Sunday, November 17, 2013

Vomit 13

آقا م یخوام غر بزنم اینجا. حال نمی کنی آخرشم اگه می خوای فحش بدی همین الان تصمیم بگیر و نخون بقیه داستان و چون ممکنه مخاطب خودت هم باشی. لطف کن به خودت اگه از خودت شک داری نخون و خدافظ.
آقا بدم میاد از آدمای دو رو. از آدمایی که فکر می کنن زرنگن. تا می رسن بهت چاکرم مخلصم و نمی دونم بخار انتم و چروک فلانتم و هر گهی که بگی یارو هست تا پیشته. تا پیشت هم نیست هزار تا چیز چشت سرت می گه و تو هیچی نیستی. همین افراد می بینی پس فردا یه گهایی دارن می خورن اصن چه جور. بعد که پاش می رسه خوب معملومه مثل همیشه آخ آخ ببخشید اصن حواسم نبود یادم رفت و دفعه بعد و این حرفا. یک سری افرادی هم هستن اصن از دور سلام می کنن. اصن بدجور داغونتن. این افراد که با تو همچشن سلام علیک می کنن که انگار سال هاست باهات رفیقن. مورد اطمینانشونی و امین تو ان و از این حرفا، انگار اگه یه هفته ازت چیزی نشنون سراغتو می گیرن. انگار فقط. نه اینکه اینجوری باشنا. انگار انجوری ان. اونم از رو برخوردشون می گم! بعد وقتی پاش می رسه یه چیز کوچولو که بهشون می گی یا یه چیز کوچیک ازشون می خوای، انگار که می خوای با مادرش وصلت کنی. مصلا اگه ازشون بخوای اون پنجره رو باز کنن که نور بیاد فکر می کنن که تو عمدا اینو گفتی که یکی از بیرون اونو ببینه بعد بیاد باهاش وصلت کنه!! بابا پنجره رو خوب وا کن مثلا! چی میشه تو که تا دیروز غلامم بودی، ای بخوره تو سرت این همه دو رویی. حالا من پنجره رو مثال زدم ها. اگه خودت پاشی بری اون پنجره صاب مرده رو باز کنی می فهمه که اه مثل اینکه چیز خاصی نبوده، دفعه بعد خودش می ره باز می کنه!! وای خدا گه بگیرن این جور آدما رو. آقا کاری به کار من نداشته باش شاید اصن فکر کنی من خودمم از همین آدمام ولی لااقل من اگه گه باشم همیشه گه ام. مثل تو گه نا گه نیستم که. تکلبف تو رو با خودم روشن کردم. طوری برخورد می کنم که بفهمی من ازت خوشم نمیاد مثلا. بفهمی که باهات حال نمی کنم. کلا هم رفتارت و مطابق همین تنظیم کنی. پررو نشی. ولی یه جور برخورد می کنی که اگه آدم بخواد سوار کولت هم بشه هیچ اشکالی که نداره اصن ثواب هم داره بعد ازت می خوام پنجره رو وا کنی انگار خون باباتو می خوام بریزم. 
مردم خداییش ثبات ندارن. یا اگه هم دارن دوس دارن نداشته باشن انگار. برخوردشون دو پهلو میشه. امروز یه جورن فردا یه جور دیگه. می دونی چیه اصن. حرف زدن آدم ها به درد لای جرز هم نمی خوره خیلی وقت ها. ببین چه جوری عمل می کنن. حالا تو صب تا شب غلامم باش با حرفات. بعد که مثلا سر یه چیز کوچیک بیخود اصل خودتو نشون می دی آدم خوب معلومه حالش بهم می خوره دیگه. همین جوری روز به روز خط بزن و هی خط بزن، هی آدم ها رو خارج کن از دور آدم های جالب. بابا خوب چرا خود نیستی. والا من واسه اون ادمی که نشون می ده ازم بدش میاد خیلی بیشتر از تو احترام قائلم که می گی خیلی دوستم داری ولی نشون می دی که هیچی از آدمیت بارت نیست.
آقا بدم میاد دیگه اقا از دورویی بدم میاد. آدم گه باشه ولی یک رو داشته باشه. چقدم زیادن این جور آدما. لامصب. من به خودم گفته بودم اعصابم بهم نریزه از این جور ادما ولی نمی ذارن که. شایدم هنوز اونقد بزرگ نشدم که بتونم از همه این چیزای بی خود دنیا راحت تر بگذرم. بابا دلم می سوزه واسه این جور آدما. همه فکر می کنن خودشون درستنو همه اینو می دونم. مطمئنن هیچ کس نمیگه آدم دو روئیه. یا هیچ کس فکر نمی کنه آدم بدیه یا آدم داغونیه، ولی خداییش هستیم آقا. هستیم لامصب یه منطق همه پسند هم وجود نداره که همه خودشونو با اون مقایسه کنن. هر کی هم واسه خودش منطق خودشو داره. انقدر چرت و مسخره می شه دنیا گاهی اوقات که می گی اصن واسه چیه این همه بابا. بکشید بیرون از خودتون بگین بخندین چرا سر همدیگه رو گول می مالین. یه سری هم که سر خودشون گوا می مالن. اونا دیگه واویلا. خوب بسه دیگه می خواستم غر بزنم که زدم. هر کی هم می خواد بگه منم اینجوری هستم راست بیاد به خودم بگه. نه اینکه پشت سرم بگه آره مثلا من هم اینجوری ام دوباره فردا جلوم بگه به چطوری فلانی. ای بخوره تو اون سرت. گند بزنن بهش. خدافظ

Friday, November 15, 2013

اندر احوالات نذری

یه سری افراد هم هستند که میان نذری درست می کنن بعدش زارت می ذارن تو فیس بوک عکس می گیرن لایک و کامنت و این حرفا اقا خلاصه اقا حسین بیشتر قبول می کنه، معلومه که گفتن داره، معلومه که باید پز داد. اصن فک کردی واسه چی نذری می دم؟ که شیکم تو رو سیر کنم؟ که دم اقا جسین و ببینم؟ نه اقا جان می خوام بگم ما هنوز هم وفادار به آداب و سنن و ملاحظات مذهبی و این جور چیزای خیلی مهم تو زندگی هستیم. خوب باید بقیه بفهمن که من نذرم و ادا کردم دیگه وگرنه که قبول نیست اصن. بالاخره همه که امکانات فضانوردی ندارند که... قبول باشه حاج خانوم، قبول حق باشه ان شاالله، و علیکم السلام، التماس دعا داریم حاج اقا، محتاجیم به دعا، دست شما بر سر ما آهــــــــــــــــــا بفرما تو اقا. همه ی دهاتای اطراف ساری تو ظهر عاشورا ناهار می دن. می ری سمتشون چپ و راست کنار خیابون وایسادن می کشنت تو که اقا بخور، غذای نذری شفا می ده خوب معلومه عزیز من، شما این چیزا رو نمی فهمی. باید بخوری اون قیمه چرب و خوشمزه امام حسین و که بفهمی چه شفایی کی ده، شله زرد درست کردی؟ بابا ایول؛ کی بخوریم؟ روش نوشتی روحانی یا حسین؟ عکس بگیر بذار تو فیس بوک حتما مردم ببیننا، اینجوری نه صواب داره نه ثواب نه سواب سوا از همه ی پلو خورش ها و اینا. اربعین هم می تونی نذری بدی. قبوله، آره. نذری یاب درست کن که همه بتونن از ثوابش یه کمی بهشون برسه شریک شن خلاصه سر پل صراط باهم بای بای کنن بگن یادته عجب قیمه ای بود.
اصولا آدم نباید فقط وقتی غذای خوشمزه درست می کنه بیاد بگه آره من اینو درست کردم چه خفنم. فقطم نباید عکس غذا یا حر چیز خوب دیگه ای رو که الان صاحابشی رو تو مواقع معمولی بذاریش بالا و بگی من اینو دارم. این کارها دقیقا وقتی که شما نیت خاصی رو هم دارید واجب است اصن. مثلا نذری. وقتی نذر می کنی باید همه عالم و آدم حتما بفهمن که نذرتو ادا کردی. آفرین کلن درس امروز همین بود. یادت نره عکسشو زارت بذاری تو این خراب شده بعدش هم من و هم حتما تگ کن که بفهمم چه با خدا و مومنی.

از اینا گذشته یه سری افراد هم هستن که اضن انگار با خودشون درگیرن. اخه اصن به تو چه که فلانی نذری داره یا داره کارشو درست انجام می ده یا عکس گرفته از غذاش و پست کرده این جا و اونجا. هر کی خدای خودشو داره، فقط مال ما همه خداهامون یه اسم دارن مال هندی ها اسمای مختلف. ما که والا ندیدیم خدای دو نفر عیم هم باشه!! سرت به کار خودت باشه بابا عصبانی شدن نداره که. مردمن دیگه مثل همیشه کارای خودشونو انجام می دن. حالا تو بیا زور بزن بگو خوبه یا بده!

هیچی دیگه یه کم اصاب مصابم از دست همنوعمون خرد بود گفتیم بیایم با خودمون درد دل کنیم درد دلمونو بالا بیاریم تو این خرابه.
قربون هر چی آدم پاک ناشناس برم خودم.

Thursday, November 14, 2013

Bio 63

It has been a while I didn't try to stay up late at night specially in my office. Tonight I stayed and was just doing my stuff and listening to the music, saw the name of a guy, a friend of a friend in my online music player, spotifly, got into his account and took a look at his starred musics, Gosh it was all rejuvenating to me, taking me all the way back to my early twenties, Enigma, Mike Oldfield, Vangelis, Robert Miles, Jean Michel Jarre and Oh I am now listening to my beloved Enigma... silence must be heard, return to innocence, mea culpa, principles of lust, and a lot more. this is something that happens at night. this is not something I have to trade with the morning freshness. I love this and I live it, and I would like to live it as long as possible.

Thursday, October 24, 2013

Bio 62

مهمه که بنویسی، یکی از راه هایی که می تونی خلاص شی همین نوشتنه، گاهی موقع ها حتی هوا هم با اینکه گرم تر می شه و آفتابی تر دلگیر می شه چه برسه به الان که هوا هم انقد داره سردتر می شه و آدمو می خونه به توی خونه. درس خوندن هم تو این جور موقع ها دل و دماغ می خواد که شاید خیلی ها الان نداشته باشن. دل خوشی روزهای آدما همین جوریه. نمی خوام راجع بهش بنویسم. اغلب وقتی می خوام بنویسم انگار همه کلمه های یهو فریز می شن و همه فکرها یخ می بندن که چیزی از جاش نریزه بیرون که مبادا من راحت تر باشم. وانمود می کنی که خوبی، که همه چی خوبه. که همه آدمم ها مثل همیشه دوست داشتنی ان. وانمود می کنی و مغزت هم قبول می کنه. مغزی که خسته باشه، مغزی که تربیت شده واسه قبول نکردن وقتی خسته باشه قبول می کنه که بگذره. وانمود کن که خوبی. وانمود می کنم که خوبم. خوب ما که همه خوبیم دلیلی برای نوشتن از ناخوشی و دلگیری نیست. اصلا دلیلی برای نوشتن و رها شدن نیست. ما همه خوبیم.

Wednesday, September 25, 2013

Bio 61

من که دارم می نویسم برات بذار یه چیزی بهت بگم، امروز که داشتم می اومدم تو جاده مطابق معمول داشتم واسه خودم فکر می کردم به آدم ها، همین موجودات زنده که دارن رو این کره خاکی وول می خورن واسه خودشون. هوس یه سیگار کردم. الان بر می گردم.
داشتم به این فکر می کردم که فرض کنیم ما آدم ها در اصل گوشت و استخون نیستیم و این تن و بدن فقط برای زنده موندن روح (در صورت وجود) تعبیه شده. حالا فرض کنیم که یه دنیای دیگه هم وجود داره که یه عالمه روح دارن توش می چرخن و می گردن انگار که مثلا می تونن باهم حرف بزنن و اینا، مثل ما که تو این دنیاییم. بعد این ارواح هم شنیدن از یه جایی که خیلی قشنگه و کلی میشه توش حال کرد و میشه تو گوشت و استخون وارد شن و به زندگیشون از اون طریق ادامه بدن تو اونجا. حالا اونجا حتما حدس زدی کجاست؟ زمین. فرض بر اینه که ما چیزی از دنیای ارواح نمی دونیم فقط اینو می دونیم که ارواح خیلی دوست دارن بتونن بیان تو یه گوشت و استخونی و  بیان رو زمین زندگی کنن چون یه عالمه تعریفشو شنیدن. و تازه اینا همچین هم از این حالت مجرد فقط روح خوششون نمیاد و خسته شدن ازش و عادت کردن بهش. ولی خوب انقدر زیاده تعدادشون که باید قرعه کشی بشه بین شون و اونایی که می برن تو قرعه کشی شانس تجربه زندگی رو زمین رو دارن. خوب خیلی خفن می شه دیگه مگه نه؟ حالا اگه از این دید به قضیه نگاه کنی می بینی که من و تو و همه ی این آدم ها که می بینیم یه روزی تو یه قرعه کشی خیلی بزرگ شرکت کردیم و بردیم و این جایزه رو بهمون دادن که بتونیم رو زمین زندگی کنیم. همه ی کسایی که می بینیم برندده های قرعه کشی بزرگ هستن که تقریبا هیچ کدومشون هم خبر ندارن که برنده ان که اینجان چون قانون بازی اینه که وقتی روح میاد رو زمین باید با بدنی که توش زندگی می کنه بزرگ بشه. وقتی تازه میاد اولش دردناکه، فقط گریه می کنه می ترسه بعضی وقت ها و دلش واسه همه اون دوستای ارواحش تنگ می شه و زار زار باز هم گریه می کنه. اما بعد از اینکه چشم باز می کنه و اطرافشو می بینه می فهمه که زمین چه قشنگه و حتی کسایی هستن که ازش مراقبت کنن و حواسشون بهش باشه تا بزرگ تر بشه. همیشه کنجکاوه، همیشه با تعجب به چیزای اطرافش نگاه می کنه و دوست داره همه چیز و لمس کنه و حس کنه. آره برای این که بتونه بدنشو زنده نگه داره مجبوره غذا بخوره و همه کارایی که ما انجام می دیم و انجام بده ولی اولش که هنوز نمی تونه حرف بزنه زار می زنه زیر گریه...ا
بعد هم بزرگتر می شه و مطابق معمول همه ما ها عادت می کنه به زمین. دیگه مثل قدیما، مثل کودکی کنجکاوی نشون نمی ده برای خیلی چیزا، زمین براش عادی می شه، گیاه، پرنده، بارون، رودخونه، کوه، دریا و آدمهای برنده ی این دنیا، همه چی واسش عادی می شه. حتی با بقیه آدم ها دعواش می شه، زد و خورد می کنن سر این که چقدر از این زمین مال من باشه، باهم می جنگن و همدیگه رو می کشن، خونریزی می کنن، به هم خیانت می کنن، و ... و دیگه از بودن تو این دنیا لذت نمی برن، از گل رز حیاط پشتیشون لذت نمی برن و می گن فقط یک گل مسخره ست. و این همون آدمیه که وقتی دو سالش بود هر موقع یک گل می دید، یا یک بره، یا یک گاو، یا یک درخت، و یا حتی یک مارمولک همچین ذوق می کرد و بالا پایین می پرید و حرف می زد در موردش که انگار زمین رو به یک روح داده باشن که بیا چند روزی زندگی متفاوتی داشته باش تو برنده ای...ا
و این قصه ی تقریبا همه ی آدم های دنیاست و اون معدودی که همیشه از بودن اینجا خوشحالن و راضی هیچ صدایی ازشون به گوش نمی رسه. شاید هم می رسه  و ما نمی تونیم بشنویم. ما همه مون همون برنده های بازی زندگی هستیم که خیلی موقع ها قدرش رو نمی دونیم و عادت می کنیم. ما آدم های کوچک به همه چیز عادت می کنیم... آرزو می کنم همیشه خوب باشیم.

پ.ن. منبع تصویر این پست اینجاست

Monday, September 16, 2013

Bio 60

A white woman with long braided hair, wearing glasses like a huge magnifier, reading a newspaper. Walks around and watches people walking around and showing a calm face: may I help you sir, good morning how can I help you today, hello can I help you.
A tall asian boy with short hair, also wearing glasses and Nike sneakers, yellow colored skin with a black backpack, walking in. Hello madam good morning, hi there how can I help you? ... Have a wonderful evening. 
And I, the third person. The observer of the events. Watching people walking around. In every man and woman's mind there is a world. There is an immense universe of ideas, thoughts, shapes and figures. And only a few of us sit and observe. And those who truly observe and think will never write it down. I know that I know nothing. It's my life though and I will try to adorn it with a bright view of my universe. 

Tuesday, August 20, 2013

Vomit 12

Are you happy or are you sad? Are you bothered? Do you think you became an outsider? Do you think you are someone who is worth a damn to them? Do you think ethics is really eternal? Do you think there is much difference between a gouda cheeze and a normal philadelfia cheese? Are you satisfied whith what you have? Are you happy with the decisions you have made? Are you really really content with the people you are in touch with? Do you really believe this life is worth it even thinking about life? Do you?
Fuck hypocrites. 
Fuck hypocrites. 

Saturday, August 17, 2013

Bio 59

ببین دوست من، ببین عزیز من، ببین من، از ندونستن لازم نیست سرتو بکوبی به دیوار. ما، منظورم امثال ماست، ما خیلی چیزا رو نمی دونیم. ما انسانیم مثلا. یکی از هزاران گونه موجودات زنده رو این کره خاکی که از قضا با شعور هم شدیم حالا کاری با اونجاش ندارم که چجوری شد که این شد و تکامل داروینی و خدا و بهشت و حوا و بیگ بنگ و غیره. ما خلاصه اش انسانیم. تازه آدم هم نیستیم. نمی دونم من خودم درگیرم سر این قضیه که بالاخره ما آدمیم که می خوایم انسان بشیم به روایت فتح یا انسانیم می خوایم آدم بشیم به روایت مقدس! به هر تقدیر ما یکی از همین موجودات با شعوریم که داریم اینجا به حیات خودمون ادامه می دیم. از قضا یه چیزی تعبیه شده به نام مغز، شاید هم ذهن، یه جور مفهومیه باید خودت بگیریش دیگه. که این ذهنه بعضی موقع ها یا شاید هم خیلی موقع ها می یاد تو ذهن و می ره رو مخ که چی؟ که اگه فلان بشه چی میشه، اگه از راه راست بری صراط مستقیمه یا اگه در چپی رو باز کنی بمب منفجر می شه. اغلب مواقع با خودش داره کلنجار می ره که گذشته چی بوده، چی شده، آینده چی میشه، نه البته درست و حسابی مشتی مثل این دانشمندا که برنامه ریزی می کنن و این حرفاها! نه! مثل خنگا که واسه خودشون با خودشون در گیرن. تا حالا دیدی گربه دنبال دم خودش بدوه؟ این هم همونجوریه، نه عقب می ری نه جلو، فقط درجا می زنی، دنبال خودت میدوی و دور خودت و نه هیچ کس دیگه ای می گردی. جالبش این جاست که ذهن آدم خیلی خفنه می دونی که؟ مثل کف دریاها که تاریکه و نور نمی رسه بهشون! برا خودش فکر ترشح می کنه اغلب هم فکرای عجیب غریب، و شاید ترسناک گاهی، و شاید به گا دهنده گاهی، و شاید اصن غیر واقعی خیلی موقع ها مثل اینکه مثلا بگی من یه موجود دو سر و یه گوشم از سیاره کریپتون مثلا. ذهنه دیگه هیچی حالیش نیست. بعد باحالیشم اینه که افسار خودآگاه آدم هم دستشه. یعنی اگه ذهنت بگه تو دو تا سر داری، خودآگاه هم همونجوری نمی دونم خلاصه می ره جلو ولش کن... نکته چی بود؟ آها این که آقا ما همه آدمیم به هر حال، کسی از ما نخواسته که تو این دو روز زندگیمون بهترین آدم دنیا باشیم. هیچ کس هم کامل نیست. همه یه جاشون می لنگه. همه ها، از ظاهر بگیر تا باطن همه یه جا یا شاید بیشترشون مشکل داره. حالا اینی که من دارم بحثشو می کنم که اصن مشکل نیست که بخوای بگی تو داری و من ندارم. خوب آدم بودن اصن یعنی همین. اصن آدم که باشی یعنی نادونی. یعنی خیـــــــــــــــــــــلی چیزا رو نمی دونی. بابا خوب والانس و والجن گفتن دیگه، مردی گفتن زنی گفتن شرمی و حیایی گفتن! گفتم که بگم جن نیستی که همه جا باشی، مدل خدا هم نیستی که از همه چی خبر داشته باشی. آدمی. یه آدم فانی ضعیف که تازه خیلی موقع ها همچین باد به غبغب هم میندازی و همچین میگی من منم. نه آقا این خبرا نیست. همه نصفه نیمه ایم و تازه باهم دیگه یه قسمت هاییمون بهتر می شه. هیچ وقت بهترین نمی شیم که نمی شیم. حالا تو اینو می تونی قبول کنی و انقد با خودت در جنگ نباشی که الان یا فردا یا دیروز در عمیق ترین چاه جهان چه اتفاقی افتاده یا در پرواز شماره 537 لندن به استانبول دیروز، اون خانوم با لباس قرمز چه ساعتی پا شده رفته دستشویی و ماتیک کشیده به لبش . این پرنده هه کی رو ماشینت خراب کاری کرده و شاید فردا که داری تو پیاده رو راه می ری یه موتوری لاستیکش زارت جلو تو بترکه و زارت خراب شه رو سرت و پات بشکنه و واسه بقیه عمرت به یارو فحش بدی که چرا تو، که چرا موتورش همین موقع زارت همین جا ترکید و این حرفا. که الان همه آدم هایی که می شناسی چی کار می کنن، که اقا تو چرا... چرا نداره اصن. اینو باید بفهمی. باید بپذیری که آدمی خوب دوست من. آدمی خوب عزیز من. آدم ها همه ضعیف ان. آدم ها همه نقص دارن. آدم ها تو این دنیا اشتباه می کنن. آدم ها زندگی می کنن. میان. میرن. بعضی ها کارشون درسته بعد  رفتنشون هم اسمشون رو زبونا می مونه. بعضی ها هم که اصن نمی دونی کی میان و کی می رن. فقط بدون که عزیز من هیچ کس کامل نیست تو این کره خاکی، که البته همه ش هم خاک نیست (از افاضات یک ذهن هنگ کرده). همه هم اشتباه می کنن و خواهند کرد. تمام شد و رفت حالا تو تا فردا که نه تا پس فردا بیا بگو چرا و اگر و در این صورت و در اون صورت و دیروز و فردا و پس فردا. ده برو بمیر دیگه. مسخره کردی خودت و همه بقیه رو. این جمله آخری هم البته از افاضات بود که کم نیاورده باشم. همین دیگه آقا. حواست باشه لازم نیست و مقدور هم نیست که ما همه چیز رو بدونیم و مو شکافی کنیم و بشناسیم و تغییر بدیم. ...ا

پ.ن. دریاب دمی که با طرب می گذرد

Thursday, August 15, 2013

Bio 58

صبر. آقا صبر هم واقعا چیز جالبیه ها! فکر کن یه موقع هایی هست تو اعصاب واست نمی مونه. بعدش هی یه چیزی رو می خوای اتفاق بیافته، یا یه کسی برسه، یا یه نفر زنگ بزنه، یا یه پرنده ای از یه جایی رد شه که تو بتونی عکسشو بگیری، یا منتظری کلیِر شی بتونی بری آمریکا زودتر، یا زنت داره می زاد یا منتظری یکی بهت بله بگه، یا منتظری یکی ازت خواستگاری کنه، منتظری یه تاکسی خالی برسه که بتونین چهارتایی با دوستات دربست بگیری. منتظری یه تاریخ خاصی برسه که امتحان داری، یا نتایج رو می گن یا مادر یا پدرت از سفر بر می گرده یا دوستت و می بینی یا یا یا ... صبر داشته باش. صبر نمی دونم یاد گرفتنیه یا باید تو وجود آدما باشه بالاخره. ما که تا عمر داشتیم داریم تمرین صبر می کنیم. بعضی موقع ها آدم با خودش درگیر می شه می گه آخه یعنی چی. بالاخره کی می رسه. تازه اصن خیلی موقع ها نمی دونی دنبال چی هستی. یه روز خوب، یه پرنده عجیب، یه ماشین متفاوت، یه ایده، یه طرح خاص، یه آدم خاص، یه شب پر ستاره با کهکشون بدون ماه، یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب منو می بره کوچه به گوپه، باغ انگوری، باغ آلوچه و همین جور از این شاخه به اون شاخه تاب می خوری و می خونی و صبر و صبر و صبر که زندگی شد صبر. همین. وقتی میری توی صبر منظورم اینه که وقتی خود صبر میشی و من می شناسم کسایی رو که آرومن. آروم. مثل خود صبر و آروم مثل دریای ظهر آفتابی یه روز تابستونی، آروم و پر خروش. مثل خود صبر که لبریز نشده. وقتی خود صبر می شی دیگه صبور نیستی، صبر ازت می ریزه. یه مفهوم جدید شکل می گیره. دیگه باهاش زندگی نمی کنی، میشه بخشی از زندگیت، می شه خود زندگی برای رسیدن روز ها و لجظه هایی که شاید هیچ وقت نرسن. شاید هم رسیده باشن و گذشته باشن. نمی دونم چجوری باید گفتش. یه جور مفهوم انتزاعیه که آدمی که صبر داره، خودش شکل صبر می شه و همین جوری آرامش می ریزه ازش. نمی دونم چجوری توضیحش بدم. نمی دونم من صبرم زیاد نیست دارم اضافی می نویسم و توضیح بیخود می دم. خلاصه اینکه صبر. آقا صبر واقعا چیز جالب و عمیقیه. دریاب دمی که با طرب می گذرد. محض حسن ختام

Wednesday, August 14, 2013

Hallucination

[2]
Now envision yourself on top of a virtual overpass on the highway. The rush hour is encroaching and tons of virtual cars and motorcycles drive through the virtual diaphragm underneath your feet connecting you to the pavement. It's exactly like that, you watch the motor vehicles and let them pass until there is a red-hot metallic Rolls-Royce rushes by right into the virtual veil. You just can't ignore it, you keep watching it, tighten the veil, diaphragm has no zipper, diaphragm has no opening, it bends and swirls and struggles to get rid of your figment and gets fed-up for not being able to move on. The whole highway is jammed, accidents can happen, crashes, smoke, noise, honks, ti
res, and all of a sudden, you feel like there is this treacherous frenzy swarming up the veil and grasping your ankle and trying to pull you down under to the red rolls-royce. Now you're the chauffeur de rolls-royce strangled in your own delusional veil. Ample of vehicles right behind you waiting for you to unveil the whims and let go of the car. Look up, a little upper than that. There is you, sitting calm and eating cotton-candy looking at your self down the highway with all the mess behind. Look at yourself, how calm you are, how ignorant of all the whimsical cars flowing on the highway of your mind. The crash scene remains there for a while and gradually, you get exhausted and let go of all the happenings. There you are, watch yourself, how beautiful you are.

[3]
You know what, people marvel to look forward and have an objective to reach and get happy and be cheerful and jump up and down and say yes I did it. But is it all there is to being prosperous in life?
Say you got this goal in mind, and you got these little objectives in mind and then I plan for it and opt for it and follow it and shit and then you achieve it and then you're happy? I don't think so. There's got to be more in this routine, something apparently unfathomable that looks like a wisp vanishing in the trek of time right in front of your eyes. At a moment you feel it down inside and then bang! it's gone.

[4]
Once upon a time there was nothing in the world, and there is still nothing


Friday, August 9, 2013

Bio 57

اگه از قصر بلند آسمون
اگه از بهشت عشق پریون
کنیزای موطلایی سحر
بیارن هزار تا مژده و خبر
ستاره ها پایین بیان در بزنن
شب تا سحر بیان صد بار به من سر بزنن
چون تو مهمون منی در و وا  نمی کنم
مونس جون منی در و وا نمی کنم
در و وا نمی کنم نه در و وا نمی کنم

خیلی وقته از این آهنگ ها گوش نکرده بودم، یه کمی قدیمی، یه کمی ساده تر و سلیس تر. اتفاقی برخوردم به این آهنگ فریدون فرخ زاد امشب، اون هم به برکت گوشه. یه جوری بود. حس می کردم یه چیزی انگار یه جایی اون ته مه های ذهنم گم شده و نمی دونم کجا باید دنبالش بگردم. یه چیزی که خوب بود و فکر می کنم هنوز هم خوب هست یه چیزی تو مایه های سادگی. نه ساده لوحی. سادگی خالی، حس می کنم بعد از یه زمانی تو زندگیم دیگه نتونستم ساده باشم. نه اینکه صادق نباشم. همیشه صادق بودم. ولی همیشه ساده نبودم. سادگی رو الان دوست دارم اما حس می کنم اون موقع هایی که داشتم تغییر می کردم از اینکه ساده بودم خوشحال نبودم. من خیلی ساده بودم. پاک. چقدر دلم برای اون آدم ساده تنگ شده. بعضی موقع ها به این شک می کنم که آیا من واقعا خودم و دوست دارم یا نه! بعضی موقع ها اصلن به این نتیجه می رسم که خودمو دوست ندارم و نداشتم و همیشه در حال اذیت کردنم بودم. خودم گناه داشتم. اون موقع ها خیلی بیشتر خودم و دوست داشتم. البته بی انصافیه اگه نگم هنوز هم رگه هایی از اون حس و حال باهام هست. گهگاهی میاد و من و بر می گردونه به روزهای صاف و اغلب همیشه وقت هاییه که خودم با خودمم تو اتاقم. هر وقت کس دیگه ای پیشم باشه انگار یه میدانی تو مایه های میدان های مغناطیسی محافظ دور مغزم کشیده می شه. البته فکر می کنم همه آدم ها همین طوری باشن و خیلی ها از این واقعیت برهنه خبر ندارن یا آگه خبر دارن دلشون نمی خواد به زبون بیارنش. آدم ها عجیبن دیگه همیشه همین بوده. من هم عجیبم. امیدوارم. فقط امیدوارم روزی برسه که خودمو بهتر بشناسم، خودمو بیشتر دوست داشته باشم، و باز بیشتر دوست داشته باشم و آدم ها رو هم شاید. 

پ.ن. خیلی موقع ها دلم واسه آدم ها می سوزه، کاریشم نمی تونم بکنم. خودم به خودم می گم احمق اول دلت واسه خودت بسوزه که گناه داره، کمی بیشتر دوستش داشته باش

Saturday, July 27, 2013

Did curiosity really kill the cat?

"Studies show that persons who frequently feel curious experience the greatest satisfaction in life. Yet this state of eagerness and not-knowing is basically an emotional state rooted in fear and anxiety. Curiosity is about seeking to explore, to discover, to learn, and curious people seem to understand that this less traveled path is the most efficient way to growing courage and strength, confidence and wisdom in life" (reference).

So here we are. If this is true, one might say I am happy but they are not really happy. they just feel normal. I think happiness is really becoming a relative concept in my mind. If your mind is not engaged in activities and curiosities about what the world is and where the secret lies, you won't be anxious, you won't be depressed sometimes, and you won't be living in fact. What I'm trying to understand is that, if you are depressed, or anxious about your being, about the events, about the existence, then you'll feel something regarded as low mood, or whatever, and when you find the answers to your questions, you'll probably be happy and this happiness is totally different than a dull person feels as happiness. That's what I think these studies are indicating that the happiest people are those who also suffer more, from their own minds. The question is, would you like to feel happiest at points in life, or just feel the normal routine happiness like a dull man. Either one has their own advantages and disadvantages, but you must choose, or your instinct will choose for you.

This story leads me to another topic of the individual worlds of people where they are forming their characters and what's their understanding of themselves and people. I'll be writing about it here or somewhere. I don't know what people think, but I know things are relative, very relative you might get lost in them.

Tuesday, July 23, 2013

The Persistence of Memory

اینجوری که دلت نخواد بخوابی و همین جوری یعنی منظورم همین جوری که الان هست بنویسی. بوم شی کلاک کلاک/ همین طور یواش باشه همه چیز. نه اینکه مست باشی ها نه. بعضی موقع ها تو گذر اینجوری میشه خوب، خیلی آروم میشه همه چی. یواش و کش اومده. انگار تو یه زمین دیگه زندگی می کنی که فاصله ش با خورشیدش هزاران کیلومتر بیشتره. دلت بخواد فکر ها رو تماشا کنی، همین طور که کش میان و محو می شن. همین طوری انتزاعی. طوری که مثل پفک باشه. مثل یه چیز باد کرده و کم وزن ولی خوشمزه. انتزاعی محض. تماشاش کنی همین طور که میاد و میره. یعنی مزاحمی. یعنی برای نوشتن دچار زحمت می شی. یعنی همین الان می گذره و دوباره همین الان تبدیل به همین الان می شه و همین الان هیچ وقت نمی میره. این جور موقع ها معمولا یه موزیک آروم هم می چسبه چون که تجرد قضیه رو بیشتر می کنه. وقتی گرفتار تجرد می شی دیگه گرفتارش شدی و یه جوری باحاله. دوست داری بمونی توش. همین

Beautiful faces, empty heads, unconscious consciousness.

"If our brain was simple enough to understand it, we would be so stupid we wouldn't be able to understand it after all"..
is it even worth thinking it through?

Sunday, July 21, 2013

Bio 56

جواب دوستت دارم مرسی نیست؟ خوب اگه طرف دوستت نداشته باشه خوب چی باید بگه؟ باید حتما بگه من هم دوستت دارم چارتا چیز هم روش اضافه کنه؟ اگه کسی بت گفت دلش برات تنگ شده خوب دلیلی نداره که تو هم بگی دلت براش تنگ شده، خوب نشده آقا، خوب نشده خانم، نشده دیگه. تشکر می کنی عوضش. این که تو صداقت داری، اینکه تو روراستی یعنی بی ادبی؟ یعنی حتما باید دروغ بگی که من هم دلم برات تنگ شده؟ آیا لایق تحسین نیستی که دو رو نیستی؟ که راحتی با دوستت یا هر کی که هست؟ که اونچه واقعا هست رو بیان می کنی؟ اینجوری که باشی اگه یه روز به کسی بگی دلم برات تنگ شده، یعنی واقعا دلت تنگ شده و همینجوری زبون نمی ریزی. البته این زبون ریختن ها همیشه هست. در مورد بعضی جملات خاص دارم می گم که همینجوری لطفا فضل و بخشش نکنید. به سودتان نیست.

Thursday, July 18, 2013

Live for an hour

I know people define it differently, but here is what i define it. and It's based on a true story and not the imagination of a delusional re-director.
So here you are, a mixture of birds songs, cars running, and the piano. You feel it and you understand that you are living this moment, right now, right this moment with this fly roaming around your pen and the jingling sound of a campus security guards' key chain lingering from his waist band, and the little spider-like insect like a chigger walking by the white of your paper saying hi, and the warmth of the sun ray on your cheek all through the minutes of light distance hitting the leaves of an old big oak tree, touching your face and saying you! you my son! you are living this moment. keep listening to the cristofori's dream and all the nature's music right now, right here, you take a deep breath and read the paragraph again to yourself:
"Moonlight streamed in through a little window in the roof. It fell upon old chests and ship bells lying under a cover of dust and spiderwebs. But it wasn't only the moon illuminating the dark attic. the moonlight was blue, but there was also a bright shimmer, in all the colors of the rainbow."
Take a glance around, gentle breeze uplifts the next page, but you're not still there, thinking about your writing that looks like an abstract note to the dove flying above the oak tree. I remember this bird's song, very familiar to me, sitting next to small waterfall, singing for the better future, alone, yes, that's the piano music you would like to listen to, right at this moment, to live it thoroughly, to be conscious about what moves and what sings and the leaves and the warmth and the clouds scattered trying to vanish to disappear in the vastness of this blue sky.
"Baker Hans made his way across the attic floor..." After reading upon the Frode's playing cards, I think to myself, am I really me? sitting on this bench and living this moment? It's hard for me to be true, and I tell myself, well so, it's all maybe because of what you have been through, and the joy you feel now is the result of that pain maybe, calm now, I tell myself calm down, breathe slowly, empty it, clear the heart and slowly let it go, let all go, let them go; float in space and time, listen to the air of Bach and the song of all these tree crickets singing for their lovers as there is nothing except this moment, and only this moment, live it fully, live it my son and just like their songs fade away, moments come and go, and white papers become all red words of life.
Pastorale of secret garden and Paul Mauriat plays tocata, and the "taste starting from the tip of your tongue, but you could also taste strawberry, raspberry, apple, and banana in both your arms and your legs. In the tip of your little finger you could taste honey. In one of your toes you taste preserved pears, and in the small of your back, pastry cream. I can smell the scent of my mother all over my body."
And the sun, the gorgeous sun sets a small building and you think how the rainbow soda reminded of the Perfume, the story of a murdered, dazzling, beautiful, deep, relaxing and confusing.

p.s. the quotations are from the book "the solitaire mystery" by Jostein Gaarder.
p.s. ask your Chinese friend about the note

Monday, July 15, 2013

Judge them quick!

نه افسون جان، تورو خدا انقد به عکسام نگاه نکن هی همش بیا بهم بگو خوب دارین اونور دنیا خوش می گذرونین. تورو خدا حتی همین حرفت باعث میشه بیشتر بغضم بگیره. تو که نمی دونی اینجا چه خبره، تو که هیچ وقت از گریه ها و ناراحتی هامون خبر نداری، از اون موقع ها که واست عکس نمی فرستن. به خدا تو همین عکس ها هم چون می دونم قراره بفرستنشون ایران می خندیم که بابا مامانمون خوشحال شن که ما هم داریم شادی می کنیم اینجا و زندگی به کاممونه، اینا رو که به تو می گم چون دوست صمیمیم هستی بهت می گم وگرنه به تو هم نمی گفتم می ذاشتم به خیال خودت فکر کنی من دارم اینجا با شوهرم خوش می گذرونم. تو نمی دونی سیروان چقدر اذیت می شه اینجا. خودش همیشه با خودش درگیره، همیشه بلند پروازی می کنه و واقع بینی نمی کنه، همش دلش می خواد چیزای بهتر داشته باشه، همش خودشو با آدم های خیلی پول دار مقایسه می کنه، از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون، انقد این مرد مقایسه کرد که مریض شد، حتی همون آدمی که قبلا بود هم دیگه نیست. دیگه بی حوصله ست، بی انگیزه ست، انگار که همه چیز تو دنیا فقط پوله که ما نداریم!!، تازه ما که تو این شرایطیم، مثلا تو امریکاییم، تو کشور اول دنیاییم. باز هم سیروان اینا رو نمی بینه، تا وقتی تو ایران بودیم، همش فکر می کرد که این خارجیا چه حالی می کنن، و از این جور حرفا تا اینکه بالاخره اومدیم این ور آب و الان خونه داریم و ماشین و نمی دونم هرچی کوفت و زهر مار دیگه که بگی از مال دنیا. به خدا خسته شدم افسون جون، نمی دونم حتی اینا رو هم چجوری دارم بهت می گم. بغضم گرفته، سیروان پر جوش و هیجانی که تو دوره دانشگاه می دیدیم، همون پسر پر امید و خندون همیشگی که دخترای کلاس همه دوست داشتن باش دوست باشن، حالا افسرده ست، خیلی وقت هم هست، اصن افسون انگار یه جورایی زندگیشو باخته با اینکه همه چیز داره. با اینکه من هستم، دوستاش هستن، خونواده ش هستن، همش به خیلی بالاها فکر می کنه که انگار هرگز بهشون نمی رسه، نمی دونم چجوری بهش بگم عزیز من همه چیز درست می شه، غمت نباشه. یه جور عجیبیه والا. نمی دونم چقدر از حرفام سر در میاری ولی بدون که همیشه آدم ها اون چیزی نیستن که تو عکساشون میبینی. خنده ها همیشه واقعی نیست. شاید اصن خیلی موقع ها واقعی نباشه. البته همون بهتر که ما فکر کنیم همه ی خنده های دنیا واقعیه و همه ی آدمهای دنیا خوشحال ان و هیچ کی غم تو دلش نیست. وطن آدمی در قلب کسانی ست که دوستش می دارند...ا

پ.ن. بخشی از خاطرات دخترم افسون در مورد دوستش سارینا که واسم تعریف کرده بود، فکر کردم باید اینجا بنویسمش

Friday, June 28, 2013

Bio 55

امروز دو نفر از من تشکر کردن خفن اصن یه وضی، گفتم بیام اینجا یه کم فخر بفروشم.  پارادوکس آغاز شد...ا
آقا مردم غم دارن آقا، مردم خیلیاشون فقط تو ظاهر شاد نشون می دن. فکر نکنین فقط خودتونین که مشکل دارین. روحتون اذیته، صبح تا شب تو فکرین. مردم خیلی هاشون خرابن، خیلی بدتر از تو و امثال تو. دختره رو می بینم تو دفتر کارم، اشک وسط چشمش جمع شده، نگرانی از روش می ریزه. پسره رو می بینم جلوش رو زانو هاش نشسته داره دلداریش می ده. آی مردم فکر نکنین که فقط خودتونین که غمتونه. فکر نکنین که چرا شما باید اینطور باشین و از این جور حرفا. آهای مردم. آهای سجاد، ببین خیلیا دلشون پره. لطف کن خفه شو و به اون ایگوی چس بچه ات بگو ساکت شه. بندازش تو اتاق و در و ببند روش و بذار بمیره اصن. تو راهرو دانشکده قرص تپش قلب پیدا می کنم جلو پام که مال خودم نیست. تازه مال ایرانه. روش فارسی نوشته پروپرانولول. آی مردم، آی ایران، ای جامعه لعنتی، آی دین، آی مذهب، آی خانواده، آی دانشگاه، آی مسئولین، آی ایران همه جای مردم درد می کنه. آی آی چرا من، چرا تو، انقدر بگو چرا چرا که جونت در بیاد. هیچ کس تنها نیست. نترسید. همه باهم تنهان

Tuesday, June 25, 2013

Bio 54

 یادمه آرش قدیما خیلی موسیقی سنتی گوش می کرد. بعدش یه مدت طولانی هیچی سنتی تو کارش نبود. آخه همیشه میومد واسه من تعریف می کرد. می گفت بیا این آهنگ سالار عقیلی و گوش کن ببین چه معرکه ست بابا. بعد شعرشو می خوند و سرشو تو هوا تکون می داد و می گفت به به. بعضی موقع ها هم زیر لب زمزمه می کرد می گفت به به. همیشه زبان فارسی رو دوست داشت و همیشه می گفت شعرایی که تو زبانمون گفتن به هیچ زبانی نمیشه گفت اصن یه چیز دیگه ست... امروز زنگ زده می گه بابا یه چیز عجیب! داشتم موزیک گوش می کردم اتفاقی رسیدم به آهنگ بانوی گیسو حنایی فرهاد، چقدر دوستش داشتم این آهنگو. چرا من تا حالا نشنیده بودمش بابا؟! گفتم والا چی بگم تو اون موقع ها همش سنتی گوش می کردی تو خط فرهاد نبودی خوب. خلاصه دیگه نرفت سراغ شعرش و تعریف که چی بود و چی هست و اینا. من هم که فرهاد گوش نکرده بودم رفتم ببینم این پسر چی میگه دیدم انقدر شعر ساده و زلاله که تعریف کردن نداره. شعر زلال به دل آدم می شینه لازم به تفسیر نیست. شعر گاهی انقدر ساده و دلنشین می شه که اصلا لازم نیست بشنویش. شعر گاهی می شه مثل چیزی که باید حسش کنی و حرف نزنی. بانوی گیس حنایی شعر پیچیده ای نداشت. خود حس بود. حکایت اون شخصی که از بودا پرسید من شادی می خوام، چه کار کنم و چوابش داد که اول من رو حذف کن، من ضمیر توست، بعد می خوام رو حذف کن، می خوام آرزوست، و آنچه می مونه فقط شادیه. این شعر هم فقط حس بود بی تکلف. چنین شعرهایی رو دوست دارم. چنین آدم هایی رو هم دوست دارم. بی تکلف...ا

پ.ن. خوایم میاد ولی دوست ندارم بخوابم. حس جالبیه می ترسم بخوابم و تموم شه

Saturday, June 8, 2013

There is Faith

تقریبا همیشه زندگی چیزی بهت می ده که ازش خواستی. یه موقع هایی هم زندگی چیزی بهت می ده که ازش نخواستی حتی. من البته در مورد چیزای خوب دارم حرف می زنم. یه موقع هایی زندگی یه چیز خوبی بهت می ده که ازش نخواستی. کم پیش میاد البته. در مورد چیزای بد هم البته درسته. یه دسته آدمایی هستن که هر چی زندگی بهشون بده راضی ان. می گن شکر و به زندگیشون ادامه می دن. یه دسته آدمایی هم هستن که هر چی که خودشون از زندگی می خوان و بدست میارن و بعدش می گن شکر. اون دسته اول کلن از زندگی چیزی نمی خوان و فقط منتظرن ببینن که زندگی چی پیش روشون میذاره که به نظرم خیلی مسخره میاد. هرچند اونا هم یه جورایی آروم به نظر می رسن چون انتظاری ندارن. دسته بعدی که انتظار دارن و به هدفشون هم می رسن به نظرم منطقی تر میاد. اما در کل می خوام بگم که گاهی اوقات هرچند خیلی کم چیزها طوری که میخوایم پیش نمیره. گاهی اوقات هم ما فقط فکر می کنم که چیزها اون طور که ما می خوایم پیش نمی ره ولی اینطور نیست در واقعیت. همه چیز خیلی هم خوبه. و ما پیش خودمون فکر می کنیم و میگیم که من که از زندگی اینو نخواسته بودم. و بعد که خوب فکر کنی می فهمی که خواهی نخواهی همون و خواستی. ممکنه به کسی نگفته باشی. ممکنه جایی ننوشته باشی ولی چیزی بوده که از دلت خواستی و عاقبت هم بهش رسیدی. هر چیزی که از دلت بخوای بهش می رسی. تو می تونی حتی بگی من دلم می خواد که زندگی هر چی دوست داره بده بهم و با همون بری جلو. چیزی که خیلی از ما فراموش می کنیم ایمانه. که همون قضیه از دل اومدن اون چیزه. وقتی چیزی رو از دل می خوای یعنی بهش ایمان داری و غیر ممکنه که چیزی که بهش ایمان داشته باشی برآورده نشه. برعکسش هم هست. چیزی که می خوای ولی بهش ایمان نداری ممکنه براورده نشه. اگه ته دلت ترس باشه یعنی ایمان نیست. یه جایی نوشته بود: ایمان، اعتماد، صبر و پشتکار. همین

Tuesday, May 14, 2013

Bio 53


It is better to conquer yourself than to win a thousand battles.

آخ اگه من بتونم همین کار و انجام  بدم ها همه چی تمومه. همه چی. حس می کنم بزرگ ترین دشمن خودم خودمم. همیشه و همه جا انگار خودم مانع شدم به چیزی که می خوام برسم. اگه خوب فکر کنم می بینم که انگار واقعا همیشه خودم نخواستم یا خواستم که طوری بشه. آقا اصن بیا یه کاری کنیم. هر موقع خودت به خودت گفتی یه کاری کن. یک دقیقه فقط هم یک دقیقه فهش فکر کن، نه به خودش ها، به اینکه نتیجه چیه، به سود خودته یا به سود دیگرانه یا اصن به سود است یا نه. بعد اگه اصن کلن از حتی یه مسیر کوچیکی به سود رسید باشه قبول مشغولش شو و ادامه بده. اما اگه به سود نبود به خودت مدیونی اگه باز هم ادامه بدی و درگیرش شی. اینو باید بفهمی. همیشه خودت بزگترین مانع هر گونه پیشرفتی هستی که دوست داری داشته باشی. پیروز باش و به هرچیزی که وجود داره و نداره هم اجازه بده زندگی خودشون و بکنن. بذار از کنار سپید رود تو رد بشن و به مرداب ها برسن. تو دریا شو.

Monday, May 13, 2013

Bio 52

Things are relative, they're all damn relative buddy, almost nothing is stable forever. And I said "almost" because I'm not sure if it's absolutely "nothing" I may come to something in the future that is stable forever, so my "almost" will make sense. or I may say that I'm in the hope of finding something that is stable, some concept in the context of ideologies. You know sometimes people want to say something they are not sure about and they will leave some room for themselves to be able to scape from their own words. It's a trap you set up to say yes I am hunting, and on the other hand you don't want to get trapped in your own trap. very simple. Things are "almost" always unstable. Concepts are not solid. Nothing is rigid. And our minds are very weak comparatively. It gets me very confused sometimes to think about how a system of believes work. how I can make things a belief, so I don't need to crawl underneath every piece of shitty concept and solve the damn conceptual question for a thousand times and then yet it still is not a belief. All and all say let it go. life goes on, let it go, let it go, and finally damn it, let it go.. either stable or unstable, just fucking let it go dude, it's so short don't waste it.

Friday, May 10, 2013

Stranger

یکی هست، به خاطر ندارم تا به حال من دیده باشم با کسی بوده باشه با کسی حرف زده باشه، نه چرا، یه بار دیدم که داشت با کسی حرف می زد، دیر وقت هم بود دم دمای غروب شاید دو سال پیش بود. قدش تقریبا بلند. خیلی چاق و گوشتالو. فکر کنم خیلی تنبل هم باشه. فکر کنم یه مشکلی هم تو پاهاش داره چون همیشه خیلی آروم راه می ره. موهای کم پشت شلخته. یه لباس که همیشه می پوشه. چهره ی گوشتالوی با ته ریش همیشه عینک به چشم و تقریبا همیشه به پایین نگاه می کنه و راه می ره. بعضی موقع ها هم دیدمش که یه جا وایساده و به پایین نگاه می کنه و زیر لب ذکر می گه و یه چیزی رو با خودش زمزمه می کنه. یه بار دیدم یه مسیر صد متری رو لاک پشتی راه رفته و رو به پایین نگاه کردنی و آنالیز کردن یه چیزی و هر از گاهی وایستادن وسط راه و دوباره انگار که فراموش کرده باشه چیزی رو برداره همون مسیر رو برگشته جای اولش و دوباره انگار، فقط انگار که فراموش نکرده و ورش داشته دوباره برگشته مسیر قبلی رو طی کردن به کجایی که هیچ نمی دونم. گاهی اول صبح دیدمش، گاهی آخر شب شاید حتی حدودای نیمه شب که دارم بر می گردم خونه. گاهی سوار یه ماشین فورد دیدمش که خیلی هم علائم راهنمایی رانندگی رو رعایت می کنه، اما اغلب پیاده دیدمش. خونه شون همون سمتیه که خونه ما هست ومن خیلی موقع ها می بینمش که داره مثل لاک پشت سر به پایین از سر بالایی دم بزرگراه رد می شه و میاد سمت دانشگاه. خدا می دونه تو این مسیر چند بار فکر می کنه که شاید یه چیزی رو جا گذاشته و برگرده و بعد دوباره انگار، فقط انگار که جا نذاشته و دوباره برمی گرده و همون مسیر و طی می کنه احتمالا به سمت دانشگاه. چیز زیادی ازش نمی دونم اما خیلی وقته که دوست داشتم در مورد این آدم بنویسم، شاید نوشتن باعث شه یه رمزی ازش در بیارم. تقریبا مطمئنم که یه مشکلی داره. حلاجی کردن چیزها تو فضای باز محوطه ی دانشگاه و آروم و لاک پشتی راه رفتن به سمتی که معلوم نیست مقصد کجاست. عینک ته استکانی و موهای پریشون و اخم های همیشه تو هم رفته. تا حالا ندیدم بخنده. صداشو هم یادم نیست. این آدم بعضی موقع ها میاد جلو من ظاهر می شه شاید چیزی کسی جایی روزی این آدم دنیای جالبی داشته. هر کسی قصه ی خودشو داره ولی بعضی ها قصه های خاص خودشونو دارن که احتمالا یا خیلی عجیبه یا خیلی هیجان انگیز؛ یا خیلی ناراحت کننده و این آدم شاید روزی جایی شاید تو ترکیه تو همون استانبول رویایی داشته که روزی مایوس شده یا شاید هم هنوز دنبال رویاشه.. هر کسی جایی قصه ی خودشو داره. یکی هست، ...ا

No sleep
No sleep until I am done with finding the answer
Won't stop
Won't stop before I find a cure for this cancer

پ.ن.  منبع تصویر. شعر بخشی از این آهنگ، هرچند ربطش به نوشته حسی بود که انگار، فقط انگار تو این آدم هست

Wednesday, May 8, 2013

صبح صادق

یه تیکه چمن که تازه روئیده، بکن چند تاشو تو دستت و از خیابون تا دانشگاه. بو کن. مست شو. پرواز کن. زمین میش سرای نزدیک کنده سر وقتی فوتبال بازی می کردی و می خوردی زمین و کنار دهنت سبز چمنی می شد، پرواز کن. استخر نزدیک شالیزار که میرفتی ایسل کنار با دوچرخه و می خوردی زمین و همه صورتت چمنی می شد. پرواز کن. باغ چای که بعد از جمع کردن سطل های پر شده و ریختنشون توی زنبیل بزرگ واسه کارخونه، خودتو پرت می کردی رو یه بوته چای بزرگ گاهی با صورت. پرواز دوباره به همه ساقه های تازه روییده ی تمشک که پوستشون و می کندی و با نمک می خوردی و دست هاتو بو می کردی. پرواز به همه ی مرزهای بین شالیزار ها و عطر ساقه های برنج و پرواز به همه ماهی کپور کوچولوهای استخر کوچک کنار خونه تون تو رودسر که با دوچرخه یه بار مستقیم رفتی توش و پرواز به درخت های ازگیل و پرتقال و نارنگی و پرواز به همه هرس کردن های غلف های هرز پای باغات مرکبات و پرواز به سیاه لات و پرواز به رودخونه ی کنار باغ عمو اینا و آب تنی وسط ظرهر تابستون و نیزارهای کنار دریا و باغ خیزران لل حصار و ماهی کوچولوهای خرت پی و تول خاس و بچه گنجشک های کلکافیس و پرواز به همه اون چمنزار های بالای کوه و لم دادن های بهاری و تماشای گیشار و پرواز به یه جای دور تو بچگی شاید. حالا دفعه بعد حتما دوباره یه تیکه چمن که تازه روئیده، بکن چند تاشو تو دستت و از خیابون تا دانشگاه. بو کن...ا

Tuesday, May 7, 2013

Bio 51

ببین برادر من، خواهر من، این به باور تو بستگی داره که چیزها رو چطور ببینی. می بینی بعضی ها خانوم ها از سوسک یا موش بدشون میاد. بعضی ها کلا از حشرات بدشون میاد. باورشون بهشون می گه که این حشره یا سوسک یا هر چیز دیگه ی خاصی مثلا چندش آوره، یا مثلا ترسناکه، یا مثلا مسخره ست. همین باور هاست که باعث می شه ما به چیزها بخندیم. از چیزها عصبانی بشیم. از حرف ها برنجیم، از همدیگه دلخور شیم. و به همدیگه بتوپیم شاید. این آقایی که ویدیو تبلیغاتیش تو یوتیوب انقدر معروف شده. در واقع از مسخرگی و جوک بودن بیش از حده که این همه ترکونده. اما من هر دفعه می بینم این آقا رو دعوت می کنن شبکه های مختلف تلویزیونی باهاش مصاحبه کنن باز هم همونجوری می خنده و حتی ازش میخوان که جلو دوربین برقصه باز هم همون کار و می کنه. باور داره به سادگی که کارش مخاطب پسنده. اگه حتی ذره ای فکر می کرد که مردم دارن مسخره ش می کنن یا بهش می خندن و این باورش بود بعید می دونم دوباره جلو دوربین اون رقص مزحک رو انجام می داد. این مرد قابل ستایشه چون به سادگی باور داره که محبوبه و همین طور محبوب هم هست. چه فرقی می کنه تو فوتبالیست محبوب باشی یا کسی که مردم دوستت دارن. سادگیش باعث شده این همه محبوبیت داشته باشه و هر روز هم بیشتر می شه. آقا هیچی دیگه، اگه باورت این باشه که مردم می خوان اذیتت کنن، خیلی راحت به سادگی اذیت میشی حتی اگه مردم بهترین کار ها رو واست انجام بد و با جون و دل دوستت داشته باشن. اگه باورت این باشه که مردم دوستت دارن و از دیدنت خوشحال می شن مطمئن باش که حتی وقتی تو خیابون راه میری وقتی کسی بهت لبخند می زنه یا نمی زنه حتی وقتی ببینی دو نفر دارن دعوا می کنن باز هم خوشحالی. در کل میخوام بگم که همه چی رو تو زندگی باور هامون می سازه. خیلی موقع ها این که واقعیت چی هست و حقیقت چیه تاثیری تو احساس ما نداره. احساس ما از دید و باور خودمون نشئت می گیره. و البته اینو بدون که همه آخر و عاقبتمون یکیه فرقی نداره چه باوری داشته باشیم. تا هستیم لااقل سعی کنیم باور های خوب و شادی بخش و آرام بخش بکاریم تو این مغز لامصب مون. همین دیگه. جهت یادآوری هزارم گفتم :دال خیلی هم تند نوشتم چون کار دارم ولی نمی شد ننویسمش گنا داشت. هه هه

Saturday, May 4, 2013

T-Junction


When something bothers you there is simply two options: let it keep bothering you, or kick the shit out of it and let it go. in the former case, you probably get stuck into it, and most probably there is nothing you can do about it, otherwise it wouldn't have bothered you caz you already know how to resolve the bothering issue. when you get stuck into it, it keeps bothering and it hurts more and more and its pain becomes more severe and you become more pale and more shitty looking. well that's an option you have. in the latter case, you'll just say, okay who the fuck cares about something that bothers, I care about something that makes me feel good. I decide to choose the joy that comes from eating a chocolate and ignore the sugar and the calories and all the other bullshitty nonsense that society says. you have this option too. simply one of those options makes an unbearable goofy weird dumbass out of you and the other one makes a cheerful crazy beautiful happy charming confident person out of you. which one you choose to be depends all and all in what you decide. here are the roads and here is the light.

"Find light in the beautiful sea
I choose to be happy
You and I, you and I
We're like diamonds in the sky"

Friday, May 3, 2013

Bio 50

دو تا موضوع
یک اینکه مردم فکر می کنن مرد باید یک ستون بسیار مقاوم و مستحکم برای زن باشه، و البته این یه الگوی ذهنی قابل قبوله. مردها باید شخصیت محکم و اعتماد به نفس بالا داشته باشن و دارن. اون ها باید مرد بزرگ زنی که عاشقشونه و عاشقشن باشن و  هستن. مردها باید شجاع و با شهامت باشن و هستن و باید ساپورت قوی برای زن شون باشن و هستن. همه ی این ها درست ولی مرد ها را "می گن که" باید سخت جون هم باشن. اغلب "بر این باورن" که مرد اصولا برای این ساخته شده که مسئول فراهم کردن رفاه و آسایش زن باشه و گاهی مرد "تعریف شده که" یابد نگهبان باشه مثل سگ شاید، یا مراقب باشه مثل مادری که از نوزادش مراقبت می کنه. باید دونست که مرد ها هم گریه می کنن، مردها هم به نوازش نیاز دارن، مردها شاید بیرون از خونه خیلی قوی و با غرور باشن اما تو خونه به احتمال زیاد بیشتر از هر چیزی به محبت زن نیاز دارن، و واقعا بیش از هر چیزی مردها شاید گاهی فقط به محبت نیاز داشته باشن. مردها هم نیاز دارن گریه کنن، غرور اجازه نمی ده که هر جا دلشون خواست این کارو کنن، اما نیاز دارن به حرف زدن و شنیده شدن گاهی. مردها هم به این نیاز دارن که زنی که دوستش دارن دستشون رو بگیره، مردها هم به ساپورت عاطفی نیاز دارن خیلی بیشتر از ساپورت منطقی و مشابه اون، مردها هم به خیلی چیزهای دیگه که تو فکر خیلی ها تعریف نشده نیاز دارن و این جوری شاید بشه مردها رو هم آرومشون کرد. مردها اغلبشون تو ظاهر مصل یک مجسمه ی بی حس و محکم و پر غرور باشن اما باید درون شون رو هم شناخت و این کار زنیه که شاید طور دیگه ای فکر کنه

موضوع بعدی اینکه من واقعا از آدم هایی که درک خوبی دارن، و شرایط رو درک می کنن خوشم میاد. یک سری آدم هایی هستن که پشیمون می شم گاهی وقتی چیزی بهشون می گم یا چیزی ازشون می خوام، در ظاهر خوبن و شاید هم در باطن هم خوبن ولی یه زمانی یه جوری خودشون و نشون می دن که آدم از می گه خدایا کاری کن هرگز از کسی چیزی نخوام که بعدش احساس کنم یک نفری برای این که کاری واست بخواد انجام بده منت رو سرت بذاره. من خوب می تونم حال این جور افراد رو بگیرم اما وقتی طرف دوستت باشه، بعد طرف همیشه هم خوبه بعد یهو یه حرکتی از خودش نشون می ده که آدم حالش به هم می خوره از اینکه به کسی نیاز داشته. فکرکن تو می خوای مثلا واسه دوستت، اصن ولش کن حالم بهم خورد. رفیق جان، که اسمتو نمیارم و می دونم انقدر ها هم کودن نیستی که نفهمی این چیزها رو، باید بدونی که اگه کسی کاری واست می کنه می فهمه که تو درک می کنی، و بدون که اگه تو هم واسه کسی کاری می کنی طرف هم درک می کنه و تشکر هم می کنه و حتما هم به جاش جبران هم می کنه، ولی از اینکه کسی نخواد کاری رو انجام بده و یا دوست نداشته باشه و یا اصن حالشو نداشته باشه و فقط به خاطر رودربایستی یا اینکه مثلا دوستته بخواد یه کاری از سر بی علاقگی واست انجام بده که مثلا تو یه موقع ناراحت نشی، صد سال سیاه دیگه هم نمی خوام انجام بدی، نمی خوام لطف کنی چون عدم صداقت واسه من یکی خیلی بدتر از صداقت تو خالی و ریا کاریه. خوبی و لطف کردنت به درد خودت می خوره اگه فقط بخوای از سر ناچاری کاری واسه کسی انجام بدی.

یه موضوع دیگه هم هست اینه که آدم ها اگه به درد هم نخورن دیگه به چه دردی می خورن؟ چیز یاد می گیرن که یاد گرفته باشن و ببرن با خودشون تو گور؟ که به کسی یاد ندن؟ که فخر بفروشن که من اینو بلدم و اونو بلدم و نمی دونم هزار تا چیز دیگه واسه پز دادن؟ کی همچین کسی تو دل بقیه جا میشه. آدم ها پول جمع می کنن که خرجش نکنن؟ که بازم ارث بدن به بچه هاشون و به اونا هم به بچه هاشون و ببرن تو گورشون؟ آدم ها کلن وقتی یه چیزی بلدن باید و باید و باید به کسی یاد بدن، باید منتقلش کنن که آدم تر بشن، که کسی باشن، که به درد این دنیا بخورن، که آخه لامصب پول و دانش و کلن هر چیزی که داری به چه دردی می خوره وقتی ازش استفاده مناسبی نشه؟ که کجات فرو کنی دارایی هارو، که کجای قلب من نوعی جا بشی طبل تو خالی عروسکی..

دیگه موضوعی نیست واسه امشب :دی اگه غلط املایی هم داره دیگه مهم نیست، موضوع های مهم مهم بودن که تموم شدن :دال

Thursday, May 2, 2013

Bio 49

Thinking about the families who do not have faith and honesty, scares me sometimes. can't get too deep in the thought, as it's one of those shitty craps that gets irritating after a while. You know what some times there is just a little string of thought that might spurt in the mind for only the reason that you let it exist, that you define it. if you don't define something then it just simply does not exist. you know when you see a movie with a new idea, it becomes an existence in your mind, and it becomes a definition that were not out there before. you never even thought about it before. Now you say so you exist. yes and a lot of things exist and we all never know about them and never be thinking about them. the good things and the bad things, does not matter. It all exist, it's my choice to pick what I want to see and what I want to think about. It's amazing how life treats people and me! alright, I'll come back later. it's becoming a continuous memo here ...

Doubts are always there, says the guy in the mirror. But who is it to follow them, if you do follow the doubts, that becomes your characteristic, it creates you and carves your personality. Doubts are there, but who pays attention to them, get stuck into them. Do not worry as the path is so bright and clear that you will be rewarded for the honesty. Choose and follow. That's it for now!

You know this is a new way of just writing what is going on in here and there. That's it, I like it and I may want to continue writing it for a while. Who cares, writing is important, isn't it? 


Wednesday, May 1, 2013

Bio 48

Being into a state of self consciousness is a duty I guess, not very easy at the beginning but it turns out to be OK after a while when u get used to it!
Well let's see how I do on this, hopeful I am...

Time passed by since the line above, almost 6 hours now...
Once in a while there is a hope spurt comes and flows up and down and takes you to the magic of the moment. just right now! It is really magical when you are conscious! I gotta try this shit and see how it works, a real vigilance gotta make me aware and awake I guess,
well let's see how I go on, hopeful I am as always...

OK, it's tomorrow morning, wake up. weather is beautiful and the birds are mating. Life is flowing and everything is bright light. So-called "Just do it". A bientot!

Same day. Sometimes I feel like it's redundant, a support that is not appreciated. a support that is not asked for. a support that is playing the role of a response to expectations. Only sometimes you feel the support is really provided and you provide it and you are appreciated and you are damn right how hard it is to be not felt as you wish you would. Support should not be provided when it is not asked for, and who knows when the right time is to show it! When I feel for you, when I am for you, it does not mean I am forced to do it or it is my duty to be there for you. It is a tendency that comes from the heart to feel and to be there, so do not ever mistaken it with expected behavior, as it has never been and never will be an attitude of obligation. No support and kindness is obligation, all is a unique way of showing compassion and it's best for everyone to keep this in mind and be thankful, always.
well well well, it's about midnight, a night like other nights, that's what I felt a few minutes ago that was worth writing down. So long till then.




Tuesday, April 16, 2013

Flash.back

Second floor for me, [smile], the old man said. You gonna stay in the third floor to study?, he continued. -Yeah [smile]. - I try the second floor first but it's usually so packed that I can't find a place to sit, then I switch to the third. - you goin to sit with the computer machines?, I said. - No I just need a place to sit, read and write, the old guy said. [elevator's door opened], second floor it is, have a good one. - you too sir..
and it's been one hour since then and I am still thinking of the one sentence he said "I just need a place to sit, read and write", obsessive it was in a way. kinda took me back to my teenage years when I wished to have a mansion in which there is a secret library with the book shelves all around the room, one small window to the backyard, a desk in the middle of the room, and three hanging lights right on top of the desk. at first I wanted to have only one chair, then I decided two would be better who knows I may want a company some time in my secret library!
Hey old man, you are so cool and I truly wish you a good one.

Sunday, April 14, 2013

Perfuse it

چی دوست داری؟ به چی علاقه داری؟ عدد مورد علاقه ات چیه؟ هفت؟ پنج؟ یا دو یا چند؟ چه عددی رو همیشه می بینی؟ چهل و دو؟ عدد بده. عدد بده. عدد بمیر. تو از چه درختی خوشت میاد؟ چه گلی رو دوست داری؟ از قرمز خوشت میاد؟ شمشاد به چشمات می شینه؟ از گل رس، از گل رز از دل ریس؟ نه تو اصن فقط بگو از چه ساعتی از روز بیشتر خوشت میاد که همون ساعت روز بیام دنبالت باهم بریم پیاده قدم بزنیم. اصن هم فرقی نمی کنه کجا بریم. هر جا که تو دوست داری، حتی اگه بخواد حیاط خونه مردم باشه، گاهی اوقات هیجانش هم بیشتره. از چه هوایی خوشت میاد؟ دوست داره برفی باشه بری تو برفا بازی کنی؟ یا دوست داری برف نشسته باشه و نباره و جادو کن و پیدا شو، ای گم شده در رویا، من تشنه ی دیدارم، آغوش مهیا شو یا اینکه برف هم بباره و تو هم باشی و چشم های من هم بباره و هوا هم بباره و من هم ببارم و باهم بالا بپریم و بالا و بالاتر و حتی شاید یه قبرستون باشه، شاید حتی هیجان انگیز باشه که بخوای در قبرستون و پیدا کنی و یه جورایی توش سرک بکشی و ببینی مرده ها چی می گن، شاید  ، شــــــــــــــــــــــاید گفتن بچه جون دنیا همین دو  روزه برو خوش باش، شاید هم گفتن اصن که بریم و یه روز برفی برگردیم که هیچ مرده ای نباشه، قبری نباشه، یه زمین صاف سفید که آدم بتونه وسط دل شو تو همه ی برف ها ببینه. وسط دل همه ی آدم ها سفید برفیه، یا شاید حتی یه خیابون پر از مغازه های جورواجور شاید لباس فروشی شاید هم عروسک شاید رستوران شاید هم مغازه بسته، هر جا باشه اصن تو بگو یه جاده خاکی وسط یه دشت بی سواد، تو بگو یه مسیر مال رو بالای یه کوهک کم غرور. از چه ماشینی خوشت میاد؟ دوست داری چه رنگی باشه؟ دوست داری کدوم جای قشنگ دنیا رو ببینی؟ دوست داری کجا باشی همین الان؟ دوست داری چه کار کنی همین الان؟ دوست داری کی رو ببینی همین الان؟ دوست داری؟ دوستم داری؟ دوستم داری. دوستت دارم. دوست دارم بخوابم، دوست دارم آرام باشم همین الان...ا

 پ.ن.  من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل، من از افسون چشم مست و او از بوی گیسویت
پ.ن. تصویر یک نقاشی با عنوان "بوسه" اثر "گوستاو کلیمت
پ.ن. دلیل انتخاب تصویر هم واجی امواج منتشر شده از متن و نقش

Thursday, April 11, 2013

The Moments

بازم یه موزیک ملایم و یه دنیا قطره های ریز و کوچیک چسبیده به شیشه ی پنجره. بازم تو دل هر قطره یه عالمه رهایی و تو دل هر نُت یه لحظه، یه گذر، نت های ترکیب شده و موزون صدای موزیک پیانو ملایم گاهی زیر و گاهی بم از پشت شیشه به قطره ها نرسیده محو شده باز هم می گه همه چیز همین لحظه ست. دقیقا مثل یک وزن آهنگین زیر و بم دار که به لحظه های خیلی کوچیک تقسیم می شه و تو هر لحظه فقط واقعیت داره. از اون لحظه که گذشت نت بعدی لحظه رو می سازه. ولی گاهی آدم ها با این که می دونن اینو تو لحظه ی قبلی می مونن و موج آهنگ به سمت جلو میره و از آهنگ جا می مونن. آخه اگه با هر لحظه ی موسیقی نباشی نمی تونی ازش لذت ببری. از طرفی هم یک موزیک یک نت که اومد و رفت دیگه واقعیت همین الان نیست. سوار هر نت شو و از این نت بپر به نت بعدی و همراه آهنگ جلو برو تا بتونی در حضور لحظه ها کام بگیری وگرنه تو لحظه های مرده ی بی نت گیر می افتی. اصن نمی خواستم راجع به موزیک بنویسم که اینجا پخش می شه. می خواستم راجع به این هوا و بارون و قطره های دوست داشتنی بنویسم که حواسمو موزیکه با خودش برد. حواس نداریم که بابا...ا
پ.ن. تصویر هم همین الانه با موبایل گرفتم رفت

Thursday, March 14, 2013

Vomit 11

یعنی واقعا بعضی موقع ها می مونم تو کار این مردم. سادگی از آن ما. هر موقع به خودم می گم همه خوبن زارت یکی میاد میگه بیلاخ همه خوب نیستن. خوب نباشن به درک. هر کی که خوب نیست خوب نیست. ربطی به بقیه مردم نداره. حتی تو که بدی هم بد نیستی. فقط تو یه کار یا خصیصه بدی. من می خوام این طور نگاهت کنم وگرنه از چشمم می افتی و دیگه می ری واسه خودت. مثل خیلی های دیگه که افتادن و رفتن واسه خودشون. بابا خوب لاقل سوتی نده. لااقل حواستو جمع کن. آره حاجی، همه خوب ان د هیچ کس بد نیست. بعضی آدم ها بعضی موقع ها اشتباه می کنن فقط که باعث می شه آدم فکر کنه اونا بد ان. ولی نه همه خوب ان. من اصن به این دید مشکل دارم که بگم آدمم ها بد ان شاید. از نظر من همه همیشه خوب ان مگه اینکه خلاف اش اثبات بشه که تازه اون هم میشه یه نفر یک روز یک ساعت بد بود. فرداش دوباره همه خوب ان. این دید خوبیه مگه نه؟ همه چی قشنگ و پروانه ای پر از ستاره های جورواجور. خداییش خسته می شم بعضی موقع از اینکه آدما چرا خوبن یا بدن یا کوفتن یا مرگن. اصن به من چه ربطی داره که کی خوبه یا بده یا چه غلطی داره تو زندگی می کنه!! مگه ناف من و به ناف مردم بستن!! مگه قراره من و بزارن تو گور یکی دیگه؟ یا شاید قراره من به اعمال اونا قضاوت بشم که انقد حواسم می ره به کار مردم!! به درک اسفل السافلین که یکی خوبه یکی بده. به من چه ربطی داره. تو به خودت نگاه کن من هم به خودم نگاه می کنم. هر کی خوب بود برنده ست. چرت و پرت نگو نصفه شبی. اگه حال تو از مردم یا یه سری از مردم یا اصن یک نفر از مردم به هم بخوره هیچ فرقی به حال مردم، یه سری از مردم یا اون یک نفر نداره بچه جان. سرت سلامت بگیر بکپ انقدر هم مردم را به تخمت حساب نکن. و رحمته الله و برکاته. گور باباشم کردن

پ.ن. عذر می خوام واسه استفراغ در یک مکان عمومی. باشد که روزی تمیزش کنم

Saturday, March 2, 2013

Bio 47

آخه من عشقت رو به همه دنیا نمی دم... برای مغز من تو جوهری همیشه. جوهری از جنس شیشه، مغزی از جنس کاغذ کاهی. میشه با من از روزایی بگی که دوست داری بری تو یه کلبه کوچیک جنگلی دوباره و فقط یک دوش داشته باشه و یه پنجره که بشه بیرون و دید که شاید سرمای زمستونی یه کم از لای درخت ها بدو بدو بیاد از لای پنجره و از روی صورتت رد شه همون موقع که آب داغ می ریزه رو سرت و داری با خودت فکر میکنی که هیچ کس تو دنیا نیست. هیچ کس، فقط خودت و خدا اگه هست، اگه نیست فقط خودت. مثلا نیازی به هیچی هم نداشته باشی نه غذایی نه ابی نه شاید خوابی. فقط خودت و خدا و  تا وقتی کنارمی می تونم و تا وقتی بهارمی می دونم. یک حس سینوسی القایی از لای همین شیشار دار های خزه بسته و پوشیده از مه اینجوری میاد از روی دلت مثل موج های آروم دریا تو یه روز آفتابی و یواش که خیلی ملایم بالا و پایین می ره وسط دلت بالا و پایین می ره و باز هم به خودت می گی خدا هست و هواتو داره و باز هم قاتی نکن و باز هم پاشو و جولان بده.
بعد پا میشی و میری یه دوشی می گیری و اصلاح می کنی و غذایی می خوری و می شینی همون جایی که قبلا نشسته بودی. کی برای کی زندگی می کنه؟ همه برای همه؟ همه برای خودشون؟ یکی برای همه یا همه برای یکی؟ نه. من فکر می کنم یکی برای  یکی زندگی می کنه.  باور کن باورت می کنم که شنبه های تو خالی برای خیلی ها هست و شنبه هایی که بغض پریشون دل تنگی همراه باد میاد سراغت و همراه موج های سینوسی بالا و پایین می رن و گاهی خیلی پایین ان. سروتونین؟ و گاهی خیلی بالا. ملاتونین؟ و گاهی انگار از بالا و پایین له شدن و یه خط راستن که هیچی حس نمی شه. موقع هایی که دوست داری تو کلبه هه باشی. با خدا. درهم برهم نوشتن رو دوست دارم. یادمه پزشکم می گفت بزار همین جوری بریزه پایین هرچی که هست، بزار بیاد و بریزه و نگه شون ندار. از عشق تا ملکوت بزار بریزه پایین. و آدم ها همیشه توی یک اتوبان مغزی پشت سر هم سرپا در حال هل دادن همدیگه ان و هیچ کس انگار به مقصد نمی رسه و مرکز کنترل ترافیک هم نمی تونه کنترلشون کنه. من و عشق تو و ناز نگاهت؟ تنهایی با خدا؟ دنیای خالی از هیچ کس. حتی حیوانات. ببخشید مغز عزیز که این ها رو می نویسم شاید شیشار ها بفهمن. اونا هیچ وقت از جاشون تکون نخوردن همیشه یک جا نشسته ن و به آسمون نگاه می کنن. شاید همین باشه که مه های ییلاق انقدر با شیشار ها دوست ان و همیشه کنارشونن. مه می دونه شیشار پاش بسته ست. انتظار از کسی نیست. انتظار از خودم هم افول  مافول می شه تو جنگل با خدا. انتظارات می خوابن. هیچ کس نیست. در هم نویسی خوبه؟ به آغوشی تسلی بخش کنارم باش همواره؟ ای داد از آهم دادم فریادم؟ رو کاناپه بغلی خدا نشسته نگاهم میکنه می گه بچه بلند شو، شاید یه لیوان چای بخور، شاید یه نخ سیگار سنگین با کام های خرکی بکش، شاید همه چیز هایی که می شنوی و نمی شنوی رو دایورت کن. شاید صرفا دنیا رو اون طور که دلت می خواد ببین. شاید اصن من این دنیا رو واسه تو درست کردم بچه. پاشو یه چایی واسه من هم بریز دور هم باهم چای بخوریم و امیدوار باشیم. پاشو گریه نکن

Friday, February 8, 2013

Bio 7i+0

پ.ن. این پست یک پست زیر خاکی است. خاک خورده است مدت ها

با آرش حرف می زدم، دیشب. تلفنی. حرفمون تموم نشد گفتم فردا بیا یه چایی باهم بخوریم یه کم بگپیم. امروز صبح از خواب پا  شده پا نشده دیدم اومده، تو خودش بود. وقتی میره تو خودش صداش یه جوری میشه انگار که از حنجره ش در نمیاد از اون وسطای مغزش صدا ها از تو همه سلولای مغزیش رد می شن و از پوست سرش می پرن تو مولکولای هوا و وقتی می رسن به گوش تو دیگه صدای همیشگی آرش نیستن. یه صدایی که انرژی شو بین همه چیزایی که تو راه بوده تقسیم کرده و فقط یه زمزمه ای بهت می رسه.
هیچی همین جوری نشست و نگاهم کرد و دیگه طاقت نیاورد. بغضش ترکید. گاهی اوقات آدم ها حرف نمی زنن، گریه می کنن، اصلا هم عجیب نیست. مرد که گریه نمی کنه حرف مفته. گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه شاید حرف قشنگ تریه. حرفی نبود برای گفتن برای شنیدن. گاهی اوقات آدم ها نباید گوش بدن باید فقط حس کنن. فقط باید باشن که یکی بتونه گریه کنه، نه تنها، بلکه کنار تو، بلکه شاید روی شونه هات، شاید تو بغلت. تنها گریه کردن مال وقتاییه که حرف ها از وسط مغزت و از لای همه سلولا رد نمیشه. مال اون وقتاست که راحت از بین لب هات عبور می کنه و رسا ست. آرش این جور موقع ها فقط میاد پیش من و کمی وقت می گذرونه. می گه بابا، چرا آدم ها اصن باید برن تو خودشون. چرا بعضی ها بیشتر میرن تو خودشون و کمتر می بینیشون. چرا اصن آدم باید دلش بگیره که این جوری شه. چرا اصن آدم باید آدم باشه. من دلم می سوزه واسه آدما. من دلم واسه خودم می سوزه. من دلم گرفته بابا نمی دونم چی کارش کنم. کلافه شدم. پر شدم. خالی نمی شم... و همین طور می گفت و می گفت با صدای بی نا و من فقط بودم. گاهی آدم ها فقط باید باشن همین. خودش هم می دونه من هم می دونم حرف زدن تو این جور موقع ها بی خوده. فایده ای نداره. حرفه فقط. مثل فکر، فکره فقط. بی حاصل. باید بذاری بره، رد شه. دل تنگی آدم ها رو بزرگ می کنه. این هم پدر خدا بیامرزمون می گفت. نمی دونم واسه دل خوشی ما می گفت، مثل همه اینایی که می گن هر چی میشه حکمته، یا واقعا آدم ها بزرگ می شن با دل تنگی. نمی دونم والا. دو ساعت کنارم نشست و گریه کرد و حرف بی جون زد و نگاهم کرد و آروم خوابش برد... این بچه از اون بچه هاست که شاید یه روزی من بودم. از بچه هایی که همش سخت گرفتن و سخت شدن. یک دوست بودایی داشتم که می گفت ما راحتیم. یاد گرفتیم. نهادینه شده تو وجودمون که اجازه بدیم جریان داشته باشه. بیاد و بره. دروغ نمی گیم و دزدی نمی کنیم. دیگه با بقیه چیزا کاری نداریم. کلا همه چی جریان طبیعیشو داره و همه چی با همه چی سینک شده ست، و چه جالب بود بودا. آرامشی که نصیب هر کسی نشد و نمی شه. آدم ها بیشتر از هر چیزی به چی نیاز دارن؟ محبت؟ عشق؟ درک؟ وفا؟ صداقت؟ صمیمیت؟ مهر؟ زیبایی؟ به چی؟ بابا تو چی فکر میکنی؟ می گی محبت؟ بابا، ببخشید امروز خیلی وقتتو گرفتم ولی بهت نیاز داشتم.. و همین طور من لای حرف های آرش غوطه می خوردم و بهش خیره بودم که آروم خوابش برده بود بعد از یه عالمه حرف نگفته.

Monday, February 4, 2013

Bio 46

همین جا مثلا نشستی. فکر کن وسط یه دایره ای دقیقا مرکز دایره ای که از تو یه عالمه شعاع خارج میشه به سمت محیط دایره. دقیقا همون لحظه یه آهنگ به گوشت می خوره و پرتت می کنه روی یکی از شعاع های دایره و می بردت تا محیط. محیطی که محیطه و تو همیشه داخلشی و خیلی موقع ها هم تقریبا نمی دونی که سوار کدوم شعاع خواهی شد. هر کدوم از این خطوط می بردت به محیط، محیطی که فردا روز باز مرکز یه دایره ی کوچک تر یا بزرگ تر می شه برای تو و من. هر لحظه سوار یک خط، یک شعاع و محیطی که رو به گسترش بوده و هست. فکر کن دور یه دایره ای، دقیقا روی محیط دایره ای که از تو فقط یک شعاع داخل می شه به سمت مرکز دایره. دوست داری جای دیگه ای باشی یا همین جا که هستی بهترین جای دایره ست؟
امیدوارم که امیدوار باشم.

Saturday, February 2, 2013

Devoted

Devotion and Dedication are nothing like simple words such as understanding, even though understanding is nothing like every one is able to comprehend. There are some words for some actions that I am so blessed to know they exist. Devotion is in fact one of those words that gets deep into the heart specially if the heart is cracked a few times in time. It permeates and carves into you, not in a bad way but in a way that depicts they are true words of depth. They burst with a fusion of values. Putting them in words is however just a failing endeavor but at least gives you the idea of them being real... so there is a word for it: DEVOTION

Friday, February 1, 2013

Flickering Windows

دوست دارم یک داستان که قدیما واسه افسون تعریف می کردم و اینجا بنویسم. قبل از اینکه با مسعود آشنا بشه و بعد ها که باهم ازدواج کنن معمولا شب هایی که امتحان داشت می اومد می گفت بابا اون داستانه رو یه بار دیگه تعریف می کنی برام. من هم تعریف می کردم واسش:  یک اتاقی هست به نام اتاق ممنوعه. فقط یک نفر می تونست بره تو این اتاق. اونم خودم بودم. اتاق ممنوعه در نداشت ولی. هیچکی هم نمی تونست ببیندش. اما وقتی می رفتم توش دیگه اتاق نبود. فقط پنجره بود. پنجره های این اتاق با نگاه باز میشد به یه دنیای دیگه. به هر کدومشون که نگاه می کردی باز می شد و انگار یه دنیای کاملا متفاوتی بود من بودم. به اولی که نگاه می کردم خودم بودم که تو یه خونه جنگلی زندگی می کردم. تنهای تنها، بعد جالبیش این بود که به جای مرغ و اردک همه حیوون های اهلی خونه ی من حیوونای جنگل بودن مثلا صبح ها باید به توکا ها غذا می دادم و تخم مرغ های بهشتی رو جمع می کردم. جای گاو و بره هم گوزن و غزال داشتم و تا چشمم به گربه های وحشی می افتاد که بالای درخت سکویا کنار خونه ام داشتن به غزال ها نگاه می کردن می ترسیدم و چشمم می افتاد به پنجره کناریش که همچین کت و شلوار و با کلاس و اینا صبح از در خونه که در میومدم یه مرسدس خیلی قشنگ از این جدید خفنا توی پارکینگ منتظرم بود، بعد اینجوری یه جوری از نمای پشت بالای ماشین می دیدم که سوار میشم و راه می افتم و از این خیابون و از اون خیابون می رفتم تا می رسیدم به یه ساختمون بلند با یه معماری خیلی هنری به پنجره های آینه نمای مشکی رنگ که یکی می اومد فکر میکنم نگیبان یا پارک بان اونجا بود  و سویچ رو می گرفت که ببره ماشین و پارک کنه! کلی برام جالب بود که اونجا مثلا محل کارم بود. لبخند به لبم بود ولی انگار شاد نبودم، انگار خوشحال نبودم. تو پنجره قبلیه بیشتر خوشحال بودم انگار، اینجا اما انگار یه چیزی گم شده بود. دوست نداشتم ببینم که تو چشم هام یه غمی هست و می رفتم سراغ پنجره بعدی که اصلا توش نبودم. پدر و مادرم بودن که پیر شده بودن و تنها بودن، خواهرام رفته بودن خونه ی بخت و من نمی دیدمشون. بالای دیوار خونه ی پدریمون یه عکس از دوره پیش دانشگاهیم وصل بود، مادرم چشاش دیگه سو نداشت. من مرده بودم. تو یه تصادف، تصادفی که خیلی وحشتناک بود، یادم اومد اون تصادف و طاقتم طاق شد و پنجره های جدید روی سقف اتاق باز شدن. حتی پنجره های قبلی هم جاشون و به پنجره های جدید داده بودن. باز هم پنجره بود. نگاهم افتاد به یکی از اون ها که کنج اتاق بود و بودم توش. زندگی دیگه ای داشتم. تنها هم نبودم اونجا، انگار که بعد از ازدواج با همسرم رفته بودیم یه جای دوری مثل اندونزی شاید، نمی دونم کجا بود ولی کنار ساحل بود و از این درخت های نخل و اینا داشت، ما غروب ها همیشه می نشستیم لب ساحل و به غروب نگاه می کردیم. خوشحال تر از بقیه ی خود ها بودم اینجا. دنبال یه پنجره می گشتم که بچه ها هم باشن. که دوستام هم باشن. که خانواده ی خودم و داشته باشم و بابا بزرگ و مامان بزرگت هم باشن و بین اون همه پنجره خیلی سخت بود پیدا کردنش ولی انقدر خودم و این ور و اون ور دیدم و گذشتم و بالاخره پیداش کردم. یه پنجره ی کوچیک که وقتی بهش نگاه می کردی بزرگتر می شد و همین طور بزرگ تر می شد تا همه ی دیوار اتاق رو می گرفت و دوست داشتی همین طور بشینی جلوش و به خودت و شادی ها نگاه کنی. یه خانواده ی قشنگ داشتم. مادرم خوشحال بود. پدرم حتی روی ننو پیپ می کشید. بچه ها هم بودن. بازی می کردن تو حیاط. من و یک زن هم بودیم. نمی شناختمش ولی خوب اونجا همسرم بود مثل اینکه. به هر حال این هم یه پنجره بود که من بودم توش. اینجا خیلی خوشحال بودم. می دونی وقتی به چشم هام نگاه می کردم تو هر کدوم از این پنجره ها زودی می فهمیدم که خوشحالم یا نه. وقتی این پنجره رو پیدا کردم دیگه از جام جوم نخوردم و نشستم و تماشا کردم و تماشا کردم و تماشا تا آروم خوابم برد و فردا که بیدار شدم مثل همیشه روی تختم دراز رو به مشرق مثل جنین دست هام لای پاهام که گرم ترم می کرد.
اینجا بود که افسون پا می شد و تشکر می کرد و می گفت دوست دارم این داستان و تو همه شب های امتحان های سخت بشنوم

Thursday, January 24, 2013

Skewed normalization

Normalizing is what we do every day, isn't it? There are gorges and  crests in our daily life but we can't stay in any of them for long. It's just not very simple to stay there, so what you do is take a shower. Take a walk. talk to a friend and so forth. That's called normalizing. You would naturally prefer to stay around the median mood of your whole life so that's why you normalize things. You can's eat much, when you eat much then you won't eat for long to normalize. When you sleep much then you say I won't sleep tonight to normalize. I mean most of them it's so alike. Anyway, whatever you do much or less, you tend to compensate for it and bring it up or down toward the median, where you spend most of your life hanging in there.
Well, the point is where the median line is, on a global coordinate, is it much close to the crest, or is it down into the valley? How does your biorhythm work? takes you up most of the time or let you down? I know people would like to hang around their median line but where is that blurry line located is the question. Would I like to draw it up a little, as it naturally tends to creep down, at least for the people who were born in my geography! Let's pull it up a little, hah? It takes time and effort, but let's give it a try at least. Let's do a skewed normalization.

Tuesday, January 22, 2013

Bio 45

نشسته بودم توی اتاقم داشتم فکر می کردم، بماند که نمی دونم این فکر ها از جون من چی می خوان، همین جوری آروم چیز میزای ریز روی موکت و جمع می کردم و می انداختم توی سطل آشغال. قشنگ رفتم به روزهای کنکور، کف اتاق دراز می شدم و درس می خوندم. هر ازگاهی چند تا مورچه از کنارم رد می شدن و سلام می دادن و من می گرفتمشون پرتشون می کردم اون ور اتاق که مثلا حواسمو پرت نکنن. مطمئنم زنده می موندن. مورچه ها خیلی قوی ان مثل ما آدم ها نیستن. اونا خوب می دونن که اگه حتی از بالای یه کوه بلند هم یا سر بخورن زمین باز هم پا میشن و ادامه می دن. وگرنه که اینجوری از هر جایی دلشون می خواست رد نمی شدن. ترسی از مرگ هم ندارن تازه. واسشون مهم نیست چی جلوشونه یا ممکنه چی پیش بیاد. پیش می رن تو جهتی که شاید واسشون مقدسه. حتی اگه فقط دونه جمع کردن واسه زمستون باشه
خیلی موقع ها دلم می خواست که حیوون بودم، البته همیشه پیش نمیاد این قضیه اما خوب کم هم نیستن این جور موقع ها. حیوون ها فکر نمی کنن. فکرها هم کاری به کار حیوون ها ندارن. فکر ها هم می دونن که باید برن سراغ کی، ما آدم ها. ما ها هستیم که هم خوشبختانه و هم متاسفانه فکر می کنیم. حیوون ها راحت ان. باور کن حتی خیلی هاشون باهوش هم هستن یه جورایی. ولی شعور ندارن. شعور بعضی موقع ها کار دست آدم ها می ده. وقتی از بیرون به خودم و دنیای اطرافم نگاه می کنم همه چی رو خیلی قشنگ می بینم. مشکلی نیست، هیچ. همه چی آرومه و خوب. وقتی میرم وسط خودم و به بیرونم نگاه می کنم دچارش میشم. دچار شعور فکری. انگار که یه گله گاو وحشی خیال کنن مغز تو یه آبگیر وسط صحرای کالاهاریه و بریزن توش و سر آب خورن باهم دعواشون بشه. آهای گاوهای وحشی اینجا همه چی آرومه. عیبی نداره شما هم تقصیری ندارین. می دونم که حیوونین. من هم خیلی موقع ها دوست دارم مثل شما ها باشم. ولی آبتون و که خوردین تشریف ببرین، اجازه بدین همین پرنده های جوجویی هم کمی آب بخورن و دور هم خوش باشیم. اینجا نمونین
آره زمانایی که دوست داری کف اتاق دراز بکشی و شاید یه چیزی بنویسی و شاید یه چیزی بخونی رو دوست دارم. این جور موقع ها دوست دارم از بیرون به خودم نگاه کنم. دوست خودم باشم و دست بزارم روی شونه هام و بگم دوست من، همه چی خوبه. همه چی خیلی خوبه. امیدوار باش و پاک، گاو ها کارشون اینه خودشون می رن. ولشون کن. تماشاشون کن و بزار شلوغ کنن. فردا همه چیز آرومه دوباره. به خودم بگم که دوستت دارم که نمی خوام اذیتت کنم که می خوام همیــــــــشه بخندی. که دنیات پر باشه از قشنگی. به خودم بگم خسته نباشی مرد خدا قوت

پ.ن. یک موزیک دل نشین

Saturday, January 19, 2013

L' Espoir

درفت پشت درفت. پیش نویس پس از پشت نویس...ا
چند وقتی بود از امید خبر نداشتم، دیروز ها زنگ زدم به سهراب، روز بود مجبور شدم به اداره ش زنگ بزنم. امید عادت داشت آخر هفته ها بعد از این که مشق های هفته بعدشو نوشت مادرشو مجبور کنه بیان خونه ما. می اومد و می گفت بابزرگ قصه بگو، قصه ی هزار و یک شب. هفته پیش نیومد من هم خیلی حواسم پرت بود که اصن متوجه نشدم وقت امتحاناست و این حرفا. بچه های امروزی خیلی می فهمن. گفتم سهراب چه خبر، خوبی چه می کنی، سیمین چطوره؟ امید و صحرا کجان طرفای ما نمیاین چرا پیداتون نیست.. همه چی خوب بوده مثل اینکه. بخ جز اینکه باز امید شیطونی کرده که و غوزک پاش پیچ خورده، مطابق معمول این امید شیطون یه جاش خرابه. پارسال اینا بود که باهم رفته بودیم باغ مرکبات پدری، تقریبا همین موقع ها بود که این بچه از درخت های تیغ دار پرتقال هم بالا می رفت!! آخرشم یک بار افتاد و پاش شکست، یه ماه تو گچ بود. شانس آورد می تونست بخوابه خونه و آروم آروم راه بره. هیچ وقت دوست نداشتم امید رو ببینم که یه جا نشسته و مثلا داره تلویزیون نگاه می کنه، یا به گردن عمو آرشش وصله یا به گردن منو هفت سالش بیشتر نیست ولی قد سی ساله ها بارشه. من هم هفت سالم بود فقط در حال پریدن و ورجه وورجه بودم ولی این بچه فرق داره. ورجه وورجه هاشم امیدواره. 
کم بشکن پسر جان، کمی بیشتر مواظب باش، انقده شیطونی نکن انقده شلوغی نکن خوب. تند تند می دویی میری جلو بعد یهو می خوری زمین. اینا رو به سهراب گفتم که بهش بگه که حواسشو جمع کنه...ا
پشت نویس پس پشت نویس، پی نوشت ها را پایانی نیست...ا

پ.ن. انقدر هوس نوشتنم اومده که گم شدم وسطشون، پیدا کنیدم دوباره

Vomit 10

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
درک متقابل. درک خصوصی و در ک عمومی. کو کجاست؟ واقعا آدم بعضی موقع ها می مونه که چقدر آدم می تونه بی درک باشه. واقعا آیا تو احساسی از احساس داری، درک می کنی؟ روزمرگی دچار ما شد. قدرت. نفوذ. حسادت. تفکر ابلهانه و همه و هر چه در آن است در این است. آدم ها غریبه ان وقتی تو یک غریبه ای. گاهی وسط خیل آدم های آشنا هم غریبه ام من. گاهی حتی با آشناترین نزدیک احساس غریبگی می کنم. نزدیکانی بهتر از برگ درخت از در عقب. نزدیکانی که گاهی عمدا یا سهوا دچار ظن دگر آزاری می شوند شاید. نزدیکانی پاک تر از آب روان از در عقب. کسانی که دوستشان داریم. کسانی که شگفت انگیزند. کسانی که تو را وا میدارند در ایمان خویش. درک متقابلی نیست. درکی که هر از گاه گداری از کسانی می بینی که انتظارش رو نداری و درکی که پاره شده از کسانی که انتظارشان است. حیران جیران خویش ام در این آبادی که چست و چابک می پرد از کنار دیدگانم. در فکر این که شنیده است سرود رودها را از در عقب...ا
خسته شدم از خودم. خیلی موقع ها از خودم خسته می شم. نمی دونم چرا به خودم اجازه می دم که اذیت شم. و تو خوب اینو می دونی که اذیت می شی وقتی به خودت اجازه می دی که آزاد باشی. آزادی بی قید و شرط. آزادی ای که یک روزی آرزو بود. آزادی ای که پر از خرده سنگ های جلجتا و گنوساست. خسته می شم از خودم. از تو. از بقیه. از اینکه پاکی رو هم امروز به خاکستری می شناسنش. یه خاکستری زیبا و با تامل!! از در عقب. تکرار شدنیه. مثل تاریخ. آدم ها خوب می شن و دلشون برای درد تنگ می شه. دوباره دردناک می شن. دوباره آزاد می شن. دوباره خوب می شن. می رن تو خودشون. چندین روز بدون سرود رود. بعد که میان بیرون باز اسیرن. یک اسارت شیرین تو قالب روح زندونی خودشون. و خود گول زدنکی که باعث بزرگ شدنشون نمی شه. تو به خاطر اون چه که دوست داری از خیلی چیزها می زنی. اون چه که دوست داری گاهی یک سنگ یا یک پروانه یا یک مگس فرقی نمی کنه که چی هست ولی درک لازم رو نداره شاید. خرده نمی شه گرفت. سنگ ساخته شده برای سنگ بودن. پروانه هم برای زیبا بودن. مگس را کسی میان آدمیزاد حساب نکرد.
یادمه ساری که بودیم دیوارمون از این دیوار های کنیتکس شده بود نمی دونم چی چی بهش می گن. که صاف نبود.. بعضی موقع ها دلم می خواد صورتم رو محکم از روبرو بچسبونم به اون دیوار و بکشم به سمت دروازه ی خونه مون. انقدر که یک صورت صاف از من باقی بمونه. نه چشمی برای دیدن و نه دماغی برای گفتمان. یک صورت صاف وسط کله ی عجیب. دردش تحمل کردنیه برام. تا وقتی که خودم برگردم به خودم و اسیر باشم.
که هر چه دیده بیند دل کند یاد