Tuesday, September 13, 2011

Bio30

و آنگاه که نیمه شب گشنه شدیم، نیم نگاهی به طبقه میانی یخچال می اندازیم و شیر و موز و یا گاهی خرمایی در صورت امکان می نوشانیم و می اندازیم بالا بلکه اندک انرژی ای به ما دست دهد تا بتوانیم ادامه ی مسیر کم پیچ و خم این دوره مو طلایی از زندگیمان را بپیماییم. باشد که البته رستگار هم بشویم (جان عمه ی مان.) کمی دقیق تر که به کل تئوری نگاه می کنیم می بینیم که اصولا در آن زمان هایی که وقتمان پشت این صاحب هنوز نمرده می گذرد اندکی بیشتر دست و پایمان به ولنگاری ادبی می رود و مطالبات دعا گونه مان را در پیشگاه محضر خداگونه ی شان درخواست می داریم. جدای از آن، یک مورد بسیار پر اهمیتی هم وجود دارم که شایان ذکر می باشد: درخواست می داریم که اکنون که حسرت یک عدد استاد راهنمای سر به تن ارزنده را به گور خواهیم برد، لااقل یک چند مورد هیجانی را که در لیست داریم برای وقت مناسب، به مرحله ی اجرا در آورده و از برخورداری حسی اش لذت لازمه را ببریم. اینجا (داخل همین پرانتز) محل واریز هر گونه فحاشی اخلاقی، غیر اخلاقی، شخصیتی، خانوادگی و غیره به اساتید راهنمای مشابه به این یارو می باشد. لطفا در استفاده از هر گونه لفظ رکیکی دریغ نفرمایید. وقت خوشی را برای شما آرزومندیم، با تشکر

Friday, September 9, 2011

Bio29

امشب فقط خواستم بگم که یه آهنگی هست، هی دارم گوش می دم هی دارم گوش می دم هی هم اصلا خسته نمی شم، هی تکرار. از اون آهنگاست که نشست رو دلم آروم و همچین جا انداخت که انگار سال ها باهاش خاطره دارم، اما نه خاطره هست و نه یادش هیچی نیست هیــــچ. فقط یه آهنگ که شاید وزنش با وزن نفس من امشب هماهنگ شده.. آدم دلش تنگ میشه خوب، حتی از خدا بی خبرهاش هم دلشون تنگ میشه، چه برسه به ما که خدا به این قشنگی... هنوز هم ازت می پرسن چه خبر، و تو هنوز هم همیشه یه خبر تو جواب می گی مگه اینکه هیچ خبری نداشته باشی برای گفتن، حتی خبر اینکه دیشب موقع خوابیدن به این آهنگ گوش کردی، هیچ وقت تو جواب به گفتن سلامتی قانع نبودی، سوال که پرسیده میشه، درست جواب میدی، ازت می پرسن خوبی، و تو همیشه نمی گی خوبم مرسی. تو خیلی چیزهای قشنگ داری که بگی تو جواب این سوال ساده که گاهی یه روز رو میشه باهاش گذروند...ا
این شب ها، شب های روشن، شب هایی که من دوستشون دارم. خودم هم هستم پیش خودم، خیلی خوبه و آروم، از اون آرامش های طوفانی که اگه حواست بهشون نباشه چیزی ازت باقی نمی ذارن، خوبه که من حواسم بهش هست البته، خوشحالم که می تونم باشم یه کمی پیش خودم. یه زمونایی بود از این هارمونیا که می شد دیگه تعطیل، زمین و زمون به هم قاتی می شد و خدا بساط و جمع می کرد میومد کمک گچکارای محل بلکه ما رو برگردونن رو خاک خنک دوباره. خدا هم کارش درست بود اون موقع ها. الانو نگا نکن خسته ست یه کم، فردا که شد دوباره با ماست همیشه...ا

Thursday, September 8, 2011

Fake Birthday

شناسنامه ام میگه امروز بیست و هشت سالم تموم شد، ولی کی به شناسنامه حتی فکر می کنه، کی حتی به اون واقعیاش فکر میکنه، امروز که نه دیروز خودمو می نگریدم که چقدر پیرتر شدم، دیدم ای بابا من دارم روز به روز جوون تر هم میشم. اصن آقا پیری به ما نیومده، یه ذره پیر هم نمیشیم حس زن گرفتن بهمون دست بده!! یادمه داییم که بیست و شش سالش بود به تب و تاب افتاده بود که ای خدا ای امان من دیرم شده الان دیگه باید زن بگیرم از همه عقب موندم و فلان و بیسار، از اون موقع بود که هی دم ساحل مشاهده می شد، آخه قربون اون کله کچل مهربونت برم، کی دم ساحل دنبال زن آینده ش گشته، منظورم اینه که کی گشته ها، حالا ممکنه یکی همین جوری شانسی از دم ساحل اونم ساحل خزر با طرف آشنا شده باشه بحثش جداست اما دایی جون شما دیگه چرا، هیچی دیگه بعد از دو سال یعنی الانِ بنده، یکی از اون دور و بر سفارش یکی دیگه رو کرد و خدا اینا رو به هم جوش داد و دایی ما از دوره مسابقات حذف نشد. این گونه بود که یک سری از بندگان خوب خدا حس کردند که اگه به یه سنی برسی و زن یا مرد نگرفته باشی، به قول بعضیا اختیار نکرده باشی یا به قول بعضیا نستونده باشی، کلاهت پس معرکه ست، از این معرکه ها که پهلوونا قدیما می گرفتن و زنجیر پاره می کردن و نیسان و سایپا وانت از رو دستشون رد می شد ها از اونا. هیچی میگن حرف حرف میاره ببین از کجا به کجا رسیدم، دیگه آدم که پیر می شه ها ، کلاش که میافته پس معرکه، دیگه از یه جایی به یه جایی می رسه که نباید برسه خوب لابد. ولش کن، بنده همین جا حاضر و شاهد اعلام میکنم که احساس یک شخص بیست و دو ساله رو دارم که می خواد بره آب تنی در حوضچه ی اکنون. مگه غیر از اینه، بیا ثابت کن...ا

Wednesday, September 7, 2011

Read a memoir, sometimes

ا... سرشو پایین گرفته بود و فقط به جلوی پاهاش نگاه می کرد و هم چنان با سرعت می رفت ، آدم ها از کنارش رد می شدند ، چهره ی هیچ کدوم از اونا رو نمی دید ؛ فقط پاهاشونو می دید ، اصلا نمی خواست هیچ کدومشونو ببینه ، همه ی پاها مثل هم بود ، بعضی ها خیلی تند از کنارش رد می شدند ، بعضی هم ایستاده بودند ، بعضی از کفش ها عجیب به نظر می رسیدند ، رنگ های جورواجور ، مثل صاحباشون ، بعضی ها بند داشتند و بعضی هم ساده بودند ، مثل صاحباشون ،بعضی شلوارهای کوتاه ، بعضی بلند ، بعضی ... همه جور بود ولی اون مطمئن بود که همه ی اون پاها مثل هم بودن ٬  آدم ها از کنارش رد می شدند ، چهره ی هیچ کدومشونو نمی دید ، دلش هم نمی خواست ببینه ، مطمئن بود که هیچ کدوم از اونا مثل هم نبودن ، می ترسید ، از آدم ها ٬ و تند گام بر می داشت ...ا

بازخوانی یک خاطره، نوشته شده در تاریخ سه شنبه، شش سپتامبر دو هزار و پنج میلادی
پ.ن. حال و هوای اون روز خیلی خوب یادمه، دوست دارم بگم یادش به خیر