Monday, June 1, 2015

Bio 72

بهم میگه کجایی بابا پس چرا نمی نویسی، میگم بابا می نویسم که و یادم میاد که برای خودم می نویسم و کسی نمی بینه. رو یه پروژه ای کار می کنم اونم واسه خودم. کلن خیلی از چیزای این جوری رو کسی نمی بینه. یه جوری خودم و مشغول می کنم دیگه چه کنم. میگه پس کو ما که چیزی نمی بینیم! میگم راس میگی حواسم نبود که چند وقت بود ننوشتم. میام بنویسم میبینم هر چی بوده این چند وقت جفنگیاتی بوده که به انگلیسی بلغور کردم واسه خودم شاید هم واسه مردم، نمی دونم، واسه هر کی که بخونه و مثلن واسه خودم می نویسم اینجا هم اما خوب بقیه هم می خونن. هیچ وقت نمیشه بگی جایی که بنویسی و بقیه هم بتونن بخونن واسه خودت می نویسی. همیشه یه گوشه ی ذهنت انگار حواسش هست که چیزی اضافی ننویسه یا یه چیزای جالبی بنویسه که اگه کسی خوند هم خوشش بیاد. حالا به خودم میگم دیگه انگلیسی نوشتنت واسه چی بود و حوصله ی پیدا کردن جواب براش و ندارم و شاید هم دارم و خودم می دونم که احتمالن جواب بیخودیه و محکمه پسند نیست و جواب نمی دم. میگم باشه می نویسم . اومدم و دارم می نویسم اما از چی...!ا
با خودم فکر می کنم می بینم موقع رانندگی هزار و یک چیز جور واجور میاد تو ذهنم که خوراک نوشتنه ولی اون موقع که نمیشه نوشت! بعد میگم خوب لااقل صوتی ضبطش کنم بعد تنبلیم میاد و میره واسه خودش. موقع کتاب خوندن هم همین طوره. ولی موقع نوشتن یعنی وقتی که به عمد میشینی که بنویسی نه! فایده نداره باید بنویسی که بشینی نه بشینی که بنویسی این مدلی کار نمی کنه لعنتی. این چند وقته یا بهتر بگم این چند ماهه یه جورایی خیلی روتین گذشته. به کتاب خوندن و فیلم دیدن و سر کار رفتن. حس می کنم هر روز دارم خنگ تر میشم یا در واقع هر روز به خنگی خودم بیش تر آگاه میشم. این کتاب و می خونم و میگم چقدر من خنگم و اون موضوع رو یاد می گیرم و میبینم چقدر خنگ بودم یا شاید هم نمیشه بگم خنگ بودم بهتره بگم هیچی نمی دونستم و هر روز هم که میگذره بیشتر به این جهالت خودم پی می برم و همش به این فکر می کنم که این همه سال رو من همین جوری به بیخیالی طی کردم و خودم و سرزنش می کنم و بعد می گم خوب بابا رفتی گشتی خوش بودی و از این جور حرف ها که خیلی ها بهت می گن خوش به حالت رفتی گشتی خوش گذرونی کردی و غیره. نمی دونم چی بگم فقط امیدوارم که دیگه بعد از این، از این زمانی که برام می گذره بتونم بهتر استفاده کنم. بیشتر ببینم، بخونم، بنویسم. البته امیدوارم که اینطور پیش بره ولی معلوم که نیست؛ شاید در آینده یه فلسفه ی دیگه بیاد تو ذهنم و زندگی و هر چه در آن است رو یه بازیچه ببینم و دمی خوش بودن و از این جور اباطیل متفاوت رو برگزینم. نمی دونم. گفتن نمی دونم فکر می کنم بهترین کاری باشه که می شه کرد. هیچ چیزی مشخص نیست برای همیشه. آدم ها عوض میشن هر روز و طرز نگاهشون به همه چیز عوض میشه. خودشون رو نقض می کنن و بزرگ میشن. خوب ما هم بزرگ میشیم. عزیز دل انگیز سعی تو بکن خلاصه شاید یه روزی واقعا تونستی بفهمی که چقدر نمی دونی و هیچی نیستی.
دیگه در همین حد میشه اینجا نوشت. از بچه ها و خانواده ام، از دانسته های پرملات ام، از نوشته های بی ربط، از قرمه سبزی و از خودم فعلن چیزی به جای نمونده جز اینکه نمی دونم....ا