Thursday, January 24, 2013

Skewed normalization

Normalizing is what we do every day, isn't it? There are gorges and  crests in our daily life but we can't stay in any of them for long. It's just not very simple to stay there, so what you do is take a shower. Take a walk. talk to a friend and so forth. That's called normalizing. You would naturally prefer to stay around the median mood of your whole life so that's why you normalize things. You can's eat much, when you eat much then you won't eat for long to normalize. When you sleep much then you say I won't sleep tonight to normalize. I mean most of them it's so alike. Anyway, whatever you do much or less, you tend to compensate for it and bring it up or down toward the median, where you spend most of your life hanging in there.
Well, the point is where the median line is, on a global coordinate, is it much close to the crest, or is it down into the valley? How does your biorhythm work? takes you up most of the time or let you down? I know people would like to hang around their median line but where is that blurry line located is the question. Would I like to draw it up a little, as it naturally tends to creep down, at least for the people who were born in my geography! Let's pull it up a little, hah? It takes time and effort, but let's give it a try at least. Let's do a skewed normalization.

Tuesday, January 22, 2013

Bio 45

نشسته بودم توی اتاقم داشتم فکر می کردم، بماند که نمی دونم این فکر ها از جون من چی می خوان، همین جوری آروم چیز میزای ریز روی موکت و جمع می کردم و می انداختم توی سطل آشغال. قشنگ رفتم به روزهای کنکور، کف اتاق دراز می شدم و درس می خوندم. هر ازگاهی چند تا مورچه از کنارم رد می شدن و سلام می دادن و من می گرفتمشون پرتشون می کردم اون ور اتاق که مثلا حواسمو پرت نکنن. مطمئنم زنده می موندن. مورچه ها خیلی قوی ان مثل ما آدم ها نیستن. اونا خوب می دونن که اگه حتی از بالای یه کوه بلند هم یا سر بخورن زمین باز هم پا میشن و ادامه می دن. وگرنه که اینجوری از هر جایی دلشون می خواست رد نمی شدن. ترسی از مرگ هم ندارن تازه. واسشون مهم نیست چی جلوشونه یا ممکنه چی پیش بیاد. پیش می رن تو جهتی که شاید واسشون مقدسه. حتی اگه فقط دونه جمع کردن واسه زمستون باشه
خیلی موقع ها دلم می خواست که حیوون بودم، البته همیشه پیش نمیاد این قضیه اما خوب کم هم نیستن این جور موقع ها. حیوون ها فکر نمی کنن. فکرها هم کاری به کار حیوون ها ندارن. فکر ها هم می دونن که باید برن سراغ کی، ما آدم ها. ما ها هستیم که هم خوشبختانه و هم متاسفانه فکر می کنیم. حیوون ها راحت ان. باور کن حتی خیلی هاشون باهوش هم هستن یه جورایی. ولی شعور ندارن. شعور بعضی موقع ها کار دست آدم ها می ده. وقتی از بیرون به خودم و دنیای اطرافم نگاه می کنم همه چی رو خیلی قشنگ می بینم. مشکلی نیست، هیچ. همه چی آرومه و خوب. وقتی میرم وسط خودم و به بیرونم نگاه می کنم دچارش میشم. دچار شعور فکری. انگار که یه گله گاو وحشی خیال کنن مغز تو یه آبگیر وسط صحرای کالاهاریه و بریزن توش و سر آب خورن باهم دعواشون بشه. آهای گاوهای وحشی اینجا همه چی آرومه. عیبی نداره شما هم تقصیری ندارین. می دونم که حیوونین. من هم خیلی موقع ها دوست دارم مثل شما ها باشم. ولی آبتون و که خوردین تشریف ببرین، اجازه بدین همین پرنده های جوجویی هم کمی آب بخورن و دور هم خوش باشیم. اینجا نمونین
آره زمانایی که دوست داری کف اتاق دراز بکشی و شاید یه چیزی بنویسی و شاید یه چیزی بخونی رو دوست دارم. این جور موقع ها دوست دارم از بیرون به خودم نگاه کنم. دوست خودم باشم و دست بزارم روی شونه هام و بگم دوست من، همه چی خوبه. همه چی خیلی خوبه. امیدوار باش و پاک، گاو ها کارشون اینه خودشون می رن. ولشون کن. تماشاشون کن و بزار شلوغ کنن. فردا همه چیز آرومه دوباره. به خودم بگم که دوستت دارم که نمی خوام اذیتت کنم که می خوام همیــــــــشه بخندی. که دنیات پر باشه از قشنگی. به خودم بگم خسته نباشی مرد خدا قوت

پ.ن. یک موزیک دل نشین

Saturday, January 19, 2013

L' Espoir

درفت پشت درفت. پیش نویس پس از پشت نویس...ا
چند وقتی بود از امید خبر نداشتم، دیروز ها زنگ زدم به سهراب، روز بود مجبور شدم به اداره ش زنگ بزنم. امید عادت داشت آخر هفته ها بعد از این که مشق های هفته بعدشو نوشت مادرشو مجبور کنه بیان خونه ما. می اومد و می گفت بابزرگ قصه بگو، قصه ی هزار و یک شب. هفته پیش نیومد من هم خیلی حواسم پرت بود که اصن متوجه نشدم وقت امتحاناست و این حرفا. بچه های امروزی خیلی می فهمن. گفتم سهراب چه خبر، خوبی چه می کنی، سیمین چطوره؟ امید و صحرا کجان طرفای ما نمیاین چرا پیداتون نیست.. همه چی خوب بوده مثل اینکه. بخ جز اینکه باز امید شیطونی کرده که و غوزک پاش پیچ خورده، مطابق معمول این امید شیطون یه جاش خرابه. پارسال اینا بود که باهم رفته بودیم باغ مرکبات پدری، تقریبا همین موقع ها بود که این بچه از درخت های تیغ دار پرتقال هم بالا می رفت!! آخرشم یک بار افتاد و پاش شکست، یه ماه تو گچ بود. شانس آورد می تونست بخوابه خونه و آروم آروم راه بره. هیچ وقت دوست نداشتم امید رو ببینم که یه جا نشسته و مثلا داره تلویزیون نگاه می کنه، یا به گردن عمو آرشش وصله یا به گردن منو هفت سالش بیشتر نیست ولی قد سی ساله ها بارشه. من هم هفت سالم بود فقط در حال پریدن و ورجه وورجه بودم ولی این بچه فرق داره. ورجه وورجه هاشم امیدواره. 
کم بشکن پسر جان، کمی بیشتر مواظب باش، انقده شیطونی نکن انقده شلوغی نکن خوب. تند تند می دویی میری جلو بعد یهو می خوری زمین. اینا رو به سهراب گفتم که بهش بگه که حواسشو جمع کنه...ا
پشت نویس پس پشت نویس، پی نوشت ها را پایانی نیست...ا

پ.ن. انقدر هوس نوشتنم اومده که گم شدم وسطشون، پیدا کنیدم دوباره

Vomit 10

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
درک متقابل. درک خصوصی و در ک عمومی. کو کجاست؟ واقعا آدم بعضی موقع ها می مونه که چقدر آدم می تونه بی درک باشه. واقعا آیا تو احساسی از احساس داری، درک می کنی؟ روزمرگی دچار ما شد. قدرت. نفوذ. حسادت. تفکر ابلهانه و همه و هر چه در آن است در این است. آدم ها غریبه ان وقتی تو یک غریبه ای. گاهی وسط خیل آدم های آشنا هم غریبه ام من. گاهی حتی با آشناترین نزدیک احساس غریبگی می کنم. نزدیکانی بهتر از برگ درخت از در عقب. نزدیکانی که گاهی عمدا یا سهوا دچار ظن دگر آزاری می شوند شاید. نزدیکانی پاک تر از آب روان از در عقب. کسانی که دوستشان داریم. کسانی که شگفت انگیزند. کسانی که تو را وا میدارند در ایمان خویش. درک متقابلی نیست. درکی که هر از گاه گداری از کسانی می بینی که انتظارش رو نداری و درکی که پاره شده از کسانی که انتظارشان است. حیران جیران خویش ام در این آبادی که چست و چابک می پرد از کنار دیدگانم. در فکر این که شنیده است سرود رودها را از در عقب...ا
خسته شدم از خودم. خیلی موقع ها از خودم خسته می شم. نمی دونم چرا به خودم اجازه می دم که اذیت شم. و تو خوب اینو می دونی که اذیت می شی وقتی به خودت اجازه می دی که آزاد باشی. آزادی بی قید و شرط. آزادی ای که یک روزی آرزو بود. آزادی ای که پر از خرده سنگ های جلجتا و گنوساست. خسته می شم از خودم. از تو. از بقیه. از اینکه پاکی رو هم امروز به خاکستری می شناسنش. یه خاکستری زیبا و با تامل!! از در عقب. تکرار شدنیه. مثل تاریخ. آدم ها خوب می شن و دلشون برای درد تنگ می شه. دوباره دردناک می شن. دوباره آزاد می شن. دوباره خوب می شن. می رن تو خودشون. چندین روز بدون سرود رود. بعد که میان بیرون باز اسیرن. یک اسارت شیرین تو قالب روح زندونی خودشون. و خود گول زدنکی که باعث بزرگ شدنشون نمی شه. تو به خاطر اون چه که دوست داری از خیلی چیزها می زنی. اون چه که دوست داری گاهی یک سنگ یا یک پروانه یا یک مگس فرقی نمی کنه که چی هست ولی درک لازم رو نداره شاید. خرده نمی شه گرفت. سنگ ساخته شده برای سنگ بودن. پروانه هم برای زیبا بودن. مگس را کسی میان آدمیزاد حساب نکرد.
یادمه ساری که بودیم دیوارمون از این دیوار های کنیتکس شده بود نمی دونم چی چی بهش می گن. که صاف نبود.. بعضی موقع ها دلم می خواد صورتم رو محکم از روبرو بچسبونم به اون دیوار و بکشم به سمت دروازه ی خونه مون. انقدر که یک صورت صاف از من باقی بمونه. نه چشمی برای دیدن و نه دماغی برای گفتمان. یک صورت صاف وسط کله ی عجیب. دردش تحمل کردنیه برام. تا وقتی که خودم برگردم به خودم و اسیر باشم.
که هر چه دیده بیند دل کند یاد