Tuesday, July 26, 2011

Bio26

اومدم بنویسم، هیچ چی هم ندارم برا گفتن، شاید هم انقد از گفتن پر باشم که به هم قفل شدن و نمی ریزن بیرون اما مهم نیست نوشتن لزوما هم بهانه نمی خواد. یکی می نویسه که یادش بمونه یکی هم می نویسه که از یادش بره، من خیلی قبلا ها می نوشتم که یادم بمونه، الان ها می نویسم که از یادم بره، که بره، که بره. می دونی چیه، بعضی وقتا اگه همونا رو که می نویسی رو شاید همین جوری به زبون بیاری اما نمی رن، همین جا در جا می زنن و هستن اما اگه بنویسیشون انگار چسبوندیشون یه جای دیگه که اون جای قبلی نباشن که برن. ای آقا این حرفا همش چرته بخوای نخوای اونا هستن و نمی رن چه بنویسی چه به زبون بیاری چه تف شون کنی چه بالا بیاریشون. یه چیزی هست به نام زمان، ما بهش وقت هم می گیم اون که بره این هم میره هر چی اون بیشتر بره این هم بیشتر میره ولی خوب آخرش که چی! جاش که می مونه. حالا هی تو بیا در گوش من بگو اونگلیسی بنویس، بیـــــــــــخیال بابا، همه چی رو که نمیشه با اون گلیسی نوشت دوست جان، بعضی حرف ها هست که باید توشون بدمی بعد بنویسیشون تازه اون هم رو کاغذ نه این مدلی بدلی! هی گفتما همشون قفل به هم شدن، درگیری ناجوری ایجاد شده دقیقا نوک انگشتای من که بدل کار شدن جدیدا.

آقا اصن تو به من بگو ببینم میشه اصن واسه یکی مهمونی سورپرایز بگیری بعد بری ازش پول سور و سات مهمونی رو در خواست کنی؟ نه جان من اصن همچی چیزی جور در میاد؟ نه جان من نمیاد آقا! من اصن نمی تونم هضمش کنم اینو! مگه میشه خودت پشت سر این و اون چیزایی رو بگی که خودت هم همون کارا رو می کنی؟ اصن من کاری ندارم غیبت کن نوش جونت مگه من نمی کنم؟ همه غیبت می کنن اصن جزو مستحباته، ولی جون حاجی نرو خودت هم همون کارا رو بکن که! مثلا خیر سرت دیروز گفتی فلانی این کار و کرده ما هم گفتیم اه اه چه ضایع! نمیشه آقا اصن تو مخ من نمیره! آقا تو اصن به من بگو ببینم مگه میشه یکی رو دعوت کنی بیا با من قهوه بخور بعد بگی انقد شد؟ می شه مثلا ماشین بخری بعد با دوستت بری ماشن سواری بگی مثلا یک درصد پول ماشین می شه کرایه ات تازه حال می دی می گی فقط یه بار کرایه می گیرم بعد از این نمی خواد کرایه بدی؟ آقا نه اصن تو بگو ببینم می شه مگه؟ نمی شه خوب! حالا بیـــخیال بقیه ش دیگه نمی گم خیلی ضایع ست. حال میکنی جان من چه غیبتی می کنم، اصن ایرانی ام در حد تیم ملی ایتالیا (ایتالیا را با تیم مورد علاقه تان عوض کنید لطفا). خوب بابا نمی شه که بدون غیبت روزمون و تموم کنیم بریم بخوابیم. اصن جان عمه م غیبت خونم بدجوری اومده بود پایین گفتم بیام این جا قرص شو بخورم.

خوب ببین تا حالا جلوی آینه وایسادی به خودت بگی، چرا کجی؟ چرا دونه داره رو صورتت؟ چرا دماغت گنده ست؟ چرا کچلی، چرا خنده دار شدی؟ چرا چشات انقد ضایع ست؟ چرا یه گوشه ابروت بالاست، اون چیه پایین چشم چپت؟ خوب معلومه حتما این کار و کردی، ولی ای هی کجای کاری، کجای این دنیایی، بیــــــخیال، یه کم جون من خوش باش. یه کم با من باش بکن از این چیزا ول کن خودتو، انقد مواظبت نباش، بزار راحت باشه جون من انقد اذیتت نکن عزیز، یه ذره اون مختو با قرمزی گل ها هم پر کن، یه ذره هم بهش اجازه بده بو بکشه، بعضی وقت ها هم تماشا کن، همین جوری همه چیو نبین و رد شو، اسیرت نکن نازنین. یه کم آزاد شو و بیا باهم قهوه بخوریم. عجــــب طولانی شد. قفل شده خوب آقا قفل شده ناجور ولی تازه سر گره رو پیدا کردم، ولی نه بیخـــال دوز بایو امروز تموم شد. به قول شاعر گفتنی که همیشه شاد و همیشه خوش باشی(د)...این نخ سوم بود که سرش اینجاست و ته ش یه جایی اون وسط ها 

پ.ن. فقط چون خیلی دوستش داشتم گفتم بقیه هم بدونن من چیو خیلی دوست داشتم

Tuesday, July 12, 2011

Abstract Shit!

همین یک لحظه، گفت باید حد زنند مردم هشیار مست را، گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست... اصولا اصلا وصلا یک جوری همین جوری همین جا فقط خواستم بپرسم چه جوری همه چی این جوری شد؟ همین یک لحظه که سخته، که خفگی هم حتی بخشی از نفس کشیدن شده، که من و تو موندیم نه باهم نه شاید هم حتی با کسی دیگر، نه شاید هم حتی با خویش، ماندیم، صرفا، زنده. وقتی که دست از مطلق نویسی برداشتن کار من تعلق ناباناخته نیست مجبورم همه ی کلمه ها رو به هم بدوزم، بسوزم، بسازم، بسیزم، بستیزم، بتازم و نهراسم و نخواهم هراسید و نراسی خواهم شاید هم حتی یک روز ببازم این بازی مظطراب دار و دلهراب وار مسخره ی دزد و پلیس را. وقتی گفته شد مطلق واقعا منظور مجرده. یک وجود انتزاعی که هیچ ربطی به هیچ دلیلی و منطقی و مصداقی نداره. صرفا تعلقات یک ذهن بی یا با تعلق نا یا با خته. تو کلمات مطلق لزوما نباید دنبال معنی گشت، هرچند هنوز هم هستند آدم هایی که وسط همه ی اون همه حروف وارونه ی حضاو و راکشآ می تونن گم بشن و هیچ وقت هم پیدا نشن و کسی نفهمه که کسی گم شده وسط خودش و یا حجم انبوهی تعلق مجرد مطلق انتزاعی که هرگز فکرت به سادگی به سمت و سویشان نتوان رفت. آره هیچ کس آتشی نمی افروخت، زآتش خویش هر کسی می سوخت، و اگه چنین نظمی کاملا ناگهانی وارد یک سری واژگان از هم گسیخته ی از تو گسسته ی وا رفته وارد بشه، خودت می مونی و پرده ی یه ذهن پریشان پاره که فکر می کنی مثل جورچین کار می کنه و می تونی یه زمان مشخصی همه چیزش رو برگدونی به حالت اول، که البته این هم در صورتی ممکن شونده خواهد شد که زمان از دید تو یه چیز ضمغ وار لزج چسبناک نباشد و این هم نکته ی ظریفی مسحوب خاهند شوندی کرد. اینا رو نگفتم که گفته باشم، فقط برام عجیبه واقعا، این لامصبا از کجا میان منو می دزدن و می برن و چنگ و درد و کمان کم میارم. آخه این دیگه چه صیغه ایه که دچارشیم...ا

پ.ن. این پست را دوست می داریم