Tuesday, February 18, 2014

Bio 64

"People who are in love have chemical similarities with people with OCD"
This is what ignited my interest in writing another post on the very peculiarities of the world on how scientists defy the thought processes and the cliches of our worldly minds. Well at first it was a little odd for me to believe in it but then after reading quiet a few lines of the results of this study, I was almost convinced that it is not unlikely that the reason of our plenty various different emotions and feelings can be described by the changes in only a few teensy drops of some chemicals in our crazy brain and that unconsciously compels you to act like you're in love or you want to sit across the street and watch people, or at the corner of your bed room and cry, or you want to fly with birds or whatever. That's all. I can say sometimes, being aware of all these crazy stuff going on in our minds can and do prevent much of the miseries, though it might also change the way you become so happy and excited about things you used to. It's just a matter of experience and knowledge. Damn, life can be tricky sometimes,... or most of the times!


Friday, February 14, 2014

Happy Organ Donor Day


 (با اندکی بیشتر تحریف از زبان شاهزاده (خانم
ما قبلا برای خودمان شاهزاده ای بودیم. یک روز در جنگل راه می رفتیم که یه ساحر (لحن صمیمی شد) جادو جمبلی که شنل سیاه رنگی هم پوشیده بود و کنار گوشش هم یه زگیل کهنه قدیمی که زرد رنگ شده بود درشت معلوم بود جلوم و گرفت و گفت کجا؟ گفتم دارم می رم خونه مادربزرگم براش سیب ببرم و عمرن اگه یه گاز از اون سیبه بزنم. گفت نمی شه اصن راه نداره باید من یک طلسمی رو تو اجرا کنم با این چوب جادوگری که تبدیل به یه چیزی بشی حالا می خوای آدمک بیسکیویتی بشی یا دیو سپید پای دربند یا زن شِرِک یا نمی دونم. گفتم بابا بیخیالِ جادو حبه ی منگول منتظره می خواد با مامان بزرگش بره پیش کوتوله ها باید سریع برم پیششون. خلاصه که پیچوندمش و دورش زدم و قالش گذاشتم و یواشکی از پشت اون درخت خداهای ناًوی جیم شدم اومدم از کوچه پشتی جنگلی که راز و رمزی داشت واسه خودش برم سمت خونه مادربزرگ که دوباره جادوگره پیداش شد و بدون اینکه سوالی بپرسه با چوبک جادوگریش زد به دستم نمی دونم چی شد که همه چی سیاه شد. به زور از تو تاریکی در اومدم و دیدم همه درخت ها خیلی بزرگ شدن و شنل قرمزی که پوشیده بودم افتاده روی زمین و من از زیرش اومدم بیرون. به خودم اومدم دیدم دیگه شاهزاده خانوم نیستم و شدم یه قورباغه ی کوچولو که فقط بلده بپره و پنج تا انگشت داره. نمی دونم چی شد از هوش رفتم و نمی دونم چقدر طول کشید که یکی یه سطل آب خالی کرد رو سرم و به هوش اومدم و دیدم تو شهر اوز ام و با دوروتی و مرد آهنی داریم میریم پیش جادوگر اعظم. گفتم پس مترسک کجاست؟ من که نباید اینجا باشم من باید یه شهزاده رو ببوسم که طلسم و بشکنم. مادر بزرگ چی شد، شنگول و منگول و مخمل و هاپو کومار و چرا من قورباغه ام، هیچی دیگه نشستیم رو شونه دوروتی و باهم رفتیم که پدر ژپتو رو از شیکم نهنگ در بیاریم که صاحاب شهر اوز خراب شد سرمون و گفت بیان برین بخوابین بینم کار داریم. خلاصه هیچی ما همین جوری قورباغه موندیم که موندیم. شاهزاده برس به دادمون که دیگه  گرفتار گردباد نشیم سر از شهر اوز در بیاریم، نمردیم و قورباغه هم شدیم وااسه شازده. بیا ببوسم. بیا ببوسمت ناز... بیا و امروز را زیباتر کن (لحن جدی شد)...ا

Thursday, February 13, 2014

A man from town

یکی هست بنده خدایی سال تا سال نمی بینمش. تو همین دانشگاه خودمون. سرش و میندازه پایین و می ره و میاد با کسی کاری نداره. البته خیلی دوست دارم ببینمش هر از گاهی اما اصن پیداش نیست لامصب. ترک استانبوله. همیشه هم کچل می کنه انگار مو رو سرش بند نمیاد. تو فیس بوک دارمش. از اون آدماییه که باید کشفش کرد. کلن من نمی دونمی چرا اینجوری ام اگه کسی غمش باشه یا بار غم افزاش زیاد باشه انگار جذبش می شم! نمی دونم یه جورایی انگار فکر می کنم این آدما یه چیزی می دونن. تقریبا از بیشتر از نصف چیزایی که تو فیس بودک پست می کنه خوشم میاد. همش چیزای پر و حرف دار. هیچ کی هم هواس نیست کسی باش کاری نداری این یارو هم انگار واسه دل خودش پست می کنه که شاید یه دلدار دیگه ای ببینه بشنوه یا بخونه خوشش بیاد و تو دلش بگه دمت گرم پسر. 
این جور آدمای ساکت و بی های و هوی که به دل هر کی نمی شینن. وقتی هم باهاش حرف می زنی یه جورایی اینجوری آروم باهات حرف می زنه انگار دلش دریاست و همه توش جا می شن. این آدمه اون یارو هم آدمه. هر کی هست واسه خودش بلکه باشه. ولی خوب آخه یکی مثل من چرا باید از یکی اینجوری خوشش بیاد! من که خودم اصن آروم و اینا نیستم. کم کجام آرومه آخه همش یا زیر زمینم یا روی هوا. چجوری می شه از این یارو می نویسم نمی دونم. به هر حال یه آدمایی هستن تو کوچه پس کوچه های هر شهر غریبی دارن زندگی می کنن و با دل خودشون خوشن. صبح و به شب می رسونن که آخر شبی یه آهنگ ویولن سوز دار بزران تو ضبط صوت و بشینن تو همون یه دونه کاناپه روبروی پنجره بدونن بیرون سرده یه چایی بخورن و تو دنیای خودشون به خواب برن. از بیرون قشنگه مگه نه؟ از تو، از رو کاناپه هم قشنگه، اما نمی دونم از چشم همون کسی که داره به آهنگ ویولن گل ها هم گوش می ده قشنگه؟

Wednesday, February 12, 2014

White T-Shirt for Youth in Cameroon

دیشب با آرش صحبت می کردم. بهش گفتم چطور بود، خوب گذشت؟ آماده ای واسه دور دوم مسابقات؟ گفت بد نیست آدم بعضی موقع ها با خودش بشینه یه کم درددل کنه با خودش حرف بزنه بگه خودجان چطور بود خوب بود؟ خوب گذشت؟ بعد همینجوری که داشت بهم نشون می داد گفت باید آدم بعضی موقع ها اینجوری با هر دو تا انگشت اشاره اش چشماشو بماله و یه حس شوری وسط چشم های خسته ش بکنه و وقتی چشماشو باز کنه چند ثانیه ای طول بکشه تا همه چی به حالت اولش برگرده.
می گم پسر جون حالا چرا اینجوری مدل خسته جواب می دی، تو که اول راهی آرش، هنوز کلی مونده، کو تا ایشاله به سن و سال من برسی، پسراتو دوماد ککنی، دختراتو عروس کنی، غروبا با نوه هات بری پارک لاله قدم بزنی. نگو اینجوری بابا دلمون گرفت. حالا تعریف کن ببینم چطور بود، بسی رنج بردی یا بسی حال کردی چی چیو زنده کردی صحبت کن ببینم کجای کاری، البته می دونی که منظورم خبر نیست. نمی خوام بگی چه خبر. می خوام بگی چطوری، چیه حست، دوست داری همون جا باشی که هستی یا می تونستی جای دیگه باشی یا دوست داشتی بهتر از این می بود یا خدا رو شکر همه چی خوبه. بگو ببینم راضی ای یا تو هم مثل اون موقع های خودمی که هر سال تو این روزشعر آهنگ زمان پینک فلوید رو می نوشتم یه جایی رو می خوندمش که هی اقا عقبی از زندگی و باید بجنبی تو مسابقه
یه کم نگاهی انداخت به ما و انگار نه انگار. گفت خوبه، همین که هستیم خوبه خودش. این بچه رو من می شناسمش. بزرگش کردم. فرق کرده. نمی دونم بزرگ شده یا کوچیک اما فرق کرده. خلاصه بغلش کردم و گفتم ایشاله که هر روز به دنیا بیای و هر روزت نو باشه. ایشاله که دلت آروم باشه و لبت خندون. ایشاله باشی و از بودنت خوشحال. باز هم یه نگاهی بهمون انداخت و گفت بابا یادته قدیما تخته نرد بازی می کردیم، بغلشم چایی؟ بیا بزنیم دوباره...ا