Thursday, December 30, 2010

Velvet nights

امشب هوا فوق العاده خوب و دوست داشتنی بود. کسی پایه نشد و خودم بعد از اینکه ماشینو دم خونه پارک کردم رفتم پیاده روی، ساعت دو شب بود. راست جاده رو گرفتم به سمت شمال، هیچ صدایی نبود، یه پرچین تنها اون طرف جاده که جون می داد واسه نشستن تو عصرهای تابستون. زوزه ی چند تا سگ، احتمالا اهلی، از دور. اینجا که سگ پیدا نمیشه همه شون تو مایه های هاپو هستن. جدای از اون ها پچ پچ درخت ها که تا بهشون می رسیدم ساکت می شدن و یواشکی من و می پاییدن. موقع برگشتن باد مثل رویای روزمره با طعم بارون منو می بوسید و نمی شد کاریش کرد. اسیرت می کنه این باد اگه بفهمی چه افسون گریه تو شب های این چنینی. مجبور شدم وایستم که تا مدت ها عشقی چنان میانه ی میدانم آرزو نباشه ... آروم قدم زنون برگشتم خونه، جای دوستان خالی، جای اونایی هم که پایه نبودن هم خالی. از ربکا دل ریو و لوز کاسال به خاطر پیوستنشون بهم در انتهای راه کمال تشکر رو دارم. ساعت سه شب یا صبح یا هر چی، ما که بیداریم ایشالا همه خواب های رنگی ببینن

Friday, December 24, 2010

Bio17

اولین باری که ولش کردم سال ها پیش بود، توی بیشه های اطراف با همه ی قدرت می پرید و می چرخید. سال ها پیش... از من حرف نمی شنید تا جایی که بدون توجه من به همه جا سرک می کشید و از  هر گوشه ای نشانه ای. بعدها مجبور شدم یه دایره براش تعریف کنم و بگم که تو همین دایره باید بچرخی. اسب وحشی من به همین هم راضی بود ولی باهوش بود. رام شدنی نبود اون هرگز به حرف من گوش نمی داد و کار خودش و می کرد اما افسارش دست من بود و انقدر نا فرمانی کرد تا به جایی رسید که امروز همیشه توی یک گوشه ای از حیاط دل خواسته نگهش داشتم و حتی می بینم که چطور به بیشه های دور نگاه می کنه و می فهمم که چقدر دلش تنگ شده برای رها بودن و ول شدن و آزادی توی یه دنیای بی اسارت. نمی تونم بهش چنین اجازه ای بدم. می دونم که چقدر سرکشه و می دونم که چقدر دوستش دارم و می دونم که باید خیلی آروم افسارش و شل کنم و الا چنان بلایی به سرم میاره که نه تنها نخواهم داشتش بلکه نابود هم خواهم شد. دوستش دارم و از اینکه در بندش کردم ناراحتم اما چاره ای جز این ندارم. اسب وحشی من یه روزی خیلی زود شاید دوباره آزادت کنم تا برای خودت بدوی تو این بیشه ی زیبا.
همیشه سالم باش. فقط همین.

پ.ن. عکس از سایت زیر
http://www.kathryndalzielart.com/

Thursday, December 23, 2010

Bio16

There is something very strange about this being. Sometimes it gets really suffocating when you're actually enjoying it. Right in the middle of laughter you seem to be feeling absurd and its gravity is such that you cannot escape it unless a thoughtful hand comes across and grab your mind pattern and stretch it until it tears apart. Otherwise you're just like a very foolish being looking at yourself and seeing people around you. By all chances if you get free of the deadly moment, it's not gonna let you breathe and the rest of it...
I don want your help, nor your sympathy, nor your whatever. Would you please just leave it like that? and oh another thing,.. S is for Simply, let it go

P.S. the picture is a painting names "voices in my mind" by Jessica Derleth I found very related to the note.

Friday, December 17, 2010

Lost goal keeper

Sorry but, any way,
I was sitting on the stairs of out house looking at the sky, and all of a sudden there was a bunch of birds flowing towards the entry gate of our house and I called my dad and he came and with my air rifle shot one of them in the sky, little devils. Then while they sat on the wires, I could see the blood of that specific bird leaking off its body. They flied away including that specific bird and I just grabbed the rifle and ran after it. I wanted it to be mine now, followed it to the neighbor's house, there was a short roof filled with hay and rice and the neighbor shouted it's there eating my rice. It was suddenly huge, more like a flying monkey, dad told my they are little satans, and I saw its ears pointed out to the black sky, found it's tail and it's injured body, it had a beak with which was picking the rice grains and swallowing them instantly, ruining life. It was a very long beak. The boy went over the roof and kicked it off down, fell over my feet and I picked her, the back of its neck. Like a stretching skin came over and it did not have any beak now. It had wild fangs and screamed like ants... I say sorry and got my way back home, it was very huge about three feet now lingering my fingers to the ground. It was totally strange to me at the time. the small bird flying over our house like my prey now was the real devil. Anyhow, I did not understand what happened if I reached home or not. But the devil monkey bird was a little satan as dad told me.

The picture is a painting by Rebecca Tacosa Gray

Wednesday, December 15, 2010

bio15

همین جوری حسش اومد گفتم بیام یه چیزی بنویسم حال کنیم دور همی. یکی از دوستان چند وقت پیش یه ایمیلی فرستاده بود واسم، نه ولش کن این حال نمیده بگم بعدا خودم بهت می گم اینجا خانواده زندگی می کنه نمیشه تعریف کرد. آره این فیلم بنجامین باتن رو بالاخره دیدم بعد از یه قرن. شنیدی میگن بختک می افته روت و اینا اینم شده بود بختک من. باحال بود دوستش داشتم. لااقل مث بعضیا که هنوز تایتانیک و ترمیناتور و ندیدن نذاشتمش که حالا کدوم سال یکی پایه شه باهم ببینیم. به جز اون باید بگم که روزها می گذرد حادثه ها می آید و هوا هم بسی سرد شده است و ما هم بعضی موقع ها کلاه نمیذاریم سرمون که موهامون خراب نشه که بالاخره اینجا کلی داف هست و کلی زید و عمر و عثمان هستن که به ما نیاز دارن. جدا از اون هم باید بگم که اینجا هیچ بویی از محرم نیست جز تک و توکی صدای دهل که البته از دور قشنگه. می فرمایند که چنگ دل آهنگ دلکش می کند... عجــــــــــــــــــــــب. این هم به هر حال آهنگیه دیگه. حالا خوب شد حرف آهنگ شد این آهنگ رو معرفی کنم که اگه کسی مث من اهل حال بود حالشو ببره خلاصه. راستی این مال شخصی به نام کریس سفیریس می باشد.. اوه شنیدم ایران دیروزا خوب بارون میومده ای وای دلم واسه شمال تنگ شد دوباره. راستی خیلی وقته یه پست خارجی ننوشنم ایشالا این سری دیگه اونگلیشی میرم.اوه راستی یه چیز دیگه این جمله ها مال بنجامین باتن آخر فیلمه بنویسم اینجا حال کنیم دور همی

Some people are born to sit by the river, some get struck by lightning, some have an ear for music, some are artists, some swim, some know buttons, some know Shakespeare, some are mothers, and some people dance ...