Saturday, March 19, 2011

10 years of white crystals

ده سال گذشت، خوب یادمه که سال هشتاد بود که اولین بدترین پریود زندگیم شروع شد. همه ی لحظه هاش خوب یادمه، بالغ شده بودم، بلوغی که از تمام منافذ روحم می زد بیرون. بلوغی که برای هیچ کس آرزویم نیست. درست همین موقع ها بود که موعود می رسید، موعودی که هرگز به انجام نرسید جز برای بنیاد گذاشتن عادت گاه و بی گاه مردانگی. سال هشتاد بود که بد بود. سال هشتاد بود که آبستن شدم. آبستن تو، تو که خود دردی و همیشه همراهی، گاهی پشت، گاهی پیش و گاهی خویش و هنوز هم گاه به گاه عادت بیگاه من می شوی. نه به دنیا می آیی، نه سقط می شوی، طاقت جان می شوی، زجر می شوی، درد می شوی، و انتظار و ... بماند چه ها که نمی شوی ،
آره ده سال به همین سادگی، و به چه قیمتی، گذشت ... و سال ها همچنان می گذرد، حادثه ها می آید و عمر و شکر...ا  دو روز دیگه سال باز هم نو میشه، و بهار می شه و همون رقت زیبای همیشگی، همون اعتزال رخوت بار همیشگی، به امید روزی که هر روزمان نوروز
شعر "رنگ سال گذشته" و "تنهایی" از محمد علی بهمنی، از زیباترین شعرهایی که دوست دارم می نویسم اینجا، البته همه شعر های این مرد فوق العاده ست

رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم
سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم
بیوه ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم

یک نفر از غبار می آید مژده ی تازه تو تکراری ست
یک نفر از غبار آمد و زد زخم های همیشه بر بالم

باز در جمع تازه ی اضداد، حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی دانم از چه می خندم، هم نمی دانم از چه می نالم

راستی در هوای شرجی هم، دیدن دوستان تماشایی ست
به غریبی قسم نمی دانم، چه بگویم جز این که خوشحالم

دوستانی عمیق آمدند، چهره هایی که غرقشان شده ام
میوه های رسیده ای که هنوز، من به باغ کمالشان کالم

چندی ست شعرهایم را جز برای خودم نمی خوانم
شاید از بس صدایشان زده ام، دوست دارند دوستان. لالم



تنهاییم را با تو قسمت می کنم. سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من، عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را، بر سفره ی رنگین خود بنشانمت
بنشین، غمی نیست

حوای من
بر من مگیر این خودستایی را
که بی شک تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه، فقط یک لحظه من بیاندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر
اگرچه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

واقعا که همه کلمه های این شعر رو زندگی می کنم. دکلمه ش با صدای پرویز پرستویی هم اینجاست

Wednesday, March 16, 2011

Bio20

آدم از خیلی از حرف هایی که می زنه ناراحت میشه اما همچنان به گفتن اونا ادامه میده چون یه جایی اون وسط شخصیتش یه چیزی جا خوش کرده و کاریش هم شاید نشه کرد یا نمی دونم شاید هم بشه. آدم حتی بعضی موقع ها عمدا حرف هایی میزنه که می دونه بعدش ناراحت میشه اما اون غرور مسخره ای که شکلش داده باز هم وادارش می کنه که لاعلاج باقی بمونه. آدم اما همیشه هم اینطور نیست، بعضی موقع ها فقط گوش می کنه و تماشا می کنه، به قولی بقیه رو مطالعه می کنه، من از این قسمت کارای آدم خوشم میاد. مطالعه ی مردم. ولی اون تیکه هایی که آدم بین شخصیت شکل گرفته اش و مطالعه ی بقیه گیر می کنه خیلی سخت و طاقت فرساست، از همون جا اون وسط ها یه چیزی داد می زنه میگه واسه چی فقط نگاه می کنی، جواب بده، اما خوب یه چیزی هم اون بالا هست که می گه بیخیال، این نیز بگذرد. آدم کلا آدم عجیبیه. به تمرین نیاز داره، شایدم به سکوت. نمی دونم اما می دونم که نمی خواستم در مورد آدم بنویسم، امشب شب حوا بود ولی یه چیزی اون بالا هست که ... نقطه

پ.ن. یک عاشقانه ی آرام می خوام بنویسم مثل نسیم
پ.ن. کنترل آگاهانه ی یک خرد بیش اجتماعی خیلی سخت می شه گاهی اوقات
پ.ن. حسی که دارم شبیه حس بعد از گوش کردن به این آهنگه 

Tuesday, March 8, 2011

Bio19

بایو می نویسیم امشب، ساده و بی ترتیب فقط هم چون حس نوشتنم اومده بود، البته خیلی موقع ها این حسم میاد ولی خوب همیشه نه حس اینجاست، شاید جایی دیگر، ای هی این اسم یه فیلم خوب بود یادمه .. فیلم خوب، فیلم ایرانی خوب، اتفاقا همین چند روز پیش یکیشو دیدم، "تهران من حراجه" نمی دونم چی شد دیدم دیدمش می خواستم یکمشو ببینم هویجوری رفتم تا آخرش و چه جور هم رفتم. البته کسی تو دفترم نبود و دلمم بد جوری پر بود. یادمه قدیما خیلی زود زود دلم پر می شد، الانا حتی بعضی موقع ها میشه که دلم واسه پر بودن تنگ میشه. نمی دونم شاید زندگی روتین و شونصد تا کار کوچیک و بزرگ دیگه نمیذاره به چیزای سنگین تر فکر کنی، خلاصه که هی فیلم خوب ایرانی دستت درد نکنه نه فقط واسه این که خوب بودی هم واسه اینکه خوبم کردی، خرابم کردی، خالیم کردی، خمارم کردی. وای که دلم واسه همه اون کوچه پس کوچه های شهر تنگ شد، حتی بچه دوره گرد های آدامس و فال فروش، واسه همه اون آکارئونی هایی که سلطان قلب ها می زدن ساعت یازده شب تو خیابون جمهوری وقتی یه شب میرفتی خونه پسر عمه اینات مهمونی، وقتی یه صدای کوچولوی اون ساز می پروندت رو بالکن و تا اون دور دورا طرفو تماشا می کردی و می دیدی که همسایه از رو پنجره اون بالا واسه ش پول میندازه پایین. هی هی از اون پارک وی و گلادیاتورهاش ، از اون چادر به سر های دگم و دختران حامله، هی هی از اون همه موتوری های خیابون انقلاب، هی هی از اون همه داستان، هی جان از اون قرار و مدار های گاه و بیگاه، هی جان از دوستای صمیمی و کارای قدیمی، هی جانم شمال و ناز جانان، هی جانم شمال و رقص دامان، هه هه شعر گفتم در این صحنه! یه جور سابقه از خودم تو شمال جا گذاشتم که وقتی عموم بالای درخت پرتقال نوک کوه داره پرتقال می چینه بهم زنگ می زنه می گه یاد تو افتادم. هی جانا از اون همه خاطره خوب. خوشحالم که لاقل خاطره های خوبم میاد تو ذهنم، آخ که چقدر مخ خوری هم داشتم و همشونو فراموش کردم، آخ که چقدر اعصاب خوردی داشتم و فراموششون کردم. خوشحالم از این بابت که لاقل هر از گاهی یاد اون خوباش می افتم و دلم شاد میشه.
انقد هم حوصله نوشتنم اومده نمی دونم چمه!! فردا هم خیر سرم خیر سرش کوییز دارم، اصن هم نخوندم واسش و نمی خوام هم بخونم، یاد اون موقع هایی می افتم  که بزرگترین مریضی ها جلو چشمم حل شدنی بودن، واقعا که اون پریود های وحشتناک زندگی.. امیدوارم که هرگز تکرار نشن اون موقع ها، زمانی که همه چیز واست مث یه وهم دور نشدنی میشه. ولش کن اصن. آها یه چیزی یه چند روز پیش اومده بود تو ذهنم اونم اینکه بعضی ها  می نویسن که خونده بشن. بعضی ها می نویسن به ادعای خودشون که واسه دل خودشون نوشته باشن. اون عده که می نویسن که خونده بشن تلاش می کنن که خواننده پیدا کنن و بالاخره این ور اون ور پیش میاد که بعضی ها  بخوننشون، این باعث می شه سانسور کنن. خوب همه چیز رو نمی نویسن که بقیه بدونن یا بفهمن. اون عده هم که می گن واسه دل خودشون می نویسن من موندم که چرا میان تو وبلاگ می نویسن. برادر جان خواهر جان یه خودکار قلم بردار تا دلت می خواد تو یه دفتر بنویس بعدشم اگه چیز بدی بود خواسته بودی بالا بیاریش مچاله ش کن بنداز دور. یه عده ای هم مثل من وسط زمین و هوا موندن نمی دونن چه غلطی دارن می کنن. هم تو دفتر خودشون می نویسن هم اینجا بلغور می کنن که احتمالا خونده بشه. از اون طرف هم یه موقع انقد آدم به چیز می ره که دوس داره اون چیزایی که تو دفتر می نویسه رو اینجا بنویسه، فحش بده هوار بکشه یه جای باز مثل همین جا اما انقدر سر و ته شو با انواع  مخفی سازی و تشبیه و استعاره و این حور چیزا می زنن و می بندن که بنده خدا خواننده میاد می خونه، هیچی که نمی فهمه هیچی، یه چند تا فحش هم می ده میره، ها ها این مدل مالیخولیایی رو من دارم احتمالا، شاسگیج می زنم گاهی اوقات. البته شایدم یه جورایی دوست دارم اون مدل نوشتنو، آخه حتی تو دفترمم اون مدلی  مینویسم خیلی موقع ها. انگار دلم می خواد خدا هم نفهمه چی میگم!! کلا آدم خوبه نرمال باشه یا نه؟ یکی بود به یکی می گفت تو چرا انقد نرمالی؟ طرف جواب میده میگه من همه عجیب غریب بازیا رو در آوردم هیچی تهش نبود نرمالی رو پیش گرفتم. بعید می دونم از من یه موجود نرمالی در بیاد. به هر حال امیدوار بودن هم بد نیست دیگه چه کنیم. الان فکر کنم یه نیم ساعتی هست دارم اینجا واسه عمه ام فک می زنم. ببین چقدر هم شد!! آها اینو هم بگم اونایی که دنبال مخاطبن باید بدونن که نوشته های کم مخاطب بیشتری داره، آدم امروزی حوصله موصله نداره همه اراجیف رو بخونه، یه چیز دو خطی میخواد سریع تموم شه، همینه که این همه مینیمال نویسی رواج پیدا کرده خوب. بعد اونو با این قاتی کنی یعنی من دنبال مخاطب نیستم؟ حرف مفت. قبلا به این نتیجه رسیدم که اگه کسی اینجا چیز می نویسه یعنی دوست داره خونده شه، یعنی اینکه واسه دل و این حرفا چرت و پرته، از طرقی هم این همه بنویسی کسی نمی خونه پس نتیجه گیری اخلاقی اینکه من خیلی خوابم میاد و فردا هم کوییز دارم. اما خداییش من خیلی وقت بود که می خواستم مث سگ از خودم انتقاد کنم. یعنی بد جور دلم میخواد به خودم بپرم و بگم که چرا این کار و اون کار و میکنی، همون جوری که هی به اون و اون گیر میدم می خواستم به خودم گیر بدم البته همه اش هم منطقیه ها. خوب برای شروع بد نبود این نوشته یه کن جواب داد.
نتیجه گیری غیر اخلاقی احتمالا این میشه که هر آدمی تو خودش یه سری تضاد هایی داره که باعث میشه اون کاری که میکنه با اون چیزی که نشون میده یا حرفی که میزنه متفاوت باشه و این میشه که من ایرانی میشم و خیلی های دیگه مال یه جاهای دیگه.

پ.ن. من یادم رفته بود بگم الان میگم (شانزده مارس) که از پست قبلی بسیار خوشم میاد. همین. بای