Friday, March 2, 2012

Forgotten insight

کولی پشتی آویزون به پشت ویلچر، لپ تاپ روی ویلچر، یه زن که ویلچر رو هل میده، یه پسر که رو ویلچر نشسته. آوردش کنار یه میز تو راهروی دانشکده، کلاه هودی رو از رو سر پسر(ش) برداشت، جزوه هاشو از تو کوله پشتی برداشت، خودکارهاشو برداشت گذاشت روی میز و همه چی رو مرتب کرد و رفت تا کی دوباره بیاد دنبال پسر(ش) که ببردش خونه، که از آسانسور برن پایین، که کمکش کنه بشینه تو ماشین و بعدش ویلچر رو ببنده بذاره صندوق، که ببردش حموم که بشوردش که کمکش کنه راحت (تر) (شاید) زندگی کنه، که (شاید) اگه گفت چرا به دنیا اومدم، بگه که عزیز من باشی بگه که دورت می گردم، تر و خشکت می کنم، بزرگت می کنم، آقا بشی، این همه که پا دارن چی شدن که تو نتونی بشی...که ...ا
همین حالا تو راهروی دانشکده
زن برگشت