Monday, January 31, 2011

Pleasure of a relieving vomit

استفراغ!  این کاریه که خیلی ها تو وبلاگ هاشون می کنن. یک استفراغ ذهنی و فکری که خالیت میکنه. من هم خیلی موقع ها این کارو می کنم. توی دفتر خصوصی نمیشه استفراغ کرد. اونجا فقط می شه راحت بود. راحت نوشت. اینجا اما می تونی بالا بیاری، چون خصوصی نیست حس اعتراف داره و حس دوست داشتنی تخلیه. اینجا حتی اگه فحش بدی لذت بخش تر از توی دفترته. اینجا همه چی متهوع تر و رقت بار تر و گاهی آسوده کننده تر نیز هم شاید باشد. هست. خواهد بود. یادمه وقتی "تهوع" رو می خوندم یه حس همزاد پنداری با سارتر داشتم که خیلی موقع ها بهم دست می ده. حالا بگذریم نمی خوام اونو بگم، ولی کلا اینجا اگه بتونی خوب بالا بیاری راحت تر می تونی ادامه بدی راحت تر زندگی کنی اساسا. من یه مدتی گفتم بیام چار تا چیز بنویسم که بوی گند نده ولی دیدم آخرش هم جایی بهتر از اینجا برای این حس پیدا نمیشه. البته خودم نمی خوام امشب بالا بیارم فقط گفتم که مزنه دستش باشه. حالا یه داستان واقعی تعریف کنم که بالا بیاری خودت... در ادامه ی اون آزمایشگاه قدیمی...ا
یه آدمی بود یا شده بود که رو خودش تست می کرد، یه موش آزمایشگاهی خود خواسته. تو آزمایشگاه خودش چیزهای سنگینی رو رو خودش تست کرد. همه ی لجنیات موجود، این که میگم موجود یعنی دستش بشون می رسید. این که می گم لجنیات واسه اینه که بعد از سال ها فهمید که زیباترین ها شاید کثیف ترین ها هم باشن، البته همه این ها رو با همین آزمایش ها متوجه شد. البته منصف باشم چیزای خوب رو هم خودش تست کرد. این که می گم خوب یا لجن منظور مفاهیم پسندیده و نپسندیده از جانب همه ی مردم نیست هرچند یه چیزی ممکنه واسه من زیبا یا زشت باشه واسه تو برعکس. روزها می گذشت و سال هایی می اومد که اگه کسی بهش نگاه می کرد یا موش می دید یا آزمایشگاه و دیگه از اون شخص چیزی نمونده بود؛ سال ها گذشت و هر چی چاکراه و ماکراه و ذهن و دل و صورت و سیرت و ظاهر و باطن و تست کرد و به چیز داد و به چیز رفت و الان هم یه جاهایی هست و همیشه می خنده. هر از گاهی می بینمش. این بنده خدا یه زمانی دوستم بود، خوش بودیم با هم به قول یکی از بروبچ که پایه همه گه خوری های همدیگه بودیم. الان دیگه منو نمیشناسه. بش می گم چطوری می خنده، می گم ردیفی می خنده می گم راضی هستی می خنده، خنده ای که جیگر آتیش میزنه، خنده ای که خنده نیست زهر هلاهل میزنه بیرون ازش اگه یه روزی باش می بودی... می فهمیدی چی ازش مونده. نمی دونم کی مراقبشه یا اصن کسی به فکرش هست یا نه، نمی دونم روزی چند بار بالا میاره، نمی دونم اثر اون همه تست های به یغما برنده چقدر رو جسم و روحش مونده، نمی دونم اما این آدم اگه اون روز ها می دونست که به این روزها میرسه آیا باز هم تست می کرد... نمی دونم. این که اینجا نوشتم فقط یه مستند بود از کسی که خیلی بهم نزدیک بود. هیچ نظری از من نیست. شاید در آینده نطر خودمو هم در موردش نوشتم، شاید هم نه، بستگی داره حس استفراغ در یک مکان عمومی بهم دست بده یا نه..ا

پ.ن. یادمه یه زمانی یه جای دیگه می نوشتم یه سری پست داشتم با عنوان افشا گری یک و دو و سه و ... اونا رو خیلی دوست داشتم، بوی آزادی می دادن. یادش بخیر بچگی
پ.ن. نوشته ی زیر از وبلاگ "مرا فرانسوی ببوس" که خیلی واقعی بود رو دوست دارم در ادامه ی همین نوشته بیارم چون خیلی مربوطش بود
"اندر احوالات قضاوت"
هرگز شادی آدم ها را از میزان خنده هایشان نسنجید
هرگز تنهایی آدم ها را از تعداد دوستانشان نسنجید
هرگز تحمل آدم ها را از میزان ایستادگی شان نسنجید
هرگز ...ا

مرجع عکس

Saturday, January 22, 2011

The best afternoon in the world

پیرو پست قبلی آقا کولاکی در جامعه خواب دوستان ایجاد شد و خانواده هایی که از هم نپاشید و ازیاد (جمع زید)ی که از هم جدا نشدند. نامبرده تحت پیگرد قانونی قرار گرفت و اینا و اینا و در طی همین تعقیب و گریز ها بود که خوب نتونست بخوابه و اینا که دیگه امروز بعد از ظهر ناچار شد همه ی قرار مدار های علمی و عولمی رو بپیچونه و شخله کنه خونه شون. سری میره سراغ یخچال و یه دل گوساله می کشه بیرون تیکه تیکه با پیاز و ادویه و کربوهیدرات یه خوراک در حد تیم ملی با ماست ساده و میوه ای و سالاد خفن با سس خفن تر قبلش به عنوان پیش غذا دلی از عزا در میاره و شیرجه می ره روی تختش و به مانند فیلی چنان به خوابی عمیق فرو میره که گویی به وصال معشوقش رسیده. خلاصه این که تو این مدت چندین ساعتی که امروز بعد از ظهر در خواب نازنین به سر می برده تمام آب ها هم از آسیاب می افته و نامبرده الان به رستگاری در هفت و بیست دقیقه (یک ساعت زودتر) رسیده و پا شده و این پست رو نوشته و آماده شده بره جشن تولد دوستش که فکر کنم از اونجا هم با هم قطاراش سوار آل-این کروزِر 1 میشن و میرن تا چشم خدا. برای تمامی این جامعه ی خدا دوست آرزوی بهترین ها رو دارم. تولد امین رو هم همین جا تبریک می گم. مممم دیگه چی؟ آها بیا برو این آهنگ رو گوش کن حال کنی...ا

پ.ن اون گوساله هه رو من نکشتم ها فحش ندین
پ.ن چشم خدا اسم مستعار سحابی هِلیکس می باشد

Sunday, January 16, 2011

Sleeping recipe

Abstract
In all cases, sleep maniacs believe that every person deserves a 12-hour sleep at least once a week. Well this regulation is a little bit modified in my case and I customized it for myself to at least twice a week in addition to two 10-hour sleeps. that makes me a super sleep maniac. By all chances if I could not accomplish the mission in any week I am allowed to have more sleep during next week any time even if I want to skip a class or postpone a meeting; however, it should be noted that there is an amendment for people very much passionate of sleeping, just like me, can have their own preferred sleeping time. Therefore, briefly, according to me sleep hours recipe, nobody's obligated to sleep less than 9 hours a day and any one is permitted to sleep whenever and wherever they want.

keywords: sleep, sleeping, sleeper, sleepy, sleepyhead, sleepwalk, sleep-like, sleepiness, sleep-bag, sleep out.

Friday, January 14, 2011

Woolen mate

So we just decided to do it cost-effectively. I mean to live like that. After the recent discovery of the utility bill that was just posing its ginormous (gigantic-enormous) number that I could not figure out how many digits are there, we, me n my roommate came to this agreement that basically, life would be so much more beautiful if we put on some more clothes and turn the very charming gauge down to some lower temp. And yeah, here we are. life's more tempting with less temp. see it's a way to play with temperature. I mean the previous sentence..
any way, here is a picture of my foot enjoying its new woolen mate during the rest of this icy cold season! make a wish right away.

And oh, something else, I was actually going to write about my last surgery and the old-born laboratory, but all of a sudden I looked at myself and saw the gentleness of my feet and wrote about them. take it easy any way

Friday, January 7, 2011

Bio18

مشغول خوندن یه کتاب شدم، این اولین کتاب خوبیه که تو این بلاد می خونم، تا اینجاش همش به نظرم پرت نوشته هایی بود که کمابیش بوی کلیشه های نه چندان جذاب داشت. این یکی خوبه. به دل می شینه. می دونی یه جایی خونده بودم که می گفت از زندگی نود درصد آدم ها می شه یه کتاب نوشت. بعدش به این فکر کردم که احتمال خیلی زیاد من هم تو همون نود درصد آدم ها می گنجم و احتمالا یکی باید باشه که از زندگی من هم یه کتابی بنویسه و بعدش به این فکر کردم که می تونه فکر خوبی باشه اگه خودم این کار و بکنم و بعدش فکر کردم که احتمالا این فکر خوب فقط در سطح یه فکر باقی می مونه.. همین دیگه، آها یه چیز دیگه، الان فصل پرتقال چینیه، دلم تنگ شد واسه لبه گیری درختای نارنگی برگ ریز و بیروتی ...ا

Wednesday, January 5, 2011

چرخ و فلک - پرده ی دوم و سوم

پرده ی دوم) - بازیگران: ایگو)
دنبال معنی می گردم، [ایگو در میانه ی صحنه قدم می زند و بلند حرف می زند] تو همه ی نوازش ها و رویاهای روزانه، تو همه ی زمینی ها. تو همه ی گاه و بیگاه زرد شدن ها. و در سادگی بی آرایش همه ی برگ های پاییزی که زیباترین نقاشی های دنیاست. معنی که دوست داشتی، مفهومی که دوست داشتم و در این "اندک آرامش در واپسین ساعات روز" گم اش کردم. چرا وقتی به این نقطه می رسی عجیبی، چرا انقدر عجیب میشی، ساده باش مثل همه شن های ساحلی که گرمن، مثل همه قطره های بارونی که پاک ان، مثل همه لحظه های دوست داشتنی کودکی، چرا بزرگ میشی یهو؟ چرا باز هم دنبال معنی هستی، واقعا چرا می خوای معنی رو معنی کنی، چه معنی داره این کار بیهوده، این همه بودن رو بیشتر سنگین می کنی و وقتی می رسه که سبز جز س.ب.ز سه حرف به هم چسبیده و عشق جز شین و قاف و عین که بی قاعده به هم چسبیده ان چیز دیگری نیست. وقتی که دوستت دارم از قالب مفهوم خارج می شه و جز اصوات بی مفهوم از دهان کسی که دوستت داره چیز دیگری نیست. بس کن آتش بس، آزاد شو و فقط باش. همین

میان پرده) .ا)
دست ها و هوراهای نامنظوم برای ایگو و بقیه بازیگران. [حرف های تماشاگران که فکر می کنند نمایش به اتمام رسیده در حال ضبط شدن] .ا

پرده ی سوم-شبه پرده) - بازیگران: تماشاگران)
به نظرت منظورش چی بود؟ [پرده کنار نمی رود و صدای تماشاگران مرد و زن در فضای سالن پخش می شود] چرا گفت دنبال معنی بود؟ وای خیلی عالی بود، به نظر من اون قسمتش که کلمه ها رو جدا کرده بود خیلی خوب بود. نه بچه ها وایسین امشب حرف بزنیم در موردش. اه، عجب چیز مسخره ای بود، وقتمونو فناش کردیم. معنی کن معنی نکن، اون لاون و لهه چه نقش ضایعی داشتن! [صدای یه دختر کوچولو] مامان منم هم بعضی جاهای خاص، تو یه زمانی و یه مکان خاص،  دوست داشتنی ام؟ [صدای پیرمردی که زمزمه می کرد] و حالا همه ی این مردم باز هم هنوز دنبال معنی می گردن. مردم اسیر در تفکری نشئه از ذهن شخصی. و دیگر هیچ. راست میگی زندگی به تئار طولانی بود...، هیچ کس خودش نیست...هیچ کس خودش نیست..ا

پ.ن. این پست حتما باید در ادامه ی پرده ی اول خونده بشه
پ.ن. این پست رو هم خیلی خیلی دوست می دارم. خ.ل.ا.س.ح

Monday, January 3, 2011

چرخ و فلک - پرده ی اول

پرده ی اول) - بازیگران: ایگو، ماسوه، لهه، لاون، لابل، من و تو)
و امروز که امروزه هنوز "در راه جلجتا" خرامان می روی، [ایگو با لابل سخن می گوید] و هنوز هم  تکه های تیزی وجود داره برای "فرو غلتیدن" و کمتر تکه سنگی برای "پرتاب کردن". لابل نگاهی بهش انداخت و یه نگاهی به زمین. غمین بود انگار و انگار که به تکه های تیز فکر می کرد، شاید هم به تکه سنگ ها. گفت "در راه گانوسا و در تمامی راه ها به هر گام سنگ هایی افتاده است" و گاهی نگاهی و نرمیِ لبخندی که سال ها قدمتش بود.
ایگو به تیله هایی که تو دستش بود نگاهی کرد و شاید باز هم لذت نوازش باد رو روی گونه هاش حس می کرد. [ماسوه وارد صحنه می شود]. ماسوه نگاهی بهش انداخت. خشک بود. بی حس و حرکت. بویی از باد نداشت. حسی از هیچ چیز نداشت. ماسوه خیلی عجیب از کنارش رد شد و تمام سعی اش برای جلب توجه بی نتیجه بود.[صدای بلند کالسکه ی در حال نزدیک شدن] لاون و لهه خیلی سریع از کالسکه پیاده شدن و اومدن جلوش و گفتن "از بخت یاریِ توست شاید که هر آنچه می خواهی یا بدست نمی آید یا از دست می گریزد". نگاهی امیدوارانه بهشون انداخت و تشکر کرد از این یاد آوری که حقیقتی بود، و هر از گاهی خیلی بی رحمانه درخواست عشق بازی می کرد. و "اندیشه ی آدمیان را باز نتوان خواند" [تو و من از دو سوی صحنه به سمت ایگو حرکت می کنیم و از سوی دیگری خارج می شویم].ا
نگاهی به لابل انداخت که گویی سال هاست می شناختش و با خودش گفت چطور انقدر آشنا؟ چطور ممکنه؟! و چطور بعضی جاهای خاص، تو یه زمانی و مکانی خاص، یه آدم می تونه انقدر دوست داشتنی باشه و فردا همه چیز از نو شروع میشه، وقتی که می خوابید، شبی این چنین زیبا که هرگز هوسی به بیدار شدن نمی رفت، از اون "شب های روشن" که دوست داشت شب مرگش باشه اما دوامی نداره. این، همیشه چیزیه، که کالسکه رو می رونه و تو کاری از دستت بر نمیاد، کاش آدم ها انقدر سخت نبودن، کاش صداقت انقدر گوشه گیر نبود و کاش-کی چیزی فرای رویا هم وجود داشت، لبخندی، نگاهی، حرفی، سخنی برای گفتن، برای دلداری، برای دلجویی، [ایگو به سقف خیره می شود و به اندیشیدن ادامه می دهد] برای بازخوانی یه حادثه، یه روز دلپذیر که شاید هرگز هم تکرار نشه، [سیگاری از جیب کت در می آورد و نگاهی به آن می اندازد]، برای غزل دریا تو شب های مهتابی، شاید برای دل بستن... برای فهمیدن بودن [ماسوه، لهه، لاون، و لابل و من و تو خیلی سریع از جلوی چشم هایش رد می شوند و پرده فرو می افتد].ا

 پ.ن. قسمت های داخل گیومه از اشعار بیگل شاعر آلمانی و لورکا شاعر اسپانیایی، با ترجمه ی احمد شاملو هستند، و شب های روشن اسم داستانی از داستایووسکی هست که خیلی دوسش داشتم
پ.ن. این پست رو خیلی دوست می دارم، البته احتمالا دو و سه هم داره
پ.ن. این پست رو خیلی خلاصه اش کردم، خیلی خلاصه تر از خلاصه، خ..ل.ا.س.ح