Friday, November 18, 2011

Vomit 05

Jump, or no try to jump, or no just think of a jump, a big jump you damn fucking asshole, never with a plan, never a strategy, always be the fucking leaf in the wind, be the fucking cow tamed by the superiors, fucking jerk of all the time. feel pity for you. you don't know and you don't understand that you don't know bloody idiot. yeah meet with people, meet them here and there, try to have the fucking meetings with no plan, and look around and goof through the pages of bullshit and scratch your fucking hair and clear your bloody throat. yeah look at me and say it, the same vintage famous phrase of yours. And never try to think, just fucking expect, okay? sometimes, you get fed up with the foolishness and the ignorance of the people who rule! exhausted with the damn routine daily fucking life of miserable people surrounding you and your freedom. damn it man, what a self-deceiving character you got back in there.. your life sucks, and it sucks baaaad.

Thursday, November 17, 2011

Daydream

تا به حال دیدی یکی یه جا نشسته یا خوابیده، با چشمای باز یا بسته، اینجوری انگشتشو می چرخونه دور یه نقطه ای رو فرش، میز، دیوار یا همین جوری دستشو عقب و جلو میکشه به یه چیزی، یا تو موهاش ور میره یا با ریشش ور میره یا اصن بعضی موقع ها هیچ کاری نمی کنه، همین جوری فقط به یه جایی نگاه می کنه و نگاه می کنه و نگاه می کنه و اصن نمی بینه... حتما تا به حال دیدی که خودت یا کس دیگه ای این کار و بکنه. همه یه دنیای دیگه ای هم داریم، گاهی واسه خودمون توش زندگی می کنیم، می خندیم، گریه می کنیم می رقصیم غصه می خوریم،... بعضی ها دوس دارن دنیاشون بزرگ باشه، مثل یه دشت پهن پر از اسب های وحشی و خودشون هم یه اسب وحشی باشن و چهارنعل جولان بدن وسط علف های سبز (شاید هم علف های خشک تو پاییز، نمی دونم)، بعضی ها دوست دارن کرم خاکی باشن، توی یه سوراخ زیر زمین و کسی نبیندشون، همه ش تو دنیای بزرگ یا کوچیک ساختگی وسط وسط ذهن عجیب همه آدم ها. می خوای یه کرم خاکی باشی و اینجوری وول بخوری روی یه زمین خاکی بارون خورده و لعنت کنی که چرا بارون سوراخ های زمین و پر کرده و از یه جای دیگه شروع کنی به کندن زمین خیس و آروم آروم بخوای بری توی یه سوراخ جدید. به خودت بگی مگه کرم ها هم واسه خودشون دنیایی دارن که می تونه کوچیک یا بزرگ باشه؟! و همین که این فکر و می کنی یه درد شدید وسط کمرت که پوست این ور و اون ور کمرت و به هم می چسبونه حس می کنی و میبینی وسط هوایی وسط یه منقار کوچیک گنجشک که کلی پرواز می کنی و حال می کنی با درد کمر و می افتی تو حلقوم بچه گنجشک ها، مزه بدی داری یا خوبی داری شاید! نمی دونم، بچه گنجشک! همون که سه چهار تاشون تو سوراخای بلوک شکسته ی کنار لونه ی مرغ ها، خونه ی پدربزرگ، سال ها پیش، با عموت دیده بودیشون. کلکافیس. آره اونا کلکافیس بودن، با رگه کرک های سیاه و سفید دور گردن و بال هاشون، تازه یه کرم خوشمزه رو قورت داده بودن و سر حال بودن و جیغ و داد می کردن، ولی نمی شد بخوریشون، می گفتن حرامه، البته اونا که تازه کوچولو بودن... وقتی بزرگ میشن، معمولا لای درختای کرات و بوته های تمشک می بینیشون، کلکافیس می شی، خوشگل می شی اما کسی نمی خوردت، مثل اون پرنده هایی نیستی که رو تن اسب های وحشی می شینن و تمیزشون می کنن، مثل خودت میشی تو دنیای خودت، اسب می شی، مثل مردی که اسب بود و رو دو تا پاهات وا میستی و شیهه می کشی و خیلی سریع به سمت پرچین های دور باغ می دوی و بلند می پری از روشون که بال در بیاری و پرواز کنی و بری زود برسی بالای کوه، یه اسب بال دار، پر بزنی بری همون جایی که وارد دنیای خودت شدی اون روز، همون جایی که دلت می خواست آدم کوچولو بودی و روی برگ های این سگ واش ها لم می دادی مثل ننو که باد تابت بده و بخوابی دوباره...ا
آدم ها همه دنیای خودشون و دارن، یکی کوچیک یکی بزرگ، می تونی تو دنیای خودت بشینی یک ساعت با مورچه های روی فرش اتاقت بازی کنی، می تونی برنامه ریزی کنی بگی وه چه زمانی چه منی چه دمی عجب پایی و دلت به یه نون و پنیر و چایی شیرین صبحونه که مادرت درست کرده خوش باشه. به این که دوست های خوبی داری، به این که خونواده ی خوبی داری، به این که این همه خوبی هست دور و برت خوش باشه و همین جوری با انگشتات روی کاعذ چیزهای عجیب و غریب بکشی، کاش یه اسب بودم، کاش عقاب بودم، کاش مثل فلانی بودم، کاش بابام پولدار بود، کاش داداشم، کاش مادرش، کاش خواهرش، کاش همه، کاش دنیا، کاش خدا... واحد پول عوض شد، هفده نفر در انفجار بغداد مردند، انرژی هسته ای حق ما بود، ربات کاوشگر اهرام مصر، خون مصنوعی، باتری عمری، جبر همیشگی جغرافیای لعنتی، شکل های عجیب و قشنگ موج دریا، پیانوی خورشیدی، دنیای کوچیک و عجیب و زیبا و زشت همه آدم های دنیا... آره خوب حتما وقتی دیدی یکی یه جا نشسته یا خوابیده، با چشمای باز یا بسته، اینجوری انگشتشو می چرخونه دور یه نقطه ای، به تو هم نگاه می کنه اما نمی بیندت شاید دلش می خواد تک شاخ باشه یا سیمرغ یا هر موجود افسانه ای دیگه که وجود نداشته ولی اسمش همه جا هست.. فرقی نمی کنه همه من و تو ها یک چیز دیگه ای بوده ایم تو دنیای دیگه ای که فقط مال خودمون بوده و هیچ کس ندونسته دنیای من و تو ها چقدر بزرگ یا کوچک یا عجیب و دوست داشتنی بوده...ا
چقدر دلم می خواد این نوشته رو همین جوری ادامه بدم برم ببینم تهش کجاست، بر میگرده اولش، گرده یا صاف، تموم میشه یا اصن تمومی نداره مثل این دنیاها که همین جوری جلو بری ازت فاصله می گیره و هیچ وقت به تهش نمی رسی، هر از گاهی وسطش یه میان بر می خوره بر می گرده یه جایی عقب تر یا شاید جلو تر، حتی گم شدن تو دنیای خودت هم یه حالی میده، هر موقع خواستی می تونی پیدا شی، یه موقع هایی هم هست که خواستنی نیست، گم می شی انقدر گم می شی که یکی میاد میگه هوی با توام، چایی می خوری، می کندت از وسط جنگل رنگارنگ تک شاخ ها می اندازدت جلوی خودت که هوی پاشو باهم چایی بخوریم... و چایی همیشه خوب بوده، چه خسته باشی چه نباشی...ا

پ.ن در تاریخ 22 نوابر، این ویدیو

Monday, November 14, 2011

Bio32

اوج و حضیض. امید.. این اوج و حضیض رو نمی دونم تو کدوم درس کدوم کتاب فارسی کدوم سال تحصیلی یاد گرفتیم، یادم نمیاد، اما اوج و حضیض زیاد داره در کل هر چی که هست. یه اضطراب و نگرانی ای هست که باعث می شه از شدت بزرگی حفره خالی وسط شکمت از خواب پاشی و هر چی به خودت فشار بیاری تا به زور از اون خالی بودن فرار کنی و نمی تونی و مجبور به تحمل هر چی اون تو هست پا شی و به یک چیزی مشغول شی تا لااقل رشد نکنه و تا شب شاید یه کم از بزرگیش کم شه. از همه بقال و چقال و گچ باز و تیله بازای محل هم کمک بگیری که پرش کنن و حضیضی که سعی در اوج گرفتن بکنه. کم کم زمان بگذره و تو کم کم پرش کنی و بالاخره پر بشه و از پر شدگی بالا بزنه و اون موقع یه آرامش و آسودگی ای هست که باعث می شه از شدت پر بودن همه حفره های وسط شکمت انقدر بخوابی و بخوابی و از همه چی فرار کنی و حتی به این که فرار می کنی هم فکر نکنی و دلت بخواد همه اهل محل رو بفرستی مسجد. و بدونی که هیچ اوج و حضیضی مثل هم نیست. و بدونی که زمان همیشه مرحم همه درد ها بوده و هست..
یه حسی که تجربه ش کنی و به خودت بگی یعنی این همه مدت این همه سال همچین حسی هم وجود داشته که همیشه گفتند خوب نیست. خود حس بد نیست. خودش گناهی نداره، این تویی که گناه داری و ممکنه یهو بیافتی اون پایین های حضیض و دیگه بالا نیای. و هنوز این همه حس های رنگ و وارنگ خوب و زشت او این دنیا هست، وقتی همه طرح و گچ های سقف خونه، شکل اسمایلی های رنگ و وارنگ میشن و خیلی سریع همشون و فراموش می کنی و باز هم سقف بچرخه و اسمایلی ها هم همراش بچرخن و نگران باشی که تا کی این سقف می خواد بچرخه و آسوده باشی که همه چیز آرومه، لااقل تو اون لحظه که همه چیز می چرخه و ناخواسته لبخندت میاد.. و فردا دوباره از شدت بزرگی حفره خالی وسط شکمت از خواب پاشی و نگرانی رو به ازدیاد بزرگ تر شدن حفره ای که وجود نداره.
امید هم چیز خوبیه گاهی، چای هم همین طور، برین خونه هاتون مردم محل که این جا همه چیز آرومه تا فردا خدا هست