Friday, February 8, 2013

Bio 7i+0

پ.ن. این پست یک پست زیر خاکی است. خاک خورده است مدت ها

با آرش حرف می زدم، دیشب. تلفنی. حرفمون تموم نشد گفتم فردا بیا یه چایی باهم بخوریم یه کم بگپیم. امروز صبح از خواب پا  شده پا نشده دیدم اومده، تو خودش بود. وقتی میره تو خودش صداش یه جوری میشه انگار که از حنجره ش در نمیاد از اون وسطای مغزش صدا ها از تو همه سلولای مغزیش رد می شن و از پوست سرش می پرن تو مولکولای هوا و وقتی می رسن به گوش تو دیگه صدای همیشگی آرش نیستن. یه صدایی که انرژی شو بین همه چیزایی که تو راه بوده تقسیم کرده و فقط یه زمزمه ای بهت می رسه.
هیچی همین جوری نشست و نگاهم کرد و دیگه طاقت نیاورد. بغضش ترکید. گاهی اوقات آدم ها حرف نمی زنن، گریه می کنن، اصلا هم عجیب نیست. مرد که گریه نمی کنه حرف مفته. گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه شاید حرف قشنگ تریه. حرفی نبود برای گفتن برای شنیدن. گاهی اوقات آدم ها نباید گوش بدن باید فقط حس کنن. فقط باید باشن که یکی بتونه گریه کنه، نه تنها، بلکه کنار تو، بلکه شاید روی شونه هات، شاید تو بغلت. تنها گریه کردن مال وقتاییه که حرف ها از وسط مغزت و از لای همه سلولا رد نمیشه. مال اون وقتاست که راحت از بین لب هات عبور می کنه و رسا ست. آرش این جور موقع ها فقط میاد پیش من و کمی وقت می گذرونه. می گه بابا، چرا آدم ها اصن باید برن تو خودشون. چرا بعضی ها بیشتر میرن تو خودشون و کمتر می بینیشون. چرا اصن آدم باید دلش بگیره که این جوری شه. چرا اصن آدم باید آدم باشه. من دلم می سوزه واسه آدما. من دلم واسه خودم می سوزه. من دلم گرفته بابا نمی دونم چی کارش کنم. کلافه شدم. پر شدم. خالی نمی شم... و همین طور می گفت و می گفت با صدای بی نا و من فقط بودم. گاهی آدم ها فقط باید باشن همین. خودش هم می دونه من هم می دونم حرف زدن تو این جور موقع ها بی خوده. فایده ای نداره. حرفه فقط. مثل فکر، فکره فقط. بی حاصل. باید بذاری بره، رد شه. دل تنگی آدم ها رو بزرگ می کنه. این هم پدر خدا بیامرزمون می گفت. نمی دونم واسه دل خوشی ما می گفت، مثل همه اینایی که می گن هر چی میشه حکمته، یا واقعا آدم ها بزرگ می شن با دل تنگی. نمی دونم والا. دو ساعت کنارم نشست و گریه کرد و حرف بی جون زد و نگاهم کرد و آروم خوابش برد... این بچه از اون بچه هاست که شاید یه روزی من بودم. از بچه هایی که همش سخت گرفتن و سخت شدن. یک دوست بودایی داشتم که می گفت ما راحتیم. یاد گرفتیم. نهادینه شده تو وجودمون که اجازه بدیم جریان داشته باشه. بیاد و بره. دروغ نمی گیم و دزدی نمی کنیم. دیگه با بقیه چیزا کاری نداریم. کلا همه چی جریان طبیعیشو داره و همه چی با همه چی سینک شده ست، و چه جالب بود بودا. آرامشی که نصیب هر کسی نشد و نمی شه. آدم ها بیشتر از هر چیزی به چی نیاز دارن؟ محبت؟ عشق؟ درک؟ وفا؟ صداقت؟ صمیمیت؟ مهر؟ زیبایی؟ به چی؟ بابا تو چی فکر میکنی؟ می گی محبت؟ بابا، ببخشید امروز خیلی وقتتو گرفتم ولی بهت نیاز داشتم.. و همین طور من لای حرف های آرش غوطه می خوردم و بهش خیره بودم که آروم خوابش برده بود بعد از یه عالمه حرف نگفته.

Monday, February 4, 2013

Bio 46

همین جا مثلا نشستی. فکر کن وسط یه دایره ای دقیقا مرکز دایره ای که از تو یه عالمه شعاع خارج میشه به سمت محیط دایره. دقیقا همون لحظه یه آهنگ به گوشت می خوره و پرتت می کنه روی یکی از شعاع های دایره و می بردت تا محیط. محیطی که محیطه و تو همیشه داخلشی و خیلی موقع ها هم تقریبا نمی دونی که سوار کدوم شعاع خواهی شد. هر کدوم از این خطوط می بردت به محیط، محیطی که فردا روز باز مرکز یه دایره ی کوچک تر یا بزرگ تر می شه برای تو و من. هر لحظه سوار یک خط، یک شعاع و محیطی که رو به گسترش بوده و هست. فکر کن دور یه دایره ای، دقیقا روی محیط دایره ای که از تو فقط یک شعاع داخل می شه به سمت مرکز دایره. دوست داری جای دیگه ای باشی یا همین جا که هستی بهترین جای دایره ست؟
امیدوارم که امیدوار باشم.

Saturday, February 2, 2013

Devoted

Devotion and Dedication are nothing like simple words such as understanding, even though understanding is nothing like every one is able to comprehend. There are some words for some actions that I am so blessed to know they exist. Devotion is in fact one of those words that gets deep into the heart specially if the heart is cracked a few times in time. It permeates and carves into you, not in a bad way but in a way that depicts they are true words of depth. They burst with a fusion of values. Putting them in words is however just a failing endeavor but at least gives you the idea of them being real... so there is a word for it: DEVOTION

Friday, February 1, 2013

Flickering Windows

دوست دارم یک داستان که قدیما واسه افسون تعریف می کردم و اینجا بنویسم. قبل از اینکه با مسعود آشنا بشه و بعد ها که باهم ازدواج کنن معمولا شب هایی که امتحان داشت می اومد می گفت بابا اون داستانه رو یه بار دیگه تعریف می کنی برام. من هم تعریف می کردم واسش:  یک اتاقی هست به نام اتاق ممنوعه. فقط یک نفر می تونست بره تو این اتاق. اونم خودم بودم. اتاق ممنوعه در نداشت ولی. هیچکی هم نمی تونست ببیندش. اما وقتی می رفتم توش دیگه اتاق نبود. فقط پنجره بود. پنجره های این اتاق با نگاه باز میشد به یه دنیای دیگه. به هر کدومشون که نگاه می کردی باز می شد و انگار یه دنیای کاملا متفاوتی بود من بودم. به اولی که نگاه می کردم خودم بودم که تو یه خونه جنگلی زندگی می کردم. تنهای تنها، بعد جالبیش این بود که به جای مرغ و اردک همه حیوون های اهلی خونه ی من حیوونای جنگل بودن مثلا صبح ها باید به توکا ها غذا می دادم و تخم مرغ های بهشتی رو جمع می کردم. جای گاو و بره هم گوزن و غزال داشتم و تا چشمم به گربه های وحشی می افتاد که بالای درخت سکویا کنار خونه ام داشتن به غزال ها نگاه می کردن می ترسیدم و چشمم می افتاد به پنجره کناریش که همچین کت و شلوار و با کلاس و اینا صبح از در خونه که در میومدم یه مرسدس خیلی قشنگ از این جدید خفنا توی پارکینگ منتظرم بود، بعد اینجوری یه جوری از نمای پشت بالای ماشین می دیدم که سوار میشم و راه می افتم و از این خیابون و از اون خیابون می رفتم تا می رسیدم به یه ساختمون بلند با یه معماری خیلی هنری به پنجره های آینه نمای مشکی رنگ که یکی می اومد فکر میکنم نگیبان یا پارک بان اونجا بود  و سویچ رو می گرفت که ببره ماشین و پارک کنه! کلی برام جالب بود که اونجا مثلا محل کارم بود. لبخند به لبم بود ولی انگار شاد نبودم، انگار خوشحال نبودم. تو پنجره قبلیه بیشتر خوشحال بودم انگار، اینجا اما انگار یه چیزی گم شده بود. دوست نداشتم ببینم که تو چشم هام یه غمی هست و می رفتم سراغ پنجره بعدی که اصلا توش نبودم. پدر و مادرم بودن که پیر شده بودن و تنها بودن، خواهرام رفته بودن خونه ی بخت و من نمی دیدمشون. بالای دیوار خونه ی پدریمون یه عکس از دوره پیش دانشگاهیم وصل بود، مادرم چشاش دیگه سو نداشت. من مرده بودم. تو یه تصادف، تصادفی که خیلی وحشتناک بود، یادم اومد اون تصادف و طاقتم طاق شد و پنجره های جدید روی سقف اتاق باز شدن. حتی پنجره های قبلی هم جاشون و به پنجره های جدید داده بودن. باز هم پنجره بود. نگاهم افتاد به یکی از اون ها که کنج اتاق بود و بودم توش. زندگی دیگه ای داشتم. تنها هم نبودم اونجا، انگار که بعد از ازدواج با همسرم رفته بودیم یه جای دوری مثل اندونزی شاید، نمی دونم کجا بود ولی کنار ساحل بود و از این درخت های نخل و اینا داشت، ما غروب ها همیشه می نشستیم لب ساحل و به غروب نگاه می کردیم. خوشحال تر از بقیه ی خود ها بودم اینجا. دنبال یه پنجره می گشتم که بچه ها هم باشن. که دوستام هم باشن. که خانواده ی خودم و داشته باشم و بابا بزرگ و مامان بزرگت هم باشن و بین اون همه پنجره خیلی سخت بود پیدا کردنش ولی انقدر خودم و این ور و اون ور دیدم و گذشتم و بالاخره پیداش کردم. یه پنجره ی کوچیک که وقتی بهش نگاه می کردی بزرگتر می شد و همین طور بزرگ تر می شد تا همه ی دیوار اتاق رو می گرفت و دوست داشتی همین طور بشینی جلوش و به خودت و شادی ها نگاه کنی. یه خانواده ی قشنگ داشتم. مادرم خوشحال بود. پدرم حتی روی ننو پیپ می کشید. بچه ها هم بودن. بازی می کردن تو حیاط. من و یک زن هم بودیم. نمی شناختمش ولی خوب اونجا همسرم بود مثل اینکه. به هر حال این هم یه پنجره بود که من بودم توش. اینجا خیلی خوشحال بودم. می دونی وقتی به چشم هام نگاه می کردم تو هر کدوم از این پنجره ها زودی می فهمیدم که خوشحالم یا نه. وقتی این پنجره رو پیدا کردم دیگه از جام جوم نخوردم و نشستم و تماشا کردم و تماشا کردم و تماشا تا آروم خوابم برد و فردا که بیدار شدم مثل همیشه روی تختم دراز رو به مشرق مثل جنین دست هام لای پاهام که گرم ترم می کرد.
اینجا بود که افسون پا می شد و تشکر می کرد و می گفت دوست دارم این داستان و تو همه شب های امتحان های سخت بشنوم