Monday, August 22, 2011

Bio28

حس می کنم دارم سال های آخر دوران میان سالیمو می گذرونم، یه جور احساس تموم شدگی نیمه کاره. بچه هام همه بزرگ شدن، پسر بزرگم ده ساله که ازدواج کرده، مثل خودم که وقتی خیلی جوون بودم قاتی مرغا شدم. راضی ام البته تا باشه از این تشکیل خانواده ها پر از عشق. عروسم، چه خانومی، یه دست گل، این دو تا بچه خیلی همو دوست دارن. امیدوارم همیشه همین جوری شاد و خوش باشن و خدا حفظشون کنه. دختر کوچیکم خیلی شیطونه همیشه سر و گوشش می جنبه، بیست سالشه، همیشه در حال ورجه وورجه و اذیت کردن دوستاشه، بعضی موقع ها میاد تو بغلم میشینه میگه بابا نمی دونی چه حالی میده دوستاتو اذیت کنی، یواشکی تو گوشم میگه دوستشون دارم که هی اذیتشون می کنم، اونایی رو که دوست ندارم برام مهم نیستن. یادش بخیر بیست سالگی... یه پسر دیگه هم دارم که آرومه و اغلب تو خودشه، بیشتر دوست داره تنها باشه و فکر کنه، دختر کوچیکم همیشه سر به سرش میذاره میگه کجا رو می خوای بگیری این همه فکر می کنی، من هم می خندم به سر به سر گذاشتنن این دو تا که هنوز تو خونه ان و با من زندگی می کنن. مادرشون، مادرشون که بانوی عاشقای دوره ی ما بود، مادرشون، البته که هنوز هم زنده ست... آره اون پسرم یه جور دیگه ست، گاهی اوقات نگرانش می شم، بعد اینکه مادرش رفت کلا عوض شد، همیشه یه لبخندی رو لبش هست ولی خدا می دونه خودش کجاست و به چی داره فکر میکنه، میگم بابا جون قضیه چیه از این آبجی کوچیکت یاد بگیر چه شاده، یه کم هم تو اذیتش کن، به قول خودتون کرم بریز فرار کن، اما اصن تو گوشش نمیره این چیزا، سال آخر لیسانس مهندسی کامپیوتر نرم افزار، همیشه به همین کارای کامپیتری و این حرفا مشغوله، از کاراش سر در نمیارم، فاصله م با این دو تا یه کم زیاد شده پیشم حرف دلشونو نمی زنن...ا آره همین حس تمومی نیمه کاره که خیـــلی هم ســاده نیست. اوه راستی از اون کوچولی پنج ساله چیزی نگفتم، نوه ام رو می گم، آخ آخ که چه شیرینه، فکر کنم واسه همین یه موش مرده ست که هنوز یه روحیه ی کمابیش متوسطی برای پا گذاشتن به دوران کهن سالی برام مونده. زندگی به هر حال به یه سری موجودات کوچولوی با مزه نیاز داره دیگه وگرنه که همه مون قبل اینکه پامون به یخچال برسه کپک می زنیم مگه نه؟ آره خوب اینجوریه دیگه زندگی کلا نیاز داره به یه سری چیزایی که بهش میگن دلخوش کنک که اگه دلت خوش نباشه بتونی یه جورایی سرگرمش کنی تا فردا دوباره برسه، خدا رو چه دیدی شاید فردا من بودم و حس بیست سالگی دوباره..

پ.ن. تصویر پست: یکی از نقاشی های مورد علاقه م اثر فابیَن پِرِز که واقعا نقاشی هاشو دوست دارم، یعنی خیــــــــــــلی دوست دارم...ا

Saturday, August 20, 2011

Interrupted Degradation!

امروز نگاه کردم دیدم یک افت بسیار عجیبی داشتم در نوشتن نوت در موبایلم. امروز حتی کشف کردم که این مکان در ایران فیلتر شده. انقد به خودم گفتم بچه جان اینجا فحاشی نکن بیا این هم جوابش، حالا همون پنج هزار و شصتاد نفری که روزانه دست و پا میشکستن که بیان مطالب خفن سیاسی و استراپژیکی ما رو بخونن برای نابودی رژیم غاصب و ظهور منجی عالم، هیچی دیگه همونا هم نمی تونن دیگه بیان. تمام امید ما الان به جوانان خارج از کشوره که باید همه دست به دست هم بدن و دوباره ایرانی آباد بسازیم. البته بهتره که از طریق فیس بوک و شبکه های اجتماعی این کار رو انجام بدیم و هی شِیر کنیم هی شِیر کینم تا این دولت و عزیزان لرزشی بدونن که ما خیلی خفنیم. کلا ما خارج رفته ها خیلی خفنیم. اصن از همین جا (از لای فیس بوک) یک مشت ناجوری بکوبیم تو دهن اون صاب مجلس که دیگه فکر نکنه ما ضعیفیم. پس چی فکر کردی معلومه که ما خیلی هم قوی هستیم. تازه کلی ما الان در زمینه ی تولید نیرو در خارج موفق شدیم و نیروی تازه داره از ایران مثل چی به ما جوانان شیردل فیس بوکی ملحق میشه که همچی یه دونه این جوری کف گرگی از راه دور با صدای بلند بفرستیم مقرررررتو بزنیم بریزیم. وایسا حالا ما چه ها که نمی کنیم. اصن شیطونه می گه برم الان تو فیس بوک شعر بدم مرگ بر فلانی، یه دونه از اون ویدیو خفن هاشم که مبارزات سیاسی صدر اعظم اسلام برضد فرعون خون خوار هست و شِیر کنم خاری بر چشم دشمنان عرزشی همچی یعنی ولم کن بینم بابا اون گودر و فیس بوک و بده بینم چی می گی. آره خلاصه امروز نگاه کردم دیدم یک افت بسیار عجیبی در نوشتن نوت در موبایلم داشتم که کلا فراموش کردم در موردش بنویس. آخه مگه میذارن اینا آخه. بالاخره مبارزه سختی داره دیگه. شرمنده دیگه عزیزان داخل کشور یه زحمتی بکشن از اون ور فیلتر رد شن که بیانیه های ما برسه دستشون که بهتر مبارزه کنیم دیگه اینا...ا

پ.ن. ببخشید دیگه من یه ذره خارج زده شدم اون شِیر که نوشتم و اینا الان شرمنده ام ولی مبارزه ادامه داره حتما
پ.ن. اینم بگم که به جون خود موسی صدر که من می خواستم راجع به نوت های تو موبایلم بنویسم که نذاشتن این دشمنان
پ.ن. این آخرین پی نوشته. خاستم بگم این غلط های املایی رو ببخشید دیگه خودتون اونجا ری تایپ کنین شب نامی ش کنین. ساری گفتم ری تایپ. اَهه، ببخشید گفتم ساری

Thursday, August 4, 2011

Bio27

I can't believe I hadn't experienced it before. How come, such a me hadn't felt such a fabulous bliss before .. It was a strange feeling to me too; at a remote lake surrounded by the woods, laying on the water at night with the fire flies flickering around and the sky above looking at you with a thousand eyes, all fire flies. Silence whispering at your ears while bullfrogs startling you listening to the stars. That's what I call the pure serenity of nature when you're out there with no man-made bothering device, keeping away from you to be yourself for while...