Thursday, June 30, 2011

10,000

This is my 100th post in this weblog and I'm writing it on the 10,000th day of my life. everything was okay so far, I mean the life, I haven't had big troubles like so many people have, I'm not addicted to drugs like so many people are, I'm healthy, happy most of the times, and I do appreciate the time I'm living in not like so many people who are only looking at their past or futures. And for all of these I am thankful. But anyway, the day 10,000 was awesome, I had a great party with friends, we ate, drank, danced and had so much fun together. Today was kinda special and auspicious. You know what some people even can't get to see their 1000 days, I know a couple of them, my cousins .. some can's see their 10,000 days I know so many of them, esp from Iran. Almost all people celebrate the annual birth date called the birthday, they also have fun, cakes and dinners and dance and gifts but you know what's precious in life, I guess the vigilance of time passing right in front of your eyes and you're still trying to catch up with it and still have way to go... This is probably not the best way to make the best of your time. I guess we just need to let it go and look for an occasion to celebrate cas it's all about having a good time in this evanescent life. Be good and happy, and of course I wish that for myself too, hope everyone can reach that state of living ..
have beautiful days and nights ..

Sunday, June 19, 2011

Bio25

آدم بعضی موقع ها دلش می خواد گریه کنه اصن. آدم بعضی وقت ها دلش می خواد اصن زار زار بزنه بشینه یه گوشه آروم آروم گریه کنه بعدش پاشه بره تو همین بارون بلند بلند گریه کنه اصن یه جوری صدای گریه ش با صدای این رعد و برق ها قاتی شه یه جوری که دیوونه شه. آدمه دیگه بعضی موقع ها دلش می گیره. آدم ها همه این جوری ان، بعضی موقع ها که آخر هفته ها میشه، که آسمون می خواد بیاد زمین، که همه جا یه رنگ گریه دار داره، که چشاش داغ میشه، که می خواد یه آهنگ و صد بار گوش کنه، که می خواد گریه کنه.. آدمه خوب گناهی نداره. اصن این آدم ها که شادی می کنن، این آدم ها که ناراحتی دارن، که غصه دارن، همین آدم ها که دوست داشتنی ان، همه ی این ها تو این شب ها می ریزن تو دل آدم و پرش می کنن. همه این زنده بودن ها، همه این ها، همش می ریزه تو دل آدم و می خواد تنهایی واسه خودش یه جایی داد بزنه که هی هی خالی شو لعنتی، خالی شو که سنگینم، سنگین از همین که هستم. هر از گاهی خوب آدم پر میشه، آدمه دیگه بعضی موقع ها خراب میشه، گناهی نداره ...ا

Monday, June 13, 2011

Bio24

یه جور لحظه هایی هست که همه چی خیلی غلیظ میشه، خیلی کش دار، خیلی آروم از جلوی صفحه ی ذهنت رد میشن، وای می ایستن اصن، می دونی چه جوری؟ عین این عکسایی که مثلا رد شهاب سنگ یا رعد و برق یا نور ماشینا می افته تو عکس ها، از همون لحظه هاست، خیلی غلیظ و کُند. هر چی که میخونی و می بینی و میاد تو فکرت همون جا یه مدتی چنبره میزنه تا جمله ی بعدی و صحنه ی بعدی و فکر بعدی هلش بده جلوتر. الانم دقیقا و دقیقا همین جوریه که حتی همین ها که می نویسم هم یه جورایی انگار دست در حلقه ی آن زلف دوتا نتوان کرد، تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد. ای آقا، ما هم واسه خودمون یه روزگاری گرفتار گرفتار تمشک تازه جنگلی تو خرداد بودیم، گرفتار یه سری گل های کنار رودخونه که از پرچم بنفش شون واسه رنگ کردن تخم مرغا استفاده می کردیم، گرفتاری های ما البته واقعی بودن... الان مونو نبین که این جوری انقد فکرمون غلیظ شده، دلمون خوابیده و خیال ها که از سر پریده. امروزه که امروزه با این فکر لزج و چسبناکی روزمرگی نمی دونم کجا میشه کاشانه کرد که لاقل لااقلش آینه نباشه توش....ا

پ.ن
گر ز حال دل خبر داری بگو/ ور نشانی مختصر داری بگو
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست/ راه اگر نزدیک تر داری بگو