Tuesday, August 20, 2013

Vomit 12

Are you happy or are you sad? Are you bothered? Do you think you became an outsider? Do you think you are someone who is worth a damn to them? Do you think ethics is really eternal? Do you think there is much difference between a gouda cheeze and a normal philadelfia cheese? Are you satisfied whith what you have? Are you happy with the decisions you have made? Are you really really content with the people you are in touch with? Do you really believe this life is worth it even thinking about life? Do you?
Fuck hypocrites. 
Fuck hypocrites. 

Saturday, August 17, 2013

Bio 59

ببین دوست من، ببین عزیز من، ببین من، از ندونستن لازم نیست سرتو بکوبی به دیوار. ما، منظورم امثال ماست، ما خیلی چیزا رو نمی دونیم. ما انسانیم مثلا. یکی از هزاران گونه موجودات زنده رو این کره خاکی که از قضا با شعور هم شدیم حالا کاری با اونجاش ندارم که چجوری شد که این شد و تکامل داروینی و خدا و بهشت و حوا و بیگ بنگ و غیره. ما خلاصه اش انسانیم. تازه آدم هم نیستیم. نمی دونم من خودم درگیرم سر این قضیه که بالاخره ما آدمیم که می خوایم انسان بشیم به روایت فتح یا انسانیم می خوایم آدم بشیم به روایت مقدس! به هر تقدیر ما یکی از همین موجودات با شعوریم که داریم اینجا به حیات خودمون ادامه می دیم. از قضا یه چیزی تعبیه شده به نام مغز، شاید هم ذهن، یه جور مفهومیه باید خودت بگیریش دیگه. که این ذهنه بعضی موقع ها یا شاید هم خیلی موقع ها می یاد تو ذهن و می ره رو مخ که چی؟ که اگه فلان بشه چی میشه، اگه از راه راست بری صراط مستقیمه یا اگه در چپی رو باز کنی بمب منفجر می شه. اغلب مواقع با خودش داره کلنجار می ره که گذشته چی بوده، چی شده، آینده چی میشه، نه البته درست و حسابی مشتی مثل این دانشمندا که برنامه ریزی می کنن و این حرفاها! نه! مثل خنگا که واسه خودشون با خودشون در گیرن. تا حالا دیدی گربه دنبال دم خودش بدوه؟ این هم همونجوریه، نه عقب می ری نه جلو، فقط درجا می زنی، دنبال خودت میدوی و دور خودت و نه هیچ کس دیگه ای می گردی. جالبش این جاست که ذهن آدم خیلی خفنه می دونی که؟ مثل کف دریاها که تاریکه و نور نمی رسه بهشون! برا خودش فکر ترشح می کنه اغلب هم فکرای عجیب غریب، و شاید ترسناک گاهی، و شاید به گا دهنده گاهی، و شاید اصن غیر واقعی خیلی موقع ها مثل اینکه مثلا بگی من یه موجود دو سر و یه گوشم از سیاره کریپتون مثلا. ذهنه دیگه هیچی حالیش نیست. بعد باحالیشم اینه که افسار خودآگاه آدم هم دستشه. یعنی اگه ذهنت بگه تو دو تا سر داری، خودآگاه هم همونجوری نمی دونم خلاصه می ره جلو ولش کن... نکته چی بود؟ آها این که آقا ما همه آدمیم به هر حال، کسی از ما نخواسته که تو این دو روز زندگیمون بهترین آدم دنیا باشیم. هیچ کس هم کامل نیست. همه یه جاشون می لنگه. همه ها، از ظاهر بگیر تا باطن همه یه جا یا شاید بیشترشون مشکل داره. حالا اینی که من دارم بحثشو می کنم که اصن مشکل نیست که بخوای بگی تو داری و من ندارم. خوب آدم بودن اصن یعنی همین. اصن آدم که باشی یعنی نادونی. یعنی خیـــــــــــــــــــــلی چیزا رو نمی دونی. بابا خوب والانس و والجن گفتن دیگه، مردی گفتن زنی گفتن شرمی و حیایی گفتن! گفتم که بگم جن نیستی که همه جا باشی، مدل خدا هم نیستی که از همه چی خبر داشته باشی. آدمی. یه آدم فانی ضعیف که تازه خیلی موقع ها همچین باد به غبغب هم میندازی و همچین میگی من منم. نه آقا این خبرا نیست. همه نصفه نیمه ایم و تازه باهم دیگه یه قسمت هاییمون بهتر می شه. هیچ وقت بهترین نمی شیم که نمی شیم. حالا تو اینو می تونی قبول کنی و انقد با خودت در جنگ نباشی که الان یا فردا یا دیروز در عمیق ترین چاه جهان چه اتفاقی افتاده یا در پرواز شماره 537 لندن به استانبول دیروز، اون خانوم با لباس قرمز چه ساعتی پا شده رفته دستشویی و ماتیک کشیده به لبش . این پرنده هه کی رو ماشینت خراب کاری کرده و شاید فردا که داری تو پیاده رو راه می ری یه موتوری لاستیکش زارت جلو تو بترکه و زارت خراب شه رو سرت و پات بشکنه و واسه بقیه عمرت به یارو فحش بدی که چرا تو، که چرا موتورش همین موقع زارت همین جا ترکید و این حرفا. که الان همه آدم هایی که می شناسی چی کار می کنن، که اقا تو چرا... چرا نداره اصن. اینو باید بفهمی. باید بپذیری که آدمی خوب دوست من. آدمی خوب عزیز من. آدم ها همه ضعیف ان. آدم ها همه نقص دارن. آدم ها تو این دنیا اشتباه می کنن. آدم ها زندگی می کنن. میان. میرن. بعضی ها کارشون درسته بعد  رفتنشون هم اسمشون رو زبونا می مونه. بعضی ها هم که اصن نمی دونی کی میان و کی می رن. فقط بدون که عزیز من هیچ کس کامل نیست تو این کره خاکی، که البته همه ش هم خاک نیست (از افاضات یک ذهن هنگ کرده). همه هم اشتباه می کنن و خواهند کرد. تمام شد و رفت حالا تو تا فردا که نه تا پس فردا بیا بگو چرا و اگر و در این صورت و در اون صورت و دیروز و فردا و پس فردا. ده برو بمیر دیگه. مسخره کردی خودت و همه بقیه رو. این جمله آخری هم البته از افاضات بود که کم نیاورده باشم. همین دیگه آقا. حواست باشه لازم نیست و مقدور هم نیست که ما همه چیز رو بدونیم و مو شکافی کنیم و بشناسیم و تغییر بدیم. ...ا

پ.ن. دریاب دمی که با طرب می گذرد

Thursday, August 15, 2013

Bio 58

صبر. آقا صبر هم واقعا چیز جالبیه ها! فکر کن یه موقع هایی هست تو اعصاب واست نمی مونه. بعدش هی یه چیزی رو می خوای اتفاق بیافته، یا یه کسی برسه، یا یه نفر زنگ بزنه، یا یه پرنده ای از یه جایی رد شه که تو بتونی عکسشو بگیری، یا منتظری کلیِر شی بتونی بری آمریکا زودتر، یا زنت داره می زاد یا منتظری یکی بهت بله بگه، یا منتظری یکی ازت خواستگاری کنه، منتظری یه تاکسی خالی برسه که بتونین چهارتایی با دوستات دربست بگیری. منتظری یه تاریخ خاصی برسه که امتحان داری، یا نتایج رو می گن یا مادر یا پدرت از سفر بر می گرده یا دوستت و می بینی یا یا یا ... صبر داشته باش. صبر نمی دونم یاد گرفتنیه یا باید تو وجود آدما باشه بالاخره. ما که تا عمر داشتیم داریم تمرین صبر می کنیم. بعضی موقع ها آدم با خودش درگیر می شه می گه آخه یعنی چی. بالاخره کی می رسه. تازه اصن خیلی موقع ها نمی دونی دنبال چی هستی. یه روز خوب، یه پرنده عجیب، یه ماشین متفاوت، یه ایده، یه طرح خاص، یه آدم خاص، یه شب پر ستاره با کهکشون بدون ماه، یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب منو می بره کوچه به گوپه، باغ انگوری، باغ آلوچه و همین جور از این شاخه به اون شاخه تاب می خوری و می خونی و صبر و صبر و صبر که زندگی شد صبر. همین. وقتی میری توی صبر منظورم اینه که وقتی خود صبر میشی و من می شناسم کسایی رو که آرومن. آروم. مثل خود صبر و آروم مثل دریای ظهر آفتابی یه روز تابستونی، آروم و پر خروش. مثل خود صبر که لبریز نشده. وقتی خود صبر می شی دیگه صبور نیستی، صبر ازت می ریزه. یه مفهوم جدید شکل می گیره. دیگه باهاش زندگی نمی کنی، میشه بخشی از زندگیت، می شه خود زندگی برای رسیدن روز ها و لجظه هایی که شاید هیچ وقت نرسن. شاید هم رسیده باشن و گذشته باشن. نمی دونم چجوری باید گفتش. یه جور مفهوم انتزاعیه که آدمی که صبر داره، خودش شکل صبر می شه و همین جوری آرامش می ریزه ازش. نمی دونم چجوری توضیحش بدم. نمی دونم من صبرم زیاد نیست دارم اضافی می نویسم و توضیح بیخود می دم. خلاصه اینکه صبر. آقا صبر واقعا چیز جالب و عمیقیه. دریاب دمی که با طرب می گذرد. محض حسن ختام

Wednesday, August 14, 2013

Hallucination

[2]
Now envision yourself on top of a virtual overpass on the highway. The rush hour is encroaching and tons of virtual cars and motorcycles drive through the virtual diaphragm underneath your feet connecting you to the pavement. It's exactly like that, you watch the motor vehicles and let them pass until there is a red-hot metallic Rolls-Royce rushes by right into the virtual veil. You just can't ignore it, you keep watching it, tighten the veil, diaphragm has no zipper, diaphragm has no opening, it bends and swirls and struggles to get rid of your figment and gets fed-up for not being able to move on. The whole highway is jammed, accidents can happen, crashes, smoke, noise, honks, ti
res, and all of a sudden, you feel like there is this treacherous frenzy swarming up the veil and grasping your ankle and trying to pull you down under to the red rolls-royce. Now you're the chauffeur de rolls-royce strangled in your own delusional veil. Ample of vehicles right behind you waiting for you to unveil the whims and let go of the car. Look up, a little upper than that. There is you, sitting calm and eating cotton-candy looking at your self down the highway with all the mess behind. Look at yourself, how calm you are, how ignorant of all the whimsical cars flowing on the highway of your mind. The crash scene remains there for a while and gradually, you get exhausted and let go of all the happenings. There you are, watch yourself, how beautiful you are.

[3]
You know what, people marvel to look forward and have an objective to reach and get happy and be cheerful and jump up and down and say yes I did it. But is it all there is to being prosperous in life?
Say you got this goal in mind, and you got these little objectives in mind and then I plan for it and opt for it and follow it and shit and then you achieve it and then you're happy? I don't think so. There's got to be more in this routine, something apparently unfathomable that looks like a wisp vanishing in the trek of time right in front of your eyes. At a moment you feel it down inside and then bang! it's gone.

[4]
Once upon a time there was nothing in the world, and there is still nothing


Friday, August 9, 2013

Bio 57

اگه از قصر بلند آسمون
اگه از بهشت عشق پریون
کنیزای موطلایی سحر
بیارن هزار تا مژده و خبر
ستاره ها پایین بیان در بزنن
شب تا سحر بیان صد بار به من سر بزنن
چون تو مهمون منی در و وا  نمی کنم
مونس جون منی در و وا نمی کنم
در و وا نمی کنم نه در و وا نمی کنم

خیلی وقته از این آهنگ ها گوش نکرده بودم، یه کمی قدیمی، یه کمی ساده تر و سلیس تر. اتفاقی برخوردم به این آهنگ فریدون فرخ زاد امشب، اون هم به برکت گوشه. یه جوری بود. حس می کردم یه چیزی انگار یه جایی اون ته مه های ذهنم گم شده و نمی دونم کجا باید دنبالش بگردم. یه چیزی که خوب بود و فکر می کنم هنوز هم خوب هست یه چیزی تو مایه های سادگی. نه ساده لوحی. سادگی خالی، حس می کنم بعد از یه زمانی تو زندگیم دیگه نتونستم ساده باشم. نه اینکه صادق نباشم. همیشه صادق بودم. ولی همیشه ساده نبودم. سادگی رو الان دوست دارم اما حس می کنم اون موقع هایی که داشتم تغییر می کردم از اینکه ساده بودم خوشحال نبودم. من خیلی ساده بودم. پاک. چقدر دلم برای اون آدم ساده تنگ شده. بعضی موقع ها به این شک می کنم که آیا من واقعا خودم و دوست دارم یا نه! بعضی موقع ها اصلن به این نتیجه می رسم که خودمو دوست ندارم و نداشتم و همیشه در حال اذیت کردنم بودم. خودم گناه داشتم. اون موقع ها خیلی بیشتر خودم و دوست داشتم. البته بی انصافیه اگه نگم هنوز هم رگه هایی از اون حس و حال باهام هست. گهگاهی میاد و من و بر می گردونه به روزهای صاف و اغلب همیشه وقت هاییه که خودم با خودمم تو اتاقم. هر وقت کس دیگه ای پیشم باشه انگار یه میدانی تو مایه های میدان های مغناطیسی محافظ دور مغزم کشیده می شه. البته فکر می کنم همه آدم ها همین طوری باشن و خیلی ها از این واقعیت برهنه خبر ندارن یا آگه خبر دارن دلشون نمی خواد به زبون بیارنش. آدم ها عجیبن دیگه همیشه همین بوده. من هم عجیبم. امیدوارم. فقط امیدوارم روزی برسه که خودمو بهتر بشناسم، خودمو بیشتر دوست داشته باشم، و باز بیشتر دوست داشته باشم و آدم ها رو هم شاید. 

پ.ن. خیلی موقع ها دلم واسه آدم ها می سوزه، کاریشم نمی تونم بکنم. خودم به خودم می گم احمق اول دلت واسه خودت بسوزه که گناه داره، کمی بیشتر دوستش داشته باش