Sunday, April 24, 2011

یک عاشقانه آرام

یه شب هایی مثل امشب آدم دلش می خواد بشینه و تا صبح برات حرف بزنه، از همین صداهای چیک و چیک قطره های دل نازک  بارون که با پنجره ی اتاق عشق بازی می کنن، از همین شب هاست که آدم دلش تنگ می شه واسه یه کمی  تماشای تو همون موقع هایی که بگی قد نخود دوستت دارم نه بیشتر، و باهم بزنیم زیر خنده، از همون شب هایی که حتی ماه هم حسرت همه چشم شدن رو می خوره که بتونه تماشامون کنه و بگه کاش یه ماه دیگه تو آسمون بود. می دونی چیه، ماه به ابر و آسمون کاری نداره، این ماه اون ماه نیست که اسیر آسمون باشه، نگاه کن نگاهمون می کنه... صدای پیانو، یه لیوان چای داغ و پنجره ی خیس لازمه که این جور موقع ها یه عاشقانه ی آرام بنویسم برای تو معشوقه ی زیبا. کجاست اونی که می گفت تنهایی لذتیه که با کسی نمیشه تقسیم اش کرد، بهش بگین بیاد ببینه که من با تو تقسیم اش می کنم، همین حالا، لذت تنهایی من نصفش مال تو،... ای جانم بخند، آره حق داری بخندی، خنده خیلی آروم می شینه رو لب هات، نه مثل من که همش با کلی ترق توروق و سر و صدا،... آره بازم بخند. خنده بهت میاد عزیزکم. و تو رو من قد آب تنی کردن تو تابستون می خوامت، چیه از نخود که بیشتره نازنینم. حالا باشه، بیا دستاتو بذار تو دستم، بیا ناز تو هم می خرم، گوش کن آره تو همونی که ماه و ستاره ها امشب واسه تو جشن گرفتن، تو همون خستگی کرخت برگ های پاییزی، تو همونی آره همون لذت غذا دادن به ماهی های برکه و پرنده های باغ، حتی پریدن از یه بلندی وسط یه حجم عظیم آب، لذت غوطه خوردن رو آب دریا اون وسط وسطا وقت که برگردی و ساحل ناپیدا و خدا پیدا، همون لذت همیشگی تماشای غروب روی ابرها، لذت یه خواب عصرانه تو دامون و لذت ناز نسیم بهاری، تو همونی که خودت هم نمی دونی چقدر برام عزیزی، تو رو خواستن یه جور دلیل نمی خواد، تو رو بغلت کردن منتظر بهانه بودن نمی خواد، تو رو بوسیدن، همون طوری همیشگی، فرصت و موقع نمی خواد، سورپرایز. همین جا تو بغلمی. گرمی دستات آشناست. ولی اما... نرم و نرم... که دور می شی... کم کم به خودم می گم پس هنـــــــــــــــوز هم یه دل واسم مونده که مواظبش باشم...، و نگرانش بشم که، خیلی بهش بد کردم و بازم مثل همه ی اون شب هایی مثل امشب که آدم دلش می خواد بشینه و تا صبح برات حرف بزنه، لم بدم تو تخت خواب و به سقف خیره بشم. نه صدای پیانو ای هست، و نه چای داغی که آدم ها رو یاد تنهایی هاشون بیاندازه....ا
پ.ن. عنوان پست رو از یک کتاب با همین عنوان نوشته ی نادر ابراهیمی انتخاب کردم
پ.ن. من این پست رو خیلی دوست دارم

تصویر از این وب سایت

Thursday, April 21, 2011

Vomit 04

اما من اصن اینو نمی خواستم بگم یک عدد نکته ی بسیار مهم تری اندر ذهن بنده وول می خورد که شایان ذکر محسوب شده و در اینجا متذکر میشیم، بلکه جوانان رشید وطن هم بخوانند و بدانند که آقا جان تو مگه از عمه ت فرار کردی اومدی اینجا آخه، مگه خوشی زده بود زیر دلت که پا شدی اومدی ولایت کفار که چی آخه، آقا من بگم خودم واس چی اومدم، من راستش دهنم صاف شد به خاطر یک سری مسایلی که مربوط میشه به حرف خود را زدن، آدم هیچ جور حرفی نمی تونست بزنه، چه حق باهات بود چه نبود،  سر و ته اش به هم قاتی شده بود، دربان دسشویی هم می گفت من منم، حالا ولش کن اون جاشو همه می دونن که گرفتن حقت و اعتراض کردن به چیزی که فکر می کردی درست نیست شکستن هفت خان رستم بود، آقا سوال من اینه که تو که اینجا هم  مث اونجایی واسه چی اومدی؟ تو که اینجا هم اعتراضی نمی کنی، واسه گرفتن حقت قدمی بر نمی داری (البته نا گفته نمونه که از ماست که بر ماست) آره اینجا هم بزنن تو سرت موش میشی میری تو سوراخت خوب بابا تو کشور خودت میموندی به چیزت هم نبود که کی حقتو بخوره خوب. ها نکنه عاشق علمی ها؟ علم کشورت کم بود؟ اونجا گیرت نمی اومد که اومدی یا خیلی طلبه گردش گری بودی که جز ره علم و دانش راهی پیدا نکردی؟ آخه چرا می ری رو مخ من لا مصب! تا یه سری امثال تو نباشن که آخه اون سری امثال حق مردم خور و حرف مفت زن که تخم نمی کنن خودشونو نشون بدن که آخه گرازخور، دهن آدم و باز می کنی دیگه، حیف که اینجا بعضی موقع خانواده رد میشه یه چار تا حرف بشنوی حالیت میشه بیشتر، البته اگه تویی که تویی بازم همون سوراخ موشت به دردت می خوره و حتی یه دفاع مفتی هم از خودت نمی کنی و تغییری هم احتمالا به وجود نمیاد. هیچی آقا همین دیگه، یه سری هم باید راجع به این قضیه باید بنویسم که چرا و چرا و چرا تغییر به وجود نمیاد و اگه بخواد بیاد چه سرویسی باید بشی، آخ که من با این قضیه چقدم مشکل دارم. بماند حالا فعلا بی خیال

Vomit 03

آدم خوبه یه کم درک و شعور هم داشته باشه، بد نیست کلا گاهی اوقات اون مغز فندقی رو یه کم به کار بندازی، ادعاتم می شه که آره خدایی و الهه ای  اله ای و بله ای خیر سرت؟ نمی دونم فلانی، کدوم گه رو خوردی و کدوم زر رو زدی با کدوم لاشی ای می پری و با کدوم شاسمخی رفیقی. بابا ولم کن بذا یه کم به حال خودمون باشیم. سالتو نو کردی ریدم تو اون کله ی بی مغزت. واقعا موندم امسال شماها به چی فکر می کنین! من موندم تو کار ارزش زندگی تو و امسال تو، حالا قیافت خوب اصن از کون افرودیت اومدی بیرون، خوب هم زر می زنی، خوب هم چسی میای، خوب هم نمی دونم فلان گه رو می خوری، یه سری چیزایی می بینم تو رفتارت، تو زندگیت تو فکرت تو وجودت که گچ میگیره به هر دید خوبی که آدم بهت داره، هی یارو اینا حرف من تکی هم نیستا این در اون در روضه تو زیاد می شوم. آخه بابا یه کم هم جون مادرت که تربیتت نکرد جنبه داشته باش، آخه لجن جامعه، بوی گندت می پیچه وقتی این حرف و می زنی، آره به خودت برس، خوشگل باش، عطر بزن، آره حتما اون رو هم بخر اون یکی رو هم  بخر، ماشینتون اوه اوه خدای ماشینا، خونه، ای خدا من موندم گاهی اوقات این جور آدما چرا میان سمت من! اصن سرویس شدم بابا ولم کن عجب گرفتاری ایه ها

Wednesday, April 13, 2011

Vomit 02

یه دو روزی بود که گودر گردی می کردم، بیشتر بین آیتم هایی که بچه ها به اشتراک گذاشته بودن و هر از گاهی نیم نگاهی به منبع نوشته می انداختم، جالب که انواع عنوان های عجیبی که حتی تصورشو نمی تونستم بکنم اسم وبلاگ بودن! همین که مثلا من نوشتم دفترچه یادداشت جیبی، مثلا به قول خودم فکر کردم کلی ذوق هنری به خرج دادم کتاب جیبی رو تبدیل کردم به دفتر جیبی، بیا ببین مردم چه اسمهایی گذاشتن، البته اغلبشون باحالن، بیشتر مینیمال و مخاطب محور نوشته میشن اما جالبه که یه جورایی انگار چشم و هم چشمیه. اولین وبلاگی که با یه اسم عجیب دیدم این بود: قوزک پای چپ یک زرافه ی ایده آلیست که در یک عصر پاییزی سیگارش تمام شده می خارد. این وبلاگ رو خیلی وقته که می خوندم و می خونم، نقل قول های جالبی توش پیدا میشه از کتاب های کوچیک و بزرگ. اما دیگه وقتی اشتراک های بچه ها رو می خوندم خیلی تو خط اسم بلاگ ها نبودم، بعد این دو روزه گفتم همین جوری ببینم اسم هاشون چیه. چشام رسما چارتا شدن با اسم هایی از قبیل ننه بزرگ نابغه ی عقب افتاده، دزد دریایی که یک پایش سنجاق سری ست مشکی، خرچنگ زاده در غربت، شتر میکروفن به دست، افکار لوله کشی شده، پلانگتون کون گشاد، سیکیم خیاری و از این قبیل که تا دلت بخواد هست، ولی کلن قضیه این بود که ایرانی جماعت کلن هم خیلی با ذوقه هم با نبوغ ولی ای کاش یه سری چیزایی رو نداشت که دیگه من بمیرم براش رسما. حالا اینا رو ولش کن اصن چی می خواستم بگم این نبود، آها ( این آها رو جدا بعد یه دقه نوشتما) می خواستم بگم این یارو مجلس چی میگه ما رو چیز گیر آوردن یا خودشونو واقعا، یارو رفته نمی دونم طرحه، لایحه ست چیه تصویب کرده که آره کسی حیوون بیاره خیابون مثل سگ و گربه و این موارد هم حیوون بدبخت و می گیرن و طرف هم جریمه میشه، به خصوص سگ! یارو می گه قانونش بر طبق قوانین اسلامی ه و سگ نجس و آدم کثیف می شه و نمی دونم به کدوم گا میره، آخه واقعا من تو کار مخ این جماعت منگولاخ موندم، سگ نجثه؟ ای وای کثیف شدیم؟ آخه اسلام عزیز گه نخوردیم ایرانی شدیم، یه کم هم یه سری حکومت های  از او قدیم قدیمامون گشاد بودن، یار جمع کردی اومدی و ایران و فرستادی هوا، بابا اصن بی خیال من با خودتم کار ندارم تو اصن اصل دینی، این مصادیق بی نقص اسلامی که کشور بیچاره منو می چرخونن، ... آخه هی میام ببینم بدون فحش و بد دهنی می تونم جمعش کنم میبینم نمی شه، آخه تو که تمام اخلاقیاتت به ریش و پشم بنده و با زدنش می ریزه، آخه تو که ولت کنن پیش نامحرم خدا هم محرم میشه، آخه تو که داغ مهر پیشونیت مظهر ناب  پایبندیته، آخه ای خدا بابا بیا این اسلامت رو یه کاریش بکن، جون من جون خودت بسه چرندیات هوار سال پیش، من که نمی گم بده، کسی هم نمی گه بده اما جون هر کی دوس داری بده یکم موهاشو اصلاح کنن، اسلامت بدجوری کثیف شده. ما که یه آب راحت می خوریم ولی خداییش کی قراره از این مردم بیچاره بکشن بیرون نمی دونم. سگ نجسه حالا؟ بابا آخه فلان فلان شده، این همه کشور مسلمون تو دنیاست، هر کی مسلمونه دینشو داره، حفظشم می کنه، چرا آخه به زور می کنیش تو اونجای کسی که نمی خواد، این چه مدنیتی شد؟ چه حقوقی شد؟ اون بدبخت بیچاره هایی هم که دلخوشی شون این بود که یه حیوونی دستشون بگیرن به رفیقاشون پز بدن، نمی دونم باش حال کنن دلشون خوش باشه بیا زارت بزن همونم برین توش. واقعا یعنی واقعا من تو کار این جماعت شاسمنگ موندم که مخشون رو چه محوری می چرخه. ای صاحب کرامت، دلم می سوزه واسه مردم، دلم واسه خودم هم می سوزه که چرا اینجام اصن! از سر ناچاری! منی که انقد ایران و دوس داشتم اینجا چرا واقعا، از بی چاره گی، فرار، درس بخونم؟ زر زیادی! درس و این شر و ور ها فقط بهانه بود که یه کم آزاد تر حرف بزنم، یه زندگی راحت تر تجربه کنم، که البته کردم و مشغولشم و بماند، ولی هی همیشه دارم به خودم و به خدا که مشغول فرنی خوردنه می گم نمی شد ایران هم مث آدم بود می شد همون جا بمونیم. اصن نمی دونم کی ایران آدم میشه برگردیم، حاجی با توام، فرنی تو بخور گوش کن ببین چی می گم، نه اصن من کی باشم، یه کم گوش  کن فقط، خودت می شنوی صدای یه سری آدم ها خیلی خوب به گوش می رسه. آقا اصن بسه دیگه امشب. همین

Sunday, April 3, 2011

13 Be Un Dar

سیزده روز گذشت، سیزده بدر هم رفتیم و خیـــــــلی خوب هم بود. به قول معروف به یاد موندنی بود، یاد سیزده های ایران بخیر که باید صبح اول صبحی می رفتی یه جای خوب پیدا کنی و اینا،. اینجا ولی اینجوری نیست، این خارجیا نمی دونن سیزده چیه و چی کار باید کرد اما ما کار خودمونو کردیم، از سبزه گره زنی که یه جور لاتاری هست، جوجه کباب و چیپس و تخمه و چای و شوکولات و   غیره بگیر تا کوه نوردی و رودخونه، و والی بال و فریزبی و فوتبال و گرگ یارو به هوا و حتی هندوه و خربزه و قلیون و آتیش و رقص و آهنگ و حتی از همه بسی مهم تر جوانان وطن پانتومیم هم بازی کردن. هنوز این تازه خلاصه شه، واقعا روز خوبی بود، و خدا هم همکاری کرد و هوا رو واسه ما خوب نگه داشت که طبق عادت ایرانی فحش به زمین و زمان ندیم! خلاصه تر اش رو هم که گفتم خیلی به یاد موندنی بود. دیگه خواستم خلاصه مفید بنویسم که زیاد حسودی نشه. فهلن بای

Friday, April 1, 2011

Impeccable species

And we grow older, and what I mean by older is the conceptual aspect of being older not the obvious aging. More exactly, I mean that we are apparently being more profound in life's appreciation, and yet there is this huge question mark right on top of my mind: is there something wrong with human brain, as some grown-ups don't act like a mature person at all. To them, a good reputation, intimate friends, cultural achievements, behavioral accomplishments, and so many more invaluable self-images is still not defined as a possession of value. What amazes me or to be more precise, confuses me, is that they are still romancing with the most primitive ideas of a teenage person. I'm not talking about interests or what you like or don't! it's something about the structure of your living ideology, that relates to the depth of your thoughts, something of real esteem! And I have always been wandering about these very temporary, transient, easy-vanishing concepts that form the daily lives of so-called adults!
And oh, here's a quote I just remembered in this respect: "it's a mystery to me, we have a greed, with which we have agreed, you think you have to want more than you need, until you have it all, you won't be free", from a song named "society", and here's another one popped up in my mind: "fortune fame, mirror vain, gone insane, but the memory remains" from the song "memory remains" and oh my oh there's still words and words to say and I'm still figuring out how people admire things in their lives!

P.S. there's nothing as an absolute correctness or wrongness, what raises all these differences is the way we treat ourselves, and I'm trying my best to have a life comprised of lasting values...