Tuesday, June 29, 2010

bio7

صبح آفتابی بود(م)، همه چیز خوب بود، با این که گرم بود ولی خوب بود، همه چیز مثل مدت ها آروم بود. کار هم پیش می رفت کم یا زیاد
یه تار عنکبوت قوی دهنه غار کشیده شده بود تا امروز صبح، که پاره شد همین یه ساعت پیش و باز هم من هستم و سکوت و دیوارهای خط خطی و تهوع آورش؛ آره حق با تو اه من همیشه این طور بودم. از دید تو البته و خیلی های دیگه که از نوع تو بودن. من یه روزی بود که اینطور نبودم، خواستم، احساس کردم، شیرین بود و زجرآور، شاید یائسه هم بود ولی فوق العاده بود. زجرآور بود، خیلی زجرآور از نوع انتظار، من چشیدمش اون طعم ابدی رو ولی نابود شدم و از بهشت رونده. حالا هم هرگز نمی خوام دوباره برگردم. شاید فرار از تحمل زجری باشه که یه روزی سال ها به جون خریدم اما دیگه هرگز نمی خوام برگردم هر چی که هست هر چه شیرین، هر چه زیبا و هر چه بنیان آفرینش از او، من دیگه نمی خوام. و این پس لرزه هایی که گهگاه تارهای غار منو پاره می کنه و منو به خودش می کشونه از سمی ترین سم ها هم کشنده تره
شام طوفانی بود(م)، همه چیر همچنان خوبه، گرم هم نیست، ولی آروم هم نیست(م) و بازم امشب باید به فراموشی برم. م.ن. د.و.س.ت ن.د.ا.ر.م دچار تو بشم. همین
اثبات شد، برو گم شو، گل، گل، گل رز