Tuesday, November 27, 2012

Bio 44

هوا سرد شده. امروز خیلی سرد شده بود. کمی اون طرف تر از دوربین روی سه پایه فیکس شده قدم می زدم و انگشتای دست راستم از توی جیب های به هم پیوسته ی سویت شرتم تو بغل انگشتای دست چپم بودن که گرم تر شن. مردم اینجا منظورم بیشتر دانشجوها ست رد می شدن و صدای چیلیک چیلیک دوربین توجه شون رو جلب می کرد. کمی آهسته تر زیبا، کمی آهسته تر رد شو. امروز سرد شده بود. یکی نوشته بود اینجا برف می باره و من دوستش ندارم. چرا برف رو دوست نداره حالا؟ برف هم قشنگه خوب. وایسا ببین اینجا هم برف میاد و من می نویسم حتما که اینجا برف میاد و من دوستش دارم. همه شون قشنگن، حتی همین هوای سرد هم خوبه. با این که می شه سر ها در گریبان، با اینکه می شه سلامت را که خواهد گفت پاسخ ولی باز هم قشنگه. بگذریم، اینجا تو اتاقم این بخاری برقی رو راه انداختم زیر صندلی داره گرمم می کنه، و دنگ شو سبکم می کنه و همه ی خونوادم هم همین جا جلوم ان. همه هستن حتی ویگن برای آخرین بار، تو را خدا نگه دار... چشمم افتاد به این گوشی اِن هفتاد که سال اول فوق ترم دوم خریدمش. طرف های سال گرد اولین گوشی موبایلم بود تو زمستون طرف های روز تولدم بود انگار... نمی دونم چرا گذاشتمش دقیقا جلو چشمم! انگار دلم نمی خواست از خودم دورش کنم حتی با آیفون داشتن هم این گوشی و خیلی بیشتر گوشی قبلیه که یه سی و دو بیست یا یه چیزی تو این مایه ها بود کلی برام عزیز بودن. حرف از گوشی اول که میشه میره برای سال آخر لیسانس که من هنوز موبایل نداشتم. راستش اهمیتی هم نداشت. راحت بودم. بدم نمی اومد داشته باشم اما اونقدر ها هم مهم نبود که گیر بدم به جیب بابا که بیا برو یه هوار چول بده واسه من موبایل بگیر که چی مثلا. صبح تا شب بتونم با دوست دخترم اس ام اس بازی کنم؟ اون موقع خوب همین بود. هر از گاهی مادرم به تلفن خوابگاه زنگ می زد و مارو پیج می کردن و گپی می زدیم و همه چی خوب بود. هر کی هم با من کار داشت می تونست به تلفن خوابگاه زنگ بزنه. منم اگه با کسی کار داشتم از این تلفن کارتی ها بود به هر حال. تبریز هم سرد بود. خیلی سرد می شد ولی باز هم تو سرما پای باجه تلفن وایسادن و ترجیح می دادم که بخوام یه موبایل بگیرم یا بابا بواسم بگیره که اون موقع ها کلی پولش بود. خلاصه این که زمستون هشتاد و چهار یکی از زمستون های بد بود. در واقع یبد ترین زمستون عمر. قبل از کنکور فوق بود. اگه خدایی باشه حتما من و خیلی دوست داره که از اون دوره من و گذروند. مرخصی اضطراری بابا از تهران و بیمارستان و حمام و قدم زدن های دور هال مهمان سرا و همه بی قراری های تمام نشدنی همه ی اون روزها. من دستت رو می بوسم بابا. من پات رو می بوسم مامان. بعد از این که برگشتیم قزوین با یزدان می رفتیم خونه خواهرش که هیچ کس نبود واسه کنکور بخونیم. نیمروهای قارچ دار با آبلیمو هیچ وقت یادم نمی ره. سیگار های گاه و بی گاه وسط همه ی درس نخوندن ها و ساعت ها خیره شدن به یک نقطه ی دیوار یادم نمی ره. اون سال برای خوشحالی من یه عالمه پول داد بابام که موبایل دار بشم. شاید که خوشحال تر بشم. شاید که کمی روحیه دار تر بشم... زمان. کجایی زمان که خیلی طول می کشی تا یکی خوب بشه و هیچ وقت نمی تونی بگی دیگخ خوب شده. نمی دونم چی بگم. آخه من کی اصن چیزی خواستم بابای گل من. من فقط یه دل آروم می خواستم. یک دل آروم و شاید شاد که زمان می خواست.. ولی خداییش خیلی خوشحال شده بودم. تا چند روزی خوب بود. تو موبایلم بازی هم می کردم تازه. بعد ها انقدر اس ام اس زده بودم و ور رفته بودم با دکمه هاش که کاملا سفید شده بودن. مسابقه اس ام اس می دادیم... بدون اینکه به دکمه ها نگاه کنیم می نوشتیم حقیقت بابا در حق قسطنطنیه را به حقیقت رساند. اول می شدم... صدای چیلیک چیلیک کلیک کردن دکمه هاش توی شب های خوابگاه که اس ام اس می زدیم هنوز یادم هست. بعد ها که اِن هفتاد اومد سر کار من هنوز هم اونو داشتم و واسه کوه رفتن با خودم می بردم. سیم کارت رو عوض می کردم می انداختمش تو اون. خیلی خوب بود. حتی یک بار فقط با نور صفحه اش تو شب از کوهپایه رفتیم تا بالای کوه تو شمال. فکر کن فقط می تونستی یک نیم متری جلو پاتو ببینی. بعد همه اطرافت هم دار و درخت. انواع صداها هم می اومد تازه. هی فکر می کردیم خوکی چیزی داره میاد سمتمون. با میثم بودیم دوتایی... شب اون بالا ها ... مثل اینکه خیلی انگشتام داغ شدن و همین جوری ادامه بدم یهو ممکنه سر از موج شکن های دریا کنار یا گردنه حیران تو عید نوروز در بیارم. گرم شدم. این بخاری خیلی خوبه حتما یکی واسه خودت بگیر. با این شلوار راحتی های مخصوص. حتما به موزیک گوش کن. بهنام صفوی هم خوبه. رضا صادقی هم خوبه. همه خوبن می دونی؟ همه خوب و عالی ان. دل هم خوبه خیالت نباشه... همیشه شاد و همیشه خوش باشید

Monday, November 26, 2012

Empathy

ا"...آبجو می نوشیدم. توی دلم می گفتم نان مایع، و باز می نوشیدم
خودم را اسبی می دیدم زین و یراق شده. می ترسیدم ژاله افسارم را به نرمی و مهربانی در دست گیرد، و هر وقت خواست چنان بکشد تا مرا از هر مانعی بپراند و در هر دشتی بجولاند. مثل سرزمین پدری ام بود، دوستش داشتم ولی ازش می گریختم. برایم مسجل بود که در آن دوره ی زندگی ام، او کسی نیست که من می خواهم، بلکه من کسی هستم که او می خواهد، و در به در دنبال این است که مرا اسیر و رام خویش کند...ا
شب ها باهم فیلم می دیدیم. فیلم بهانه ی خوبی بود که قفلی به خودم بزنم. سرگرم می شدم به فضاها، به آدم های فیلم، می رفتم به دنیای دیگری که اینجایی نبود، از مرزهای غریب می آمد تا کمی مرا ببرد. با فیلم می رفتم توی قفس؛ قفسی که او خلوتم را برهم نمی زد، و دستش به من نمی رسید. در طول روز حتی سعی می کردم اگر جایی خودش را به آغوشم می انداخت و توقع نوازش داشت اشتیاقش را کور نکنم. می بوسیدمش و دستی به اندامش می کشیدم، اما وقتی در رخت خواب گیر می افتادم، دست هام دیگر یارای پاسخ دادن به نوازش هاش را نداشت. رکاب نمی دادم و می گریختم. سر یک حرف را باهاش باز می کردم، و از این در و آن در می گفتم، و باز که به صرافت بوسیدنم می افتاد به بهانه ی سیگار صورتم را می گرداندم که لب هام را نبوسد. بعد که خسته می شد منتظر می ماندم تا خوابش ببرد. بی حرکت به سقف خیره می شدم و در خیالم راه می افتادم
گاهی هم تمارض می کردم. می گفتم سرم بدجوری درد می کند، یا چقدر مغزم خسته است، و یا می گفتم آخرش هم سر در نیاوردم که این همسایه ی عراقی ام چرا خودش را کشت. تو چی فکر می کنی؟
یک شب از دهانم در رفت به جای سردرد گفتم سردم است. و او تا دم دمای صبح همه ی زنانگی اش را به کار بست تا آتشم بزند، و نتوانست. گفتم این سرما رفته توی استخوانم، می دانی؟ اصلا سرمای سطحی نیست
هر شب یک بهانه، هر شب یک نقش..."ا

پ.ن. تمام این پست یک قسمت کوچک بود از "تماما مخصوص"، اثر عباس معروفی

Wednesday, November 7, 2012

Take Me Away

دختر محله ی ما، دختر تو خواهر ما، تو خیابونا به کاره، در به در پی شکاره، خیلی کم بهار و دیده، زهر پاییز و چشیده، نرسید کسی به دادش، خود فروشی شده کارش ..." این آهنگ و آرش زیر لب زمزمه می کرد و امید هفت ساله بهش نگاه می کرد و چیزی سر در نمی آورد. یه بادکنک قرمز پر رنگ تو دست چپش از پیاده روهای پارک لاله باهم راه می رفتن که بیان پیش من. من اون روز کمی بی حوصله بودم و تنها رفته بودم زیر همون درخت کاج های پارک لاله روی یکی از نیمکت هایی که همیشه پر از خراب کاری های گنجشک ها بودن نشستم. از خونه ی ما تا پارک راه زیادی نبود، من همیشه دوست داشتم اون مسیر رو از وسط بلوار کشاورز قدم بزنم تا برسم به پارک. عمو آرش زهر پاییز یعنی چی؟ عمو جون خودفروشی چیه؟ عمو یه بادکنک زرد پررنگِ پررنگ و نارنجی پررنگ هم واسم می خری موقع برگشتن؟ عمو این کلاغه رو ببین یه تیکه تیتاپ پیدا کرده.. عمو؟ عمو آرش حواست کجاست؟
از دور دیدمشون که دارن نزدیک می شن. آرش یک ساعت پیش بهم زنگ زد که کجام و وقتی فهمید خلوت کردم گفت که دوست داره بیاد باهم گپی بزنیم. سهراب رفته بود سر کار، صحرا مدرسه بود، اون روز شیفت عصر بود. سیمین هم کمی خرید داشت که آرش دست امید رو گرفت و با خودش آورد پارک لاله. دو تاشون اومدن و نشستن کنارم. چهره ی امید خیلی شبیه چهره ی هستی بود. هنوز هم هست البته... با همون کمون ابرو ها. هر وقت که می بینمش هستی رو می بینم که زل زده تو چشمای من و یه دنیا حرف. آرش کنارم نشست و می خوند آقا نگه دار، آقا نگه دار، من همین جا پیاده می شم، امید رفت نشست روبروی ما. بابابزرگ این چایی رو از کی گرفتی؟ امید جون این آقاهه داشت رد می شد می گفت آهای آهای چای دارچینی، منم یکی گرفتم الان که دوباره بیاد واست می گیرم. نه بابا جون من چایی نمی خورم. و رفت زیر کاج ها بپر بپر...
آرش رو خوب می شناختم، خودم بزرگش کردم این جور موقع ها که تو خودشه و شعر و آهنگ می خونه یا باید با من حرف بزنه یا با هیچ کس. یک بار که رفته بودم ماموریت سال ها پیش زد و رفت سفر و برنگشت خونه تا برگردم. حرف نمی زنه این پسر. مگه چی بشه. مگه جونش به لبش بیاد تا یه کلمه حرف از دهنش در بیاد... آرش، آرش دوست داشتنی من که انگار یه نسخه ی جوون کپی شده از خودمه. دستمو انداختم رو شونه ش و می گم پسر چته؟ بگو...ا
غم دارم خوب چی بگم آخه، تموم نمیشه. خیلی موقع ها بی خیالش می شم. ولش می کنم. می گم بیا از این در بیا و از اون در برو. ولی می مونه. می مونه لعنتی. هی همش وانمود می کنم که هیچ چیز ارزششو نداره. که بی خیال این دنیا و آدم هاش. اینا همش می گذره، تموم میشه، مهم نیست، مهم اینه که من به این چیزا فکر می کنم همین خودش خوبه. باور کن بار ها شده اومدم دور همین حوض پارک لاله نشستم به همین مردم نگاه کردم، یه عده بدمینتون، یه عده فریزبی، یه عده بدو بدو، یه عده هم پر سر و صدا، همین دختر و پسرای دبیرستانی که شیطونی می کنن. پیرزن و پیرمردایی که دست همو گرفتن و همه ی خاطره های باهم بودناشون از بین همه ی انگشتای دستاشون جاریه. همین مرد و زن های تنها که قدم می زنن و می رن که شاید که فردا ... غم داره واسم بابا، تو هم اینجوری بودی؟ من چرا این جوری شدم بابا؟ چرا وقتی یه دختر کوچولو رو می بینم که با لباس یونیفرم مدرسه دست مادرشو گرفته و بهش می گه مامان امروز خانوممون بهم گفت آفرین، غمم می گیره؟ چرا من با دیدن هر آدمی که رو ویلچر نشسته می رم تو خودم. بابا بعضی موقع ها واقعا زیاد می شه. نمی شه اینجوری بمونه. چرا اینجا انقد دلگیره، چرا من انقد مغزم داره پر می شه. همه جا می شنوم، می خونم، که می گن زندگی همینه، به چیزی گیر نده، بزار بره. سعی نکن به همه چیزی فکر کنی. سعی کن جاریش کنی. اجازه بدی اگه اومد رد شه. جلوشو نگیری. چرا پس من باید همش درگیر خودم باشم؟ کاش فقط درگیر خودم بودم، درگیر دیگران هم هستم. درگیر مردمم. درگیر آدم ها. درگیر همه ی موجودات زنده بعضی موقع ها. خنده داره مگه نه؟ ببین این مردم و چه جوری می گن و می خندن و می رن و میان. اون درسته مگه نه؟ لااقل در ظاهر اون درسته. لااقل تو ظاهر باید بهش اجازه بدی بیـ.. و ..ره... آدم ..ا...کـ..اگه ایـ...لک و مانـ....ا
یه آن به خودم اومدم و دیدم دارم به خودم نگاه می کنم تو چشم های آرش و لب هایی که زمزمه می کرد. اون روزگار سال هاست گذشته البته. امروز آرومم. زیر همین کاج بلند. با همین چای سرد شده حتی. کنار همه ی این خراب کاری های گنجشکانه، کنار همه ی شیطنت های کودکانه ی امید، سوال های جسورانه ی صحرا و همه ی گذشته ها و حال ها. امروز آرومم...ا
آرش، تو همیشه قوی تر از اون چه فکر می کردی بودی. ببین امید من و تو چه شاده، یادت باشه بادکنک های زرد و نارنجی رو حتما براش بگیری.. -بابا؟ تو از کجا فهمیدی امید اینو از من خواسته؟

پ.ن. منبع تصویر
پ.ن. منبع شعرآهنگ