Sunday, June 24, 2012

Bio39

بند اول اینکه هیچی همین جوری می نویسم. اصلا هم دلم نگرفته و اصلا هم غمی نیست. تو هم هستی و هیچ ملالی نیست. همه چی بیش از حد آروم و دوست داشتنیه که آدم دلش می خواد کمی نگران بشه کمی دلتنگ بشه. اصلا هم غم دوری از خانواده، وطن شاید، دوستام، دوست داشتنی هام و غیره ندارم. حتی ذره ای هم به فکرت خطور نکنه که ما اینجا ممکنه اذیت بشیم، اصن تو بگو یه روز یه ساعت حتی. اینجا اصلا هر دفعه هم بارون نم نمی بباره تو هستی بریم یک چرخی بزنیم زیر بارون دل وا شده مون یه کم بگیره که نمی گیره که. اینجا آهنگ ها هم بویی از غم ندارن. همه آهنگ ها به شدت روحیه می دن و آدم به اصطلاح جگرش حال میاد...ا

فقط خواستم در جریان باشی که هـــــــیچ ملالی نیست جز خودم

Tuesday, June 19, 2012

Bio38

کسان من که هیچ کدوم رام من نبودن، آرامش من بودن. بعدن ها آرامش من هم نبودن، رامش من شدن. یک زمانی البته. بعدن ها من هم به همون دور باطل دنیا اضافه شدم، یک به دو، دو به سه، و تا انتها تا (شاید) یتناهی. یک به یک نرسید و دو رسیدنش به سه چه سود. دو شدم، دویی که حتی تا سه فاصله بسیــــــــــــــــــــــــــــار بود. کسان مان هم کنارمان نبودند. بودند فقط. همین. بودن هم دل خوش می خواست که گران شده بود، راه نمی آمدم. نمی دویدم. دل و دماغ
نداشتم. الان که الانه هزار سال می گذره از اون موقع هایی که تمیزشان می کردم هر روز صبح به صبح

پ.ن. شاید هم بیشتر از هزار سال، شاید در زندگی دومم بود با آرتمیس در یونان، شاید هم وقتی که در بهشت بودم با صاحب کرامت و هنوز سیب نخورده بودم، مهم نبوده و نیست کجا بود

Thursday, June 14, 2012

Bio37

یادمه یک بار از یه کرمی نوشته بودم که با یه مگس دوست شده بود. بعد از مدت ها که با مگس باهم بودن و خوش بودن و عشق افلاطونی شون شهره مرز پر گهر شده بود، یه پروانه وارد زندگی این کرم گل به سر میشه، مگسه دلش می گیره چون کرمه دلش می خواسته بره با پروانه هه، مگسه خوب بود. من تماشاشون می کردم. مگس تنها بدی ای که داشت این بود که کنار گوش کرمه ویز ویز می کرد، هدفی نداشت می خواست شروع کنه ولی کرمه رو اذیت می کرد اینجوری، همین. بقیه چیزاشون عالی بود. پروانه هه خیلی آس بود، مانکنی مثل آدریانا لیمای پروانه ها، یه چیزی تو این مایه ها. کرم ما تو حیاط خونه پدری به پروانه برخورد و یک دل نه صد دل عاشقش شد و مگس از دور نگاهش کرد و فقط نگاهش کرد. این داستان همین طور ادامه پیدا می کنه که من دیگه نمی نویسم. یه بار یه رمان بچه ازش نوشتم. هیچی می خواستم بگم تو یه زمان های خاصی آدم یاد کرم، یاد پروانه، یاد مگس میافته باز دلش می خواد بره رو بالکن همین جوری واسه خودش سیگار بکشه، نه اینکه حالش بهتر یا بدتر بشه ها، نه، صرفا درجه ی پی اچ یک دل تو این زمان های خاص خیلی نزدیک به یکه، می خواد کل آسمون و تو دلش جا بده.

Tuesday, June 5, 2012

Bio36

باید همیشه جلو چشمشون باشی تا تو یادشون بمونی، این و تو ذهنت نگه دار همیشه. آدم ها موجوداتی هستند که زود به همه چیز عادت می کنن و زود از یاد می برن، هر چند زود هم به یاد میارن اما همیشه در یاد ندارن... دوستاشونو، رفیقای حتی نزدیکشونو، حتی فامیلشونو، خودمو می گم به خودت نگیر، الان سه ساله که از کسی اون جور که باید خبر ندارم

Bio35

 من هم اولین باری که از مامانم قهر کردم اوایل دهه بیست بود که البته اون موقع ها ما از این جور چیز های مدرن نداشتیم، یه چراغ سوتکایی بود و یه بخاری هیزمی تو خونه ی پدری. برای خودمون چیز می نوشتیم از روزمرگی روزمره، از اینکه صبح زود باید گاو ها رو بدوشیم و طویله رو تمیز کنیم. از سوسک خارهایی که همیشه اذیت می کردن، از شوچاق چیدن های بهاری و عسل های تابستون، از همین چیز هایی که دیگه نیست. بعد ها برق دار شدیم، خیلی خوب بود، بعد از راهنمایی پدرمان گفت بسه، درس و مدرسه به درد تو نمی خوره بیا تو باغ فندق با من کار کن که یه چیزی یاد بگیری. مدرسه از طرفی پول هم می خواست، ما زیاد پول نداشتیم، بیشتر زندگی مون از تولید به مصرف بود، خرید کمتر می کردیم، از باغ و دام زندگی مون می چرخید. رفتیم باغ و دام داری.. تا چند سال همین داستان بود، بعدش هم ازدواج کردیم با یکی از همان هم کلاسی های دوره ی مدرسه ابتدایی مان که اتفاقا روی یک نیمکت هم می نشستیم. اسمش رعنا بود، یعنی هست هنوز هم، پیر شده، فراموشی هم گرفته، ولی هنوز من و می شناسه. بهش به شوخی می گم عمرن بذارم قبل از من بمیری، اول من بعدا تو. پسرمان هم شهید شد. البته این چیزیه که این ها می گن، جسد ش که هرگز به ما نرسید، بعضی می گن مفقود الاثره، نمی دونم. ولی چند بار خوابشو دیدم که با یک سبد پر گل گاو زبون به سمت خونه میاد و میگه مامان اینا رو از صحرا چیدم و برمی گیرده میره و دیگه نمی بینیش.

پ.ن. ابتدای داستان حذف شده

Friday, June 1, 2012

Bio34

گفت با کلمات زیر جمله بسازید: ترس، ترس، ترس
ساختیم و سوختیم و رفتیم و نرفت. و این قصه همچنان ادامه دارد و همچنان می سوزاند و هم چنان و هم چنین در بندمان می کشد و ذره ذره می کِشدمان و می کُشدمان. ما شاید از نسل دگری بودیم که این چنین بر خود هموار می کنیم همه چیز را در خود می ریزیم و می پوسیم. صورتمان زیبا و زشت، پوستمان لطیف و ضمخت، و استخوان هایمان البته ظریفند، زود می شکنیم، ترمیم هرچند همیشه علاج بوده است، استخوان سینه ی مان جای بسی شکستگی مانده رویش و همچنان تاب می آوریم. ما که از نسل دگری بودیم انگار، جمله ها ساختیم و پروراندیم برای خویش تا زندگی مان زیبنده مان باشد و سوختیم و رفتیم و نرفت. همین جا وسط استخوان های سینه مان نشسته است، جا خوش کرده است و همراه همیشگی مان است..ا

پ.ن. باید رسمی نوشته می شد