی بی رحمانه درخواست عشق بازی می کرد. و "اندیشه ی آدمیان را باز نتوان خواند" [تو و من از دو سوی صحنه به سمت ایگو حرکت می کنیم و از سوی دیگری خارج می شویم].ا
نگاهی به لابل انداخت که گویی سال هاست می شناختش و با خودش گفت چطور انقدر آشنا؟ چطور ممکنه؟! و چطور بعضی جاهای خاص، تو یه زمانی و مکانی خاص، یه آدم می تونه انقدر دوست داشتنی باشه و فردا همه چیز از نو شروع میشه، وقتی که می خوابید، شبی این چنین زیبا که هرگز هوسی به بیدار شدن نمی رفت، از اون "شب های روشن" که دوست داشت شب مرگش باشه اما دوامی نداره. این، همیشه چیزیه، که کالسکه رو می رونه و تو کاری از دستت بر نمیاد، کاش آدم ها انقدر سخت نبودن، کاش صداقت انقدر گوشه گیر نبود و کاش-کی چیزی فرای رویا هم وجود داشت، لبخندی، نگاهی، حرفی، سخنی برای گفتن، برای دلداری، برای دلجویی، [ایگو به سقف خیره می شود و به اندیشیدن ادامه می دهد] برای بازخوانی یه حادثه، یه روز دلپذیر که شاید هرگز هم تکرار نشه، [سیگاری از جیب کت در می آورد و نگاهی به آن می اندازد]، برای غزل دریا تو شب های مهتابی، شاید برای دل بستن... برای فهمیدن بودن [ماسوه، لهه، لاون، و لابل و من و تو خیلی سریع از جلوی چشم هایش رد می شوند و پرده فرو می افتد].ا

 پ.ن. قسمت های داخل گیومه از اشعار بیگل شاعر آلمانی و لورکا شاعر اسپانیایی، با ترجمه ی احمد شاملو هستند، و شب های روشن اسم داستانی از داستایووسکی هست که خیلی دوسش داشتم
پ.ن. این پست رو خیلی دوست می دارم، البته احتمالا دو و سه هم داره
پ.ن. این پست رو خیلی خلاصه اش کردم، خیلی خلاصه تر از خلاصه، خ..ل.ا.س.ح