Wednesday, September 19, 2012

Plans Par Couleurs

یه عددی بگو که راضی بشم لااقل،... صدای همه ی ماشین هایی که از تو سبقت می گیرن گره خورده به صدای همه ی آدم های اطرافت و به بلوندی موی مسئول حراست روی صندلی جلویی و همه و همه باهم. تو فکر می کنی عملکردشون غیر قابل قبول بود؟ اتوبوس مدرسه با پنجره های نیمه باز شونده و صندلی های سفت؟ -میخوام گواهینامه ی پایه یک بگیرم، میای بریم؟ -نه -چــــرا؟ -علاقه ای ندارم. -از حرف زدن با تو وقتی خسته ای متنفرم. حتما کلی هم خوشحالن که واسمون وسیله فراهم کردن که ببرنمون دَدَر و آخر هفته ای اوقات خوش و مفرحی رو واسمون رقم بزنن. دانشجوهای بین الممه ای از هند و چین و ایران اتوبوس ها رو پر می کنن، یک دو سه نفری هم جهانخوار بینمون هست به جز مسئولین محترم حراست و رانندگان ارجمند. کرم شب تاب تخصص من نیست، من تو کار چُسونک ام. -ها؟ -چُسونک، از این سوسکایی که بو می دن معمولا رو گل های چای و یه سری گل های جنگلی می شینن. از پشت که بهشون نگاه می کنی مثل چوپان های ییلاقی ان که قبای چوپانی پوشدن اما دست که بهشون بزنی وای که چه بویی می دن. - نمی دونم از این نور و از این بو واسه چی استفاده می کنن! -جفت یابی شاید، کرم شب تابی که برامون نور می فرستاد، جنس اعلا، طرح آخر. باید یه بار بیام از این مرکز پرورش شتر مرغ و لاما دیدن کنم.  برم با لاما ها حرف بزنم بگم شما چطورین؟ خوشحالین آدم نیستین یا نه؟ اگه گفتن آره برم یه مدت لاما بشم، با شترمرغا بازی کنم شاید دیگه خسته نبودم. شاید بشه باهام حرف زد. شاید انقد گند نمی شدم وقتی که لاما ام. راحت می نشستم کنار بقیه لاما ها کنار دریاچه و نشخوار می کردم؛ البته هنوز هم از پستانداران بودم و از ایمان آورندگان البته. مطمئنم اگه این اتوبوس بچه های مدرسه ابتدایی رو جا به جا می کرد الان غلغله ای بود توش. آدم ها بزرگ که می شن دیگه باید حواسشون باشه کجا و کی چی می گن و چی کار می کنن. ساره کسی بود که بارها عاشق شده بود و همیشه هم دلش شکست ولی هرگز نگفت که دیگه عاشق نمی شم. هنوز هم عاشق می شه، داغون میشه، له میشه، البته این چیزیه که خودش میگه، فکر کنم راست می گه. هر کسی یکی یا دو تا دنیای دیگه ای هم داره که توش برای خودش بزرگ می شه، یه سری آدم های دیگه هم اونجا هستن، طور دیگه ای بزرگ می شن، اصلا آدم های اون دنیاها یه جورایی فرق دارن با این دنیاها، آدم های او دنیاها حرف می زنن. کوچیک و بزرگشون همه شون مثل هم ان. ملاحظه کاری ندارن کِی چی بگن کِی چی نگن. کسی نمی تونه سرک بکشه اون تو ها مگه این که بقیه خودشون بخوان. حتی گاهی اوقات آدم های توی اون دنیاها هم برای خودشون دو یا سه دنیا دارن. ساره، اوایل قلبش کوچیک تر بود همچون نیلبکی چوبین، که خدا روی لب هاش می گذاشت. وقتی می شکست، و چه راحت می شکست، با چسب تیکه هاشو به هم می چسبوند. چلفت بود. خوب نمی چسبوند. همین طور تیکه ها از هم دور تر می شدن هر بار. سال ها بعد که چشمم افتاد بهش پهنای خزر بود، پر از عاطفه ی چسبناک. شیشه نبود دریا بود، دیگه نمی شکست، مثل موج، مثل دریا. انقدر بزرگ شده بود آخرین بار که موش ها و آدم ها و خرچنگ ها رو همه باهم تو دلش جا می داد. حتی بزرگانی چون بوش، بلر و کیانوش جهان بخشی. خوبه گاهی یاد خاطرات خیلی قدیمی بیافتی مگه نه؟ مثلا اون موقع هایی که سبد سبد تمشک می چیدی بیاری واسه مادرت تا مربا درست کنه باهاشون. بعضی از آدم ها با خاطراتشون زنده ان، بعضی آدم ها هم با آرزوهاشون. کیانوش جهان بخشی با هر دوشون زنده بود. ساره اما گناهش این بود که زود دل می سپرد، تقصیری نداشت دست خودش نبود. نمی دونست دلی که زود سپرده شه، قدرشو نمی دونن. آدم ها دنبال دل هایی ان که دیرگیرن، که تو هوای سرد استفاده بشن. دل ساره ی دنیای دوم کیانوش جهان بخشی برای گرما بود. گرمایی که دل های زودگیر رو می فهمید. مجید نفمیدش، مهم نبود که چقدر خواهش کرد که نرو، که من عاشقت شدم، که مجیدک نفمید. هنوز یه قلب چوبی مرحله اول بازی مشغول گرگم به هوا بود. مجید ریش کائوچیویی داشت و پوستی سفید. همیشه زیرِ مد بود. اصلا انگار زیر مد می خوابید. موهای مدل آناناسی و ابروهای برداشته و صورت واکس انداخته. یک سال و اندی به خودش آمپول و کوفت و زهرمار تستسترون زد و ورزید که استروژن ها جذبش بشن. بعد تب اندام هم خوابید. گل اندام بیدار شد. چند سالی با گل اندام خوابید و گلی که به اندامش رید یاد ساره اش انداخت. خودکشی کن، چه دلیلی داره که بمونی. ما آدم ها همه مثل همیم، یکی از یکی پر مدعا تر. آه ای کسانی که ادعایتان کون فلک را می درد، بدانید و آگاه باشید که همانا ما شما را پشیزی نمی دانیم و همه تان می توانید با کله ی کچل شده که رویش ماست و کره مالیده اند بروید در کون همین شتر مرغ سکنی گزینید. این جمله ای بود که سال ها پیش کوروش کبیر بر سر دروازه ی شهر قصه نوشته بود. یاد حرف عمو افتادم، البته من هیچ وقت عمو صداش نکردم، ای کاش می کردم، حرفش در مورد معامله ای بود که بر سر دروازه ی خونه آویزونه. بگذریم از ساره و ساحره و گل اندام و کیانوش که آتش جان شد. این اندک صدایی هم که از ته اتوبوس میاد از بچه های مرز پر گهره. خدا حفظشون کنه که میدون رو خالی نمی کنن، همون جوری که تو جبهه خالی نکردن، همیشه چند تا موتورسیکلت و ماشین توش بود و یه مرد دیوانه. یک دوستی داشتم سال ها پیش هنوز هم دارم، همیشه می گفت نوشته های عاشقانه، ته گنجه، نوشته های سرخوشانه روی طاقچه. بعد از اون بود که روی طاقچه ی ما پر شد از برگه های چسونکی که فقط بو می دادن و هیچ کس نفهمید که بوی این برگه ها به چه دردی می خوره. برای جفت یابی شاید، کسی چه می داند. بالاخره این خانم راننده غیرتی به خرج داد و از یک نفر سبقت گرفت و من دیگه فکر نمی کنم داغون ترین اتولِ این جاده ایم. می دونی چیه، تورو اصن یه جوری درستت کردن که به درد این کار نمی خوری. بیا پایین من برم بالا، اوی مواظب باش زمین سُریه، آفرین. بابابزرگ بیا دزد نهال سیب رو پیدا کردم، نهال تو حیاطشون افتاده بود. دزد نادون حتی نرفته یا جا قایمشون کنه که من نبینمش! بیا بریم بکاریمش دوباره. تو به چی اعتقاد داری اصن؟ به خدا؟ نه می گم به خدا به چی اعتقاد داری؟ یک بار بگو ببینم اصن چیزی تو زندگی تو هست که بهش پایبند باشی؟ ولنگار. ببین لااقل وقتی با کسی میری بیرون به کس دیگه ای زارت جلو چشم یارو چراغ نزن، آمار نده. بپر. ببین یه کم بیا عقب تر نشونه بگیر بپر وسط اون آب عمیق. دریـــــــــــــاست باور کن. نترس رها شو. سعی نکن بفهمی، سعی نکن همه چی رو حلاجی کنی. همه چیز حلاجی شدنی نیست. رها شو. تازه میشی، بهت قول می دم. این ها حرف هاییه که ده سال بعد برادرم به بچه هاش می گفت و من روی همون کاناپه ی قرمز رنگ پیپ می کشیدم. سال ها بعد که تنها شده بودم باز. تنها کسی که زنده بود و شاید. البته من این طور فکر می کردم. برادرم بود که همیشه به بچه هاش نصیحت می کرد. هم سن من بود. قلوی من بود. همزاد مهزاد من بود. هنوز هوا گرمه و عرق از سر و روی همه می ریزه. سرشو به پشت صندلی جلویی تکیه داده و خواب هفت آسمون می بینه، تو ظهر یک روز بی عدد که پیش پیش می تازد...ا

پ.ن. باز فصل تمشک رسید و به ما نرسید
پ.ن. هیچ شخصیتی در این پست وجود خارجی ندارد
پ.ن. تصویر یک نقاشی از فرانک کوپکا ست که بسیار دوست می داریم
پ.ن. این هم آهنگی ست که بسیار دوست می دارم و هیچ ربطی ندارد به نوشته
پ.ن. این پست یک شراب ته گنجه می باشد

Sunday, September 16, 2012

Bio 42

  پ.ن. نوشته شده در یک تاریخ دور. هنوز نفس می کشد ولی

یک داستان تکراری در مورد خودم
اوان جوانی بود، اواخر نوجوانی شاید. تازه کرک های روی صورتم داشتن سیاه می شدن، به شکل ریش. تازه کار های تازه یاد گرفته بودم. ساکن ساری بودیم اون موقع ها. یک جنگلی کنار خونه مون بود، مال کسی بود. زیر درخت هاش بوته های توت فرنگی روییده بودن. من هم دزدی می کردم. از جنگل همسایه. شاخه های درخت ها اومده بود روی بوم شیروانی خونه مون و من اغلب موقع ها روی شیروانی زیر چتر برگ های درخت های گردو لم داده بودم. یک روز، یکی از روز های خرداد ماه، شاید یک همچنین روزی بود. شاید هم دیرتر بود ولی هر چه بود از وقت رسیدن تمشک ها گذشته بود، دل به دریا زدم و رفتم توی جنگل، دور شدم از خونه، از حدود، از حصار، رفتم وسط های جنگل برای خودم. یه دشت بزرگی بود که سمت شمالی دشت شیب رو به بالایی داشت، انگار نه انگار که رو به دریاست. وحشی بود. دشت و همه ی اسب های قهوه ای رنگی که اونجا بودن. اسب های من بودن. برای من بودن. همون جا ایستاده بودن و بر و بر نگاه من می کردن، رها بودن. آزاد به مد "ا" بودن. منتظر بودن که من حرکتی کنم و همه شون باهم به سمت بالای تپه بدون. و من هم امون ندادم و رهاشون کردم. همون اسب هایی که قبلا هم در موردشون نوشته بودم. وحشی بودن و رفتن و رفتن. به قولی "زیر پایم زمین از سُم ضربه ی اسبان لرزید، چهار نعل می گذشتند اسبان، وحشی، گسیخته افسار، در یال هاشان گره می خورد آرزوهایم، دوشادوششان می گریخت خواست هایم، هوا سرشار از بوی اسب بود، و غم، و اندکی غبطه" تماشاشون کردم تا دور شدند و دیگه تا سال ها ندیدمشون. اسب های من کنارم نبودن، افسار گسیختن... به قولی "پنداری رویایی بود آن همه، رویای آزادی، یا احساس حبس و بند". آزاد نبودم. به همین زیبایان قسم..ا.
مثل فیلم "اسب جنگجو" زمان زیادی گذشت تا دوباره برگشتند پیشم. نه در جنگلی نه در هیچ جای دنیایی، در یک مکان مقدس، با باد هم برگشتند، از لای سیم های دنیا، از بین همه موج های مخابراتی، برگشتند خلاصه، و هرگز از من دور نبودند. براشون یه اصطبل کوچیک درست کرده بودم که کنارم باشن. تو همین حیاط. تو همین حیاط. تو همین حیاط شخم خورده. کنارم بوده اند، این حداقل کاری بود که می تونستم بکنم که آزاد باشن، یک آزادی شرطی، برای مدتی..ا.
امروزی که این ها رو می نویسم، انقدر به من نزدیک شدن که هرگز ترکم نمی کنن، می دونن من دیگه نمی تونم راه برم، از شیروانی بالا برم و توت فرنگی دزدی کنم. کنارم هستن و گاهی باهم اسب سواری می کنیم. یک کرندی هم هست که بیشتر دوستش می داریم...ا
گاهی رهاشون می کنم نزدیکی ها، از دور بهم نگاه می کنن، انگار، فقط انگار که وحشی نیستن و من می دونم که این ها هرگز اهلی نمی شن. اسب های من بودن..
این هم از حال امشب ما بدون "اِلس" اش

پ.ن. این یک پست را خیلی دوستش می دارم

Vomit 09

  پ.ن. نوشته شده در یک تاریخ دور

به خدا نمیشه همیشه واقع گرا بود. نمیشه همش تجزیه تحلیل کرد. این لامصب ماشین نیست آخه، لعنتی این چیه درست کردی، ما شدیم، از ما، شدیم. حالا چی می شد من و گور خرم می کردی یا یه موش کور از صد تا موجود با شعور حافظه دار بهتر بود به جان عمه جان. به خدا به خودت به این به اون دارم بالا میارم از این همه چیز که این وسط مثل انگل هست، یک اسمی خیلی سنگین تر براش لازم دارم، هیچ کلمه ای که بلدم تفسیرش نمی کنه. نمی خوام. خسته شدم. فکر کردن جواب نمی ده هر چی فکر می کنم باز می بینم ای کاش این عقل ما کل حساب کار دستش بود. هیچی جواب نمی ده، راه می رم می دو ام فکر میکنه آدمو چلمنگ. یک گاوی قاطری به ما می دادی یه جا مشغولمون می کردی یه دو روز خور و خواب و شهوتمون به راه بود مث یکی از این همه می مردیم می رفتیم گورمون و  گم می کردیم خوب چی میشد. من حتما باید می اومدم دنیا، این ور دنیا!؟! اون ور دنیا حالا چه پخی بود انگار. وسطش شاید بهتر بود ها لعنتی؟ برم گورمو گم کنم اون وسطا که دیگه رسما هیچ کس رو نشناسم؟ برم گم شم کلا نابود شم؟ هووووووی با توام که نزدیکی. کجایی پس.. این چی بود از ما درست شد که تا عمر داریم باید بکشیم و زرتمون در بیاد.
نه آقا جان راحت نیست به هر ننه قمری می خوای قسم که راحت نیست لعنتی. خیلی گهه خیلی گه

Vomit 08

 پ.ن. نوشته شده در یک تاریخ دور، خاک خورده، در میان همه ی پیش نویس ها. بیمار قلبی نخواند

بعضی ها فهمیده ترن، بعضی ها مرگ رو لمس کردن، بعضی ها فقط. متفاوت ترن فقط متفاوت نیستن بلکه متفاوت ترن. تو که نیستی از خودم بی خبرم. کی بیاد و کی بشه همسفرم... رفت. طاقت من طاقت تو، طاقت من طاقت دل هر چه که باشه برای هر کسی یک نقطه شکستنی هست. کی اینجا غم داره؟ هیچ کس غمی نداره تو دلش، همه شاد و خوشحالن باور کن. جان غریبی یار، یار غریبی یار. رفت. واقعا چقدر باید تحمل کرد؟ بعضی ها غمشون قد یه دنیاست، کل دریاها رو تو دلشون جا می دن که مشکلات تو کنارشون محو میشه حتی. گریه ها هم جواب نمی ده. خاتم کاری ها و گچ کاری هم جواب نمی ده. زمان. زمان. آره عزیز دل گریه کن که شاید یه کم سبک تر بشی بذار این هم بگذره، کم نکشیدی این هم روش. بعضی ضربه ها فقط. بزرگن، غول پیکرن که تو توان تو نیست شاید گاهی هضم کردنش زمان زیادی می بره. رفت. چه می شه گفت جز بودن. از نبودن غم خیلی ها زیاد می شه ولی از بودن لااقل فقط غم خودته. پس باش تا بگذره. زمان. زمان. به جای مهر سرمو بذار رو شونت... حس خوبی نیست. نیست لعنتی. این لرزیدن های نا خواسته این هذیون های این زمانی. اصلا حس خوبی نیست. حس فوق العاده زجرآوریه در واقع. کسی که بود. کسی که نیست. رفت...ا

Saturday, September 15, 2012

Goli

گلی. اسم دختر دوم پسر عموی مادرم بود. یعنی هنوز هم هست. شش سالم بود که ازدواج کرد. البته سو تفاهم نشه گلی اون موقع دبیرستانی بود،  خیلی خوشگل بود، یعنی خیلی. اون موقع ها خوشگل از نظر من گلی بود. یا یه آقایی اهل رامسر ازدواج کرد. نمی دونم کی. واسه عروسیشون خوب معلومه که همه اهل فامیل دعوت می شن و من هم فامیل بودم خوب. کلی خوشحال بودم که می رم عروسی. یادمه اون موقع حتی دلگیر بودم که چرا گلی ازدواج کرد. چرا رفت دیگه! الان می گم آخه بچه تو رو چه به این حرفا! عمه کوچیک من دوست نزدیکش بود. اون موقع ها که می رفت خونشون باهم درس و اینا بخونن بعضی موقع ها من هم با خودش می برد. عمه کوچیک ام حتی من و با خودش برد مدرسه شون یه روز. رو پله های مدرسه شون نشسته بودم و خانوم مدیرشون یا ناظمشون واسم چای و کلوچه آورد و نشست پیش من. خلاصه این که ما رفتیم عروسی گلی، دهنم وا مونده بود. داماد اینا یه خونه سه طبقه داشتن. نه از این آپارتمانا ها، از خونه سه طبقه های شمالی قشنگ که از توش یا بیرونش پله می خوره میری رو تراس های دوم و سوم.. البته خونه گلی اینا هم خیلی بزرگ بود. دو طبقه قشنگ بود ولی خونه ی داماد خیلی خفن بود. یادمه تو حیاطشون به مامانم گفتم مامان مامان من بزرگ شدم میخوام از این خونه ها بخرما... که رو کف تراس طبقه دومش چادر شب یا زیلو پهن کنیم شب های تابستون هندونه بخوریم. تازه گلدونای شمعدونی رو هم ردیف به نرده های تراس آویزون کنیم اصن یه چیزی عین این خونه های ماسوله. هنوزم مامانم یادم میندازه بعضی موقع ها و باهم می خندیم.. یادمه آخر حیاطشون یه درخت قطاب بود. قطاب خوردی تا حالا؟ حتی نمی دونم همین جوری می نویسنش یا نه! خیلی خوب بود خلاصه غارت کردیم درخته رو. من و یه چند تا بچه جغله های دیگه. به مامانم می گفتم این درخته چیه عجب میوه هاش خوشمزه ست اونجا بود اسمشو یاد گرفتم. فکر کنم بعد از اون فقط یک بار دیگه دیدم این درخت و و یادم نیست کجا بود، شاید فومن، نمی دونم ولی خیلی خوبه. آره دیگه گلی ازدواج کرد و فکر کنم دو سال بعدش یه دختر خیلی خیلی خوشگل به دنیا آورد و اسمش رو گذاشتن آذین. اولین باری بود که این اسم و شنیده بودم. آذین دیگه یعنی چی ولی ترکیب حروفش برام جالب بود. بعضی ترکیبا خیلی قشنگن کلن. البته آدم با آدم فرق داره من از اونایی ام که از ترکیب آذین خوشم میاد به هر حال. این کوچولو فوق العاده زیبا بود. یعنی من اون موقع می گفتم گلی که انقدر خوشگله خوب باید دخترش هم خوشگل بشه ولی آخه چقد دیگه. هشت سالگی من خونه مونو عوض کردیم رفتیم رودسر دیگه ارتباط طوری نبود که خبر داشته باشم دورادور می شندیم ازشون. گلی خوشگل دیگه ازدواج کرده بود و آذین داشت... ا
امشب خیر سرم داشتم کتاب درسی می خوندم، یاد گلی افتادم! چرا؟!