Thursday, December 20, 2012

Long Exposure


خیلی وقت بود از سعید خبر نداشتم، امروز باهاش تماس گرفتم که حال و احوالی بپرسم. طرف های غروب بود، گفت تو اتاق کتابخونه نشسته مشغول خوندن یک کتاب جدیده. حالش خوب بود، باهم شوخی می کنیم بهم می گه تا تو نمیری من نمی میرم. من هم همینو بهش می گم. وقتی شش سالش بود همیشه دنبال من راه می افتاد که من و هم با خودت ببر، شش سال ازم کوچیک تره، اون موقع ها تابستون که می شد مدرسه ها که تعطیل می شد من و حجت می زدیم به کوه و بیابون و همیشه سعید به دُم من چسبیده بود تا اینکه دریا، با کتاب قصه راضی ش می کرد که هی نگه منم برم منم برم، دریا اسم مادرمه. سال ها پیش از پیشمون رفت... حجت هم اسم دوست دوران کودکیمه. سعید همیشه با کتاب قصه راضی می شد. فقط کافی بود یه کتاب پر از عکس های جور و واجور بهش بدن از صبح تا شب می نشست و واسه همه ی اون عکس ها داستان می ساخت و واسه ما می خوند. داستان هایی که خیلی موقع ها جالب بودن ولی هیچ ربطی به داستان اصلی کتاب نداشتن. بگذریم، زنگ زدم بهش گفتم داداش چه خبر، احوالی از ما نمی پرسی، چی کار می کنی؟ گفت یه کار عقب مونده دارم که باید بهش برسم، یه جورایی حدس زدم منظورش کتابه، پرسیدم چی؟ گفت جنابت و مکافات، سال هاست می خوام بخونمش ولی قسمت نشده بود، چند روز پیش بالاخره شروع کردمش. یه لحظه رفتم تو اتاقی که نشسته رو همون صندلی راحتی همیشگی، آبی، با راه راه های عمودی برنجی، یه اتاق که چهار دیوارش کتاب خونه ست پر از کتاب های خیلی خوب، به جز اون تیکه که واسه در اتاق خالی مونده , و اون تیکه که اون نقاشی کوپکا رو زده به دیوار که وقتی بیست و پنج سالش بود از نمایشگاه کتاب تهران خرید و من خوب یادمه که چه ذوقی داشت... همیشه هم یه نور خاص زرد نارنجی رنگ مخصوص اون فضا از چهار تا چراغ مطالعه معلق پخش میشه وسط اتاق. گفتم خیلی خوبه، من هم نخوندمش، اصلا وقت نمیشه رمان طولانی بخونم، همش دنبال یه چیزی ام که زود تموم شه انگار می خوام خودمو گول بزنم! آفرین، بهت افتخار می کنم.. بخون واسه من هم تعریف کن حتما، واسه جشن سده میام سمت شما، با هستی و آرش اگه خونه باشه. امیدوارم تا اون موقع تمومش کرده باشی که واسم تعریف کنی..ساکت بود، انگار که رفته تو دنیای کتابش... سعید جان کار خاصی نداشتم فقط می خواستم حالی بپرسم. امیدوارم خوب باشی همیشه، ازم تشکر کرد و گفت مواظب خودت باش. معمولا این حرفی بود که من بهش می گفتم، مثلا داداش کوچکترم بود.. سعید، سعید دوست داشتنی. بعد از بازنشستگی به عنوان مشاور تو یه شرکت تاسیساتی مشغوله و غروب ها که از محل کارش بر می گرده، همیشه عادتشه یه چای هل دار تو تابستونا و دارچینی تو زمستون واسه خودش دم می کنه و بعدش یا میره تو اون اتاق، یا می ره تو یه پارکی چیزی قدم می زنه. شب ها هم زود می خوابه، اصلا مثل من نیست.من دیگه هرگز نتونستم و نخواستم که شب ها زود بخوابم. اصن یه جورایی دوست دارم انگار شب ها رو. بگذریم. فکر می کنم من هم باید یه کتاب بخونم، مدتی می شه کتاب نخوندم. کتاب همیشه خوبه. یه جورایی قبلن ها فکر می کردم اصن کتاب بد وجود نداره، کتاب ها یا خوب ان یا خوب تر. اگه بتونی هر فصل یه کتاب خیلی خوب همون فصلی بخونی می تونی خوشحال باشی. مثلا تو پاییز یه کتاب پاییزی خیلی خوب یا تو زمستون یه کتاب زمستونی خیلی خوب.. اگه خیلی خوب هم نشد هم کتاب خوب کافیه ولی بهتره که همون فصلی باشه که ... نمی دونم چجوری باید توضیحش بدم. سعید خوب می دونه اینو. سعید، سعید دوست داشتنی. دلم براش تنگ شده دوباره

پ.ن. منبع تصویر

Thursday, December 6, 2012

Bio 36.5

پ.ن. نوشته شده در یک تاریخ دور
دارم برای خودم مثلا کار می کنم، تو هی میای تو ذهنم. از طرفی هم نمی خوام بهت پیغام بدم که نمی خوام هی برم رو مخت یه جورایی، فکر می کنم یا حس می کنم امشب یه جورایی تو حس و حال خودتی و انگار می خوای که با خودت باشی. من هم که همیشه به حال خودم بودم و هستم. بعضی موقع ها از حال خودم میام بیرون و با بقیه هستم و خیلی موقع ها که با بقیه هستم تو حال خودمم. واسه خودمون هستیم بالاخره زندگی می گذره یه جورایی. تقریبا اغلب موارد این جوری بوده، یه دور باطل و مسخره که تهش به سرش نمی چسبه. بعضی موقع ها خیلی دلگیر می شه حرفی نمی شه زد. همین. واسه خودمون میایم با خودمون درد دل می کنیم. البته اگه از این دل چیزی هم مونده باشه، سال هاست تستش نکرده بودم، تست کردن یه دل کار راحتی نیست که بخوای راحت انجامش بدی. خیلی سخته خیلی.. دردشو میایم به خودمون می گیم چون خیلی وقته اون روزگار گذشته که نمیشه حرفی زد به راحتی. با خودمون درد دل می کنیم. کمترش می کنیم. تا ادامه بدیم کمی بیشتر... چی بگم ...
دوست داشتن آدم ها سخته،  هیچ وقت دوست نداشتم کسی رو دوست داشته باشم که بتونم خودمو خالی کنم و هرگز این طور نخواهد بود. همین

Tuesday, November 27, 2012

Bio 44

هوا سرد شده. امروز خیلی سرد شده بود. کمی اون طرف تر از دوربین روی سه پایه فیکس شده قدم می زدم و انگشتای دست راستم از توی جیب های به هم پیوسته ی سویت شرتم تو بغل انگشتای دست چپم بودن که گرم تر شن. مردم اینجا منظورم بیشتر دانشجوها ست رد می شدن و صدای چیلیک چیلیک دوربین توجه شون رو جلب می کرد. کمی آهسته تر زیبا، کمی آهسته تر رد شو. امروز سرد شده بود. یکی نوشته بود اینجا برف می باره و من دوستش ندارم. چرا برف رو دوست نداره حالا؟ برف هم قشنگه خوب. وایسا ببین اینجا هم برف میاد و من می نویسم حتما که اینجا برف میاد و من دوستش دارم. همه شون قشنگن، حتی همین هوای سرد هم خوبه. با این که می شه سر ها در گریبان، با اینکه می شه سلامت را که خواهد گفت پاسخ ولی باز هم قشنگه. بگذریم، اینجا تو اتاقم این بخاری برقی رو راه انداختم زیر صندلی داره گرمم می کنه، و دنگ شو سبکم می کنه و همه ی خونوادم هم همین جا جلوم ان. همه هستن حتی ویگن برای آخرین بار، تو را خدا نگه دار... چشمم افتاد به این گوشی اِن هفتاد که سال اول فوق ترم دوم خریدمش. طرف های سال گرد اولین گوشی موبایلم بود تو زمستون طرف های روز تولدم بود انگار... نمی دونم چرا گذاشتمش دقیقا جلو چشمم! انگار دلم نمی خواست از خودم دورش کنم حتی با آیفون داشتن هم این گوشی و خیلی بیشتر گوشی قبلیه که یه سی و دو بیست یا یه چیزی تو این مایه ها بود کلی برام عزیز بودن. حرف از گوشی اول که میشه میره برای سال آخر لیسانس که من هنوز موبایل نداشتم. راستش اهمیتی هم نداشت. راحت بودم. بدم نمی اومد داشته باشم اما اونقدر ها هم مهم نبود که گیر بدم به جیب بابا که بیا برو یه هوار چول بده واسه من موبایل بگیر که چی مثلا. صبح تا شب بتونم با دوست دخترم اس ام اس بازی کنم؟ اون موقع خوب همین بود. هر از گاهی مادرم به تلفن خوابگاه زنگ می زد و مارو پیج می کردن و گپی می زدیم و همه چی خوب بود. هر کی هم با من کار داشت می تونست به تلفن خوابگاه زنگ بزنه. منم اگه با کسی کار داشتم از این تلفن کارتی ها بود به هر حال. تبریز هم سرد بود. خیلی سرد می شد ولی باز هم تو سرما پای باجه تلفن وایسادن و ترجیح می دادم که بخوام یه موبایل بگیرم یا بابا بواسم بگیره که اون موقع ها کلی پولش بود. خلاصه این که زمستون هشتاد و چهار یکی از زمستون های بد بود. در واقع یبد ترین زمستون عمر. قبل از کنکور فوق بود. اگه خدایی باشه حتما من و خیلی دوست داره که از اون دوره من و گذروند. مرخصی اضطراری بابا از تهران و بیمارستان و حمام و قدم زدن های دور هال مهمان سرا و همه بی قراری های تمام نشدنی همه ی اون روزها. من دستت رو می بوسم بابا. من پات رو می بوسم مامان. بعد از این که برگشتیم قزوین با یزدان می رفتیم خونه خواهرش که هیچ کس نبود واسه کنکور بخونیم. نیمروهای قارچ دار با آبلیمو هیچ وقت یادم نمی ره. سیگار های گاه و بی گاه وسط همه ی درس نخوندن ها و ساعت ها خیره شدن به یک نقطه ی دیوار یادم نمی ره. اون سال برای خوشحالی من یه عالمه پول داد بابام که موبایل دار بشم. شاید که خوشحال تر بشم. شاید که کمی روحیه دار تر بشم... زمان. کجایی زمان که خیلی طول می کشی تا یکی خوب بشه و هیچ وقت نمی تونی بگی دیگخ خوب شده. نمی دونم چی بگم. آخه من کی اصن چیزی خواستم بابای گل من. من فقط یه دل آروم می خواستم. یک دل آروم و شاید شاد که زمان می خواست.. ولی خداییش خیلی خوشحال شده بودم. تا چند روزی خوب بود. تو موبایلم بازی هم می کردم تازه. بعد ها انقدر اس ام اس زده بودم و ور رفته بودم با دکمه هاش که کاملا سفید شده بودن. مسابقه اس ام اس می دادیم... بدون اینکه به دکمه ها نگاه کنیم می نوشتیم حقیقت بابا در حق قسطنطنیه را به حقیقت رساند. اول می شدم... صدای چیلیک چیلیک کلیک کردن دکمه هاش توی شب های خوابگاه که اس ام اس می زدیم هنوز یادم هست. بعد ها که اِن هفتاد اومد سر کار من هنوز هم اونو داشتم و واسه کوه رفتن با خودم می بردم. سیم کارت رو عوض می کردم می انداختمش تو اون. خیلی خوب بود. حتی یک بار فقط با نور صفحه اش تو شب از کوهپایه رفتیم تا بالای کوه تو شمال. فکر کن فقط می تونستی یک نیم متری جلو پاتو ببینی. بعد همه اطرافت هم دار و درخت. انواع صداها هم می اومد تازه. هی فکر می کردیم خوکی چیزی داره میاد سمتمون. با میثم بودیم دوتایی... شب اون بالا ها ... مثل اینکه خیلی انگشتام داغ شدن و همین جوری ادامه بدم یهو ممکنه سر از موج شکن های دریا کنار یا گردنه حیران تو عید نوروز در بیارم. گرم شدم. این بخاری خیلی خوبه حتما یکی واسه خودت بگیر. با این شلوار راحتی های مخصوص. حتما به موزیک گوش کن. بهنام صفوی هم خوبه. رضا صادقی هم خوبه. همه خوبن می دونی؟ همه خوب و عالی ان. دل هم خوبه خیالت نباشه... همیشه شاد و همیشه خوش باشید

Monday, November 26, 2012

Empathy

ا"...آبجو می نوشیدم. توی دلم می گفتم نان مایع، و باز می نوشیدم
خودم را اسبی می دیدم زین و یراق شده. می ترسیدم ژاله افسارم را به نرمی و مهربانی در دست گیرد، و هر وقت خواست چنان بکشد تا مرا از هر مانعی بپراند و در هر دشتی بجولاند. مثل سرزمین پدری ام بود، دوستش داشتم ولی ازش می گریختم. برایم مسجل بود که در آن دوره ی زندگی ام، او کسی نیست که من می خواهم، بلکه من کسی هستم که او می خواهد، و در به در دنبال این است که مرا اسیر و رام خویش کند...ا
شب ها باهم فیلم می دیدیم. فیلم بهانه ی خوبی بود که قفلی به خودم بزنم. سرگرم می شدم به فضاها، به آدم های فیلم، می رفتم به دنیای دیگری که اینجایی نبود، از مرزهای غریب می آمد تا کمی مرا ببرد. با فیلم می رفتم توی قفس؛ قفسی که او خلوتم را برهم نمی زد، و دستش به من نمی رسید. در طول روز حتی سعی می کردم اگر جایی خودش را به آغوشم می انداخت و توقع نوازش داشت اشتیاقش را کور نکنم. می بوسیدمش و دستی به اندامش می کشیدم، اما وقتی در رخت خواب گیر می افتادم، دست هام دیگر یارای پاسخ دادن به نوازش هاش را نداشت. رکاب نمی دادم و می گریختم. سر یک حرف را باهاش باز می کردم، و از این در و آن در می گفتم، و باز که به صرافت بوسیدنم می افتاد به بهانه ی سیگار صورتم را می گرداندم که لب هام را نبوسد. بعد که خسته می شد منتظر می ماندم تا خوابش ببرد. بی حرکت به سقف خیره می شدم و در خیالم راه می افتادم
گاهی هم تمارض می کردم. می گفتم سرم بدجوری درد می کند، یا چقدر مغزم خسته است، و یا می گفتم آخرش هم سر در نیاوردم که این همسایه ی عراقی ام چرا خودش را کشت. تو چی فکر می کنی؟
یک شب از دهانم در رفت به جای سردرد گفتم سردم است. و او تا دم دمای صبح همه ی زنانگی اش را به کار بست تا آتشم بزند، و نتوانست. گفتم این سرما رفته توی استخوانم، می دانی؟ اصلا سرمای سطحی نیست
هر شب یک بهانه، هر شب یک نقش..."ا

پ.ن. تمام این پست یک قسمت کوچک بود از "تماما مخصوص"، اثر عباس معروفی

Wednesday, November 7, 2012

Take Me Away

دختر محله ی ما، دختر تو خواهر ما، تو خیابونا به کاره، در به در پی شکاره، خیلی کم بهار و دیده، زهر پاییز و چشیده، نرسید کسی به دادش، خود فروشی شده کارش ..." این آهنگ و آرش زیر لب زمزمه می کرد و امید هفت ساله بهش نگاه می کرد و چیزی سر در نمی آورد. یه بادکنک قرمز پر رنگ تو دست چپش از پیاده روهای پارک لاله باهم راه می رفتن که بیان پیش من. من اون روز کمی بی حوصله بودم و تنها رفته بودم زیر همون درخت کاج های پارک لاله روی یکی از نیمکت هایی که همیشه پر از خراب کاری های گنجشک ها بودن نشستم. از خونه ی ما تا پارک راه زیادی نبود، من همیشه دوست داشتم اون مسیر رو از وسط بلوار کشاورز قدم بزنم تا برسم به پارک. عمو آرش زهر پاییز یعنی چی؟ عمو جون خودفروشی چیه؟ عمو یه بادکنک زرد پررنگِ پررنگ و نارنجی پررنگ هم واسم می خری موقع برگشتن؟ عمو این کلاغه رو ببین یه تیکه تیتاپ پیدا کرده.. عمو؟ عمو آرش حواست کجاست؟
از دور دیدمشون که دارن نزدیک می شن. آرش یک ساعت پیش بهم زنگ زد که کجام و وقتی فهمید خلوت کردم گفت که دوست داره بیاد باهم گپی بزنیم. سهراب رفته بود سر کار، صحرا مدرسه بود، اون روز شیفت عصر بود. سیمین هم کمی خرید داشت که آرش دست امید رو گرفت و با خودش آورد پارک لاله. دو تاشون اومدن و نشستن کنارم. چهره ی امید خیلی شبیه چهره ی هستی بود. هنوز هم هست البته... با همون کمون ابرو ها. هر وقت که می بینمش هستی رو می بینم که زل زده تو چشمای من و یه دنیا حرف. آرش کنارم نشست و می خوند آقا نگه دار، آقا نگه دار، من همین جا پیاده می شم، امید رفت نشست روبروی ما. بابابزرگ این چایی رو از کی گرفتی؟ امید جون این آقاهه داشت رد می شد می گفت آهای آهای چای دارچینی، منم یکی گرفتم الان که دوباره بیاد واست می گیرم. نه بابا جون من چایی نمی خورم. و رفت زیر کاج ها بپر بپر...
آرش رو خوب می شناختم، خودم بزرگش کردم این جور موقع ها که تو خودشه و شعر و آهنگ می خونه یا باید با من حرف بزنه یا با هیچ کس. یک بار که رفته بودم ماموریت سال ها پیش زد و رفت سفر و برنگشت خونه تا برگردم. حرف نمی زنه این پسر. مگه چی بشه. مگه جونش به لبش بیاد تا یه کلمه حرف از دهنش در بیاد... آرش، آرش دوست داشتنی من که انگار یه نسخه ی جوون کپی شده از خودمه. دستمو انداختم رو شونه ش و می گم پسر چته؟ بگو...ا
غم دارم خوب چی بگم آخه، تموم نمیشه. خیلی موقع ها بی خیالش می شم. ولش می کنم. می گم بیا از این در بیا و از اون در برو. ولی می مونه. می مونه لعنتی. هی همش وانمود می کنم که هیچ چیز ارزششو نداره. که بی خیال این دنیا و آدم هاش. اینا همش می گذره، تموم میشه، مهم نیست، مهم اینه که من به این چیزا فکر می کنم همین خودش خوبه. باور کن بار ها شده اومدم دور همین حوض پارک لاله نشستم به همین مردم نگاه کردم، یه عده بدمینتون، یه عده فریزبی، یه عده بدو بدو، یه عده هم پر سر و صدا، همین دختر و پسرای دبیرستانی که شیطونی می کنن. پیرزن و پیرمردایی که دست همو گرفتن و همه ی خاطره های باهم بودناشون از بین همه ی انگشتای دستاشون جاریه. همین مرد و زن های تنها که قدم می زنن و می رن که شاید که فردا ... غم داره واسم بابا، تو هم اینجوری بودی؟ من چرا این جوری شدم بابا؟ چرا وقتی یه دختر کوچولو رو می بینم که با لباس یونیفرم مدرسه دست مادرشو گرفته و بهش می گه مامان امروز خانوممون بهم گفت آفرین، غمم می گیره؟ چرا من با دیدن هر آدمی که رو ویلچر نشسته می رم تو خودم. بابا بعضی موقع ها واقعا زیاد می شه. نمی شه اینجوری بمونه. چرا اینجا انقد دلگیره، چرا من انقد مغزم داره پر می شه. همه جا می شنوم، می خونم، که می گن زندگی همینه، به چیزی گیر نده، بزار بره. سعی نکن به همه چیزی فکر کنی. سعی کن جاریش کنی. اجازه بدی اگه اومد رد شه. جلوشو نگیری. چرا پس من باید همش درگیر خودم باشم؟ کاش فقط درگیر خودم بودم، درگیر دیگران هم هستم. درگیر مردمم. درگیر آدم ها. درگیر همه ی موجودات زنده بعضی موقع ها. خنده داره مگه نه؟ ببین این مردم و چه جوری می گن و می خندن و می رن و میان. اون درسته مگه نه؟ لااقل در ظاهر اون درسته. لااقل تو ظاهر باید بهش اجازه بدی بیـ.. و ..ره... آدم ..ا...کـ..اگه ایـ...لک و مانـ....ا
یه آن به خودم اومدم و دیدم دارم به خودم نگاه می کنم تو چشم های آرش و لب هایی که زمزمه می کرد. اون روزگار سال هاست گذشته البته. امروز آرومم. زیر همین کاج بلند. با همین چای سرد شده حتی. کنار همه ی این خراب کاری های گنجشکانه، کنار همه ی شیطنت های کودکانه ی امید، سوال های جسورانه ی صحرا و همه ی گذشته ها و حال ها. امروز آرومم...ا
آرش، تو همیشه قوی تر از اون چه فکر می کردی بودی. ببین امید من و تو چه شاده، یادت باشه بادکنک های زرد و نارنجی رو حتما براش بگیری.. -بابا؟ تو از کجا فهمیدی امید اینو از من خواسته؟

پ.ن. منبع تصویر
پ.ن. منبع شعرآهنگ

Saturday, October 27, 2012

Bio 43

 امشب از اون مستی های خوب بود می دونستی؟ از اون مستی هایی که گریه ت می گیره هی دلت می خواد این آهنگ و گوش کنی همین جوری پشت سر هم پخش بشه تا صبح... من هنوز هم برای اون روز ها گریه ام می گیره هنوز هم برای روزهایی که دیگه هیچ وقت تکرار نمی شن غمم می گیره. تو البته دیگه من نیستی. من دیگه تویی که من می شناختم نیستی. تو دیگه گریه نمی کنی، تو دیگه نمی خندی تو دیگه فرقی برات نداره که چطور بگذره همه خنده هات مصنوعیه... منم دیگه اون منی که می شناختم نیستم همه دوست دارن برگردی به همون منی که می شناختن. من که دیگه تو نیستم. هنوزم به خاطر خودم گریه ام می گیره که فکر نمی کردم روزی این ها رو بنویسم. من هنوزم هر روز دلم برای خودم می سوزه. خودی که آرزوش بود عاشق ترین مرد زمین باشه. خودی که من شد. خودی که تو شد خودی که با شندین این آهنگ گریه اش می گیره دلش می خواد داد بزنه که خدایا دلگیرم از خودم. و باز یه شب هایی بر می گردم پیش خودم و می گم نگران نباش، ناراحت نباش عزیز دلم.
یاد صحرا افتادم که سه روز پیش تولد پانزده سالگیش بود، یادمه اومد کنارم تو ایوون و پرسید بابابزرگ چرا آدم ها فقط واسه روز تولد برا هم هدیه می خرن؟ چرا روزای دیگه به هم هدیه نمی دن. مگه هدیه دادن مال یه روز خاصه که همش باید منتظر بمونیم که تولد بشه که هدیه بگیریم یا بدیم؟ میگم صحرا جون آدم های دوست داشتنی همیشه هدیه می دن و هدیه می گیرن ولی آدم های معمولی منتظر یه روز خاص می گردن. تو که آدم معمولی نیستی مثل همه، هستی؟ نگاهی بهم انداخت مثل نگاه هایی که سال ها پیش هستی بهم انداخت و رفت پیش دوستاش...ا بچه های این روزها به چه چیزهایی فکر می کنن گاهی و بچه های دیروزها به چی فکر می کردن
پ.ن. تمامی من و تو ها یکی ست اگر نخواهند جدا باشند

Wednesday, September 19, 2012

Plans Par Couleurs

یه عددی بگو که راضی بشم لااقل،... صدای همه ی ماشین هایی که از تو سبقت می گیرن گره خورده به صدای همه ی آدم های اطرافت و به بلوندی موی مسئول حراست روی صندلی جلویی و همه و همه باهم. تو فکر می کنی عملکردشون غیر قابل قبول بود؟ اتوبوس مدرسه با پنجره های نیمه باز شونده و صندلی های سفت؟ -میخوام گواهینامه ی پایه یک بگیرم، میای بریم؟ -نه -چــــرا؟ -علاقه ای ندارم. -از حرف زدن با تو وقتی خسته ای متنفرم. حتما کلی هم خوشحالن که واسمون وسیله فراهم کردن که ببرنمون دَدَر و آخر هفته ای اوقات خوش و مفرحی رو واسمون رقم بزنن. دانشجوهای بین الممه ای از هند و چین و ایران اتوبوس ها رو پر می کنن، یک دو سه نفری هم جهانخوار بینمون هست به جز مسئولین محترم حراست و رانندگان ارجمند. کرم شب تاب تخصص من نیست، من تو کار چُسونک ام. -ها؟ -چُسونک، از این سوسکایی که بو می دن معمولا رو گل های چای و یه سری گل های جنگلی می شینن. از پشت که بهشون نگاه می کنی مثل چوپان های ییلاقی ان که قبای چوپانی پوشدن اما دست که بهشون بزنی وای که چه بویی می دن. - نمی دونم از این نور و از این بو واسه چی استفاده می کنن! -جفت یابی شاید، کرم شب تابی که برامون نور می فرستاد، جنس اعلا، طرح آخر. باید یه بار بیام از این مرکز پرورش شتر مرغ و لاما دیدن کنم.  برم با لاما ها حرف بزنم بگم شما چطورین؟ خوشحالین آدم نیستین یا نه؟ اگه گفتن آره برم یه مدت لاما بشم، با شترمرغا بازی کنم شاید دیگه خسته نبودم. شاید بشه باهام حرف زد. شاید انقد گند نمی شدم وقتی که لاما ام. راحت می نشستم کنار بقیه لاما ها کنار دریاچه و نشخوار می کردم؛ البته هنوز هم از پستانداران بودم و از ایمان آورندگان البته. مطمئنم اگه این اتوبوس بچه های مدرسه ابتدایی رو جا به جا می کرد الان غلغله ای بود توش. آدم ها بزرگ که می شن دیگه باید حواسشون باشه کجا و کی چی می گن و چی کار می کنن. ساره کسی بود که بارها عاشق شده بود و همیشه هم دلش شکست ولی هرگز نگفت که دیگه عاشق نمی شم. هنوز هم عاشق می شه، داغون میشه، له میشه، البته این چیزیه که خودش میگه، فکر کنم راست می گه. هر کسی یکی یا دو تا دنیای دیگه ای هم داره که توش برای خودش بزرگ می شه، یه سری آدم های دیگه هم اونجا هستن، طور دیگه ای بزرگ می شن، اصلا آدم های اون دنیاها یه جورایی فرق دارن با این دنیاها، آدم های او دنیاها حرف می زنن. کوچیک و بزرگشون همه شون مثل هم ان. ملاحظه کاری ندارن کِی چی بگن کِی چی نگن. کسی نمی تونه سرک بکشه اون تو ها مگه این که بقیه خودشون بخوان. حتی گاهی اوقات آدم های توی اون دنیاها هم برای خودشون دو یا سه دنیا دارن. ساره، اوایل قلبش کوچیک تر بود همچون نیلبکی چوبین، که خدا روی لب هاش می گذاشت. وقتی می شکست، و چه راحت می شکست، با چسب تیکه هاشو به هم می چسبوند. چلفت بود. خوب نمی چسبوند. همین طور تیکه ها از هم دور تر می شدن هر بار. سال ها بعد که چشمم افتاد بهش پهنای خزر بود، پر از عاطفه ی چسبناک. شیشه نبود دریا بود، دیگه نمی شکست، مثل موج، مثل دریا. انقدر بزرگ شده بود آخرین بار که موش ها و آدم ها و خرچنگ ها رو همه باهم تو دلش جا می داد. حتی بزرگانی چون بوش، بلر و کیانوش جهان بخشی. خوبه گاهی یاد خاطرات خیلی قدیمی بیافتی مگه نه؟ مثلا اون موقع هایی که سبد سبد تمشک می چیدی بیاری واسه مادرت تا مربا درست کنه باهاشون. بعضی از آدم ها با خاطراتشون زنده ان، بعضی آدم ها هم با آرزوهاشون. کیانوش جهان بخشی با هر دوشون زنده بود. ساره اما گناهش این بود که زود دل می سپرد، تقصیری نداشت دست خودش نبود. نمی دونست دلی که زود سپرده شه، قدرشو نمی دونن. آدم ها دنبال دل هایی ان که دیرگیرن، که تو هوای سرد استفاده بشن. دل ساره ی دنیای دوم کیانوش جهان بخشی برای گرما بود. گرمایی که دل های زودگیر رو می فهمید. مجید نفمیدش، مهم نبود که چقدر خواهش کرد که نرو، که من عاشقت شدم، که مجیدک نفمید. هنوز یه قلب چوبی مرحله اول بازی مشغول گرگم به هوا بود. مجید ریش کائوچیویی داشت و پوستی سفید. همیشه زیرِ مد بود. اصلا انگار زیر مد می خوابید. موهای مدل آناناسی و ابروهای برداشته و صورت واکس انداخته. یک سال و اندی به خودش آمپول و کوفت و زهرمار تستسترون زد و ورزید که استروژن ها جذبش بشن. بعد تب اندام هم خوابید. گل اندام بیدار شد. چند سالی با گل اندام خوابید و گلی که به اندامش رید یاد ساره اش انداخت. خودکشی کن، چه دلیلی داره که بمونی. ما آدم ها همه مثل همیم، یکی از یکی پر مدعا تر. آه ای کسانی که ادعایتان کون فلک را می درد، بدانید و آگاه باشید که همانا ما شما را پشیزی نمی دانیم و همه تان می توانید با کله ی کچل شده که رویش ماست و کره مالیده اند بروید در کون همین شتر مرغ سکنی گزینید. این جمله ای بود که سال ها پیش کوروش کبیر بر سر دروازه ی شهر قصه نوشته بود. یاد حرف عمو افتادم، البته من هیچ وقت عمو صداش نکردم، ای کاش می کردم، حرفش در مورد معامله ای بود که بر سر دروازه ی خونه آویزونه. بگذریم از ساره و ساحره و گل اندام و کیانوش که آتش جان شد. این اندک صدایی هم که از ته اتوبوس میاد از بچه های مرز پر گهره. خدا حفظشون کنه که میدون رو خالی نمی کنن، همون جوری که تو جبهه خالی نکردن، همیشه چند تا موتورسیکلت و ماشین توش بود و یه مرد دیوانه. یک دوستی داشتم سال ها پیش هنوز هم دارم، همیشه می گفت نوشته های عاشقانه، ته گنجه، نوشته های سرخوشانه روی طاقچه. بعد از اون بود که روی طاقچه ی ما پر شد از برگه های چسونکی که فقط بو می دادن و هیچ کس نفهمید که بوی این برگه ها به چه دردی می خوره. برای جفت یابی شاید، کسی چه می داند. بالاخره این خانم راننده غیرتی به خرج داد و از یک نفر سبقت گرفت و من دیگه فکر نمی کنم داغون ترین اتولِ این جاده ایم. می دونی چیه، تورو اصن یه جوری درستت کردن که به درد این کار نمی خوری. بیا پایین من برم بالا، اوی مواظب باش زمین سُریه، آفرین. بابابزرگ بیا دزد نهال سیب رو پیدا کردم، نهال تو حیاطشون افتاده بود. دزد نادون حتی نرفته یا جا قایمشون کنه که من نبینمش! بیا بریم بکاریمش دوباره. تو به چی اعتقاد داری اصن؟ به خدا؟ نه می گم به خدا به چی اعتقاد داری؟ یک بار بگو ببینم اصن چیزی تو زندگی تو هست که بهش پایبند باشی؟ ولنگار. ببین لااقل وقتی با کسی میری بیرون به کس دیگه ای زارت جلو چشم یارو چراغ نزن، آمار نده. بپر. ببین یه کم بیا عقب تر نشونه بگیر بپر وسط اون آب عمیق. دریـــــــــــــاست باور کن. نترس رها شو. سعی نکن بفهمی، سعی نکن همه چی رو حلاجی کنی. همه چیز حلاجی شدنی نیست. رها شو. تازه میشی، بهت قول می دم. این ها حرف هاییه که ده سال بعد برادرم به بچه هاش می گفت و من روی همون کاناپه ی قرمز رنگ پیپ می کشیدم. سال ها بعد که تنها شده بودم باز. تنها کسی که زنده بود و شاید. البته من این طور فکر می کردم. برادرم بود که همیشه به بچه هاش نصیحت می کرد. هم سن من بود. قلوی من بود. همزاد مهزاد من بود. هنوز هوا گرمه و عرق از سر و روی همه می ریزه. سرشو به پشت صندلی جلویی تکیه داده و خواب هفت آسمون می بینه، تو ظهر یک روز بی عدد که پیش پیش می تازد...ا

پ.ن. باز فصل تمشک رسید و به ما نرسید
پ.ن. هیچ شخصیتی در این پست وجود خارجی ندارد
پ.ن. تصویر یک نقاشی از فرانک کوپکا ست که بسیار دوست می داریم
پ.ن. این هم آهنگی ست که بسیار دوست می دارم و هیچ ربطی ندارد به نوشته
پ.ن. این پست یک شراب ته گنجه می باشد

Sunday, September 16, 2012

Bio 42

  پ.ن. نوشته شده در یک تاریخ دور. هنوز نفس می کشد ولی

یک داستان تکراری در مورد خودم
اوان جوانی بود، اواخر نوجوانی شاید. تازه کرک های روی صورتم داشتن سیاه می شدن، به شکل ریش. تازه کار های تازه یاد گرفته بودم. ساکن ساری بودیم اون موقع ها. یک جنگلی کنار خونه مون بود، مال کسی بود. زیر درخت هاش بوته های توت فرنگی روییده بودن. من هم دزدی می کردم. از جنگل همسایه. شاخه های درخت ها اومده بود روی بوم شیروانی خونه مون و من اغلب موقع ها روی شیروانی زیر چتر برگ های درخت های گردو لم داده بودم. یک روز، یکی از روز های خرداد ماه، شاید یک همچنین روزی بود. شاید هم دیرتر بود ولی هر چه بود از وقت رسیدن تمشک ها گذشته بود، دل به دریا زدم و رفتم توی جنگل، دور شدم از خونه، از حدود، از حصار، رفتم وسط های جنگل برای خودم. یه دشت بزرگی بود که سمت شمالی دشت شیب رو به بالایی داشت، انگار نه انگار که رو به دریاست. وحشی بود. دشت و همه ی اسب های قهوه ای رنگی که اونجا بودن. اسب های من بودن. برای من بودن. همون جا ایستاده بودن و بر و بر نگاه من می کردن، رها بودن. آزاد به مد "ا" بودن. منتظر بودن که من حرکتی کنم و همه شون باهم به سمت بالای تپه بدون. و من هم امون ندادم و رهاشون کردم. همون اسب هایی که قبلا هم در موردشون نوشته بودم. وحشی بودن و رفتن و رفتن. به قولی "زیر پایم زمین از سُم ضربه ی اسبان لرزید، چهار نعل می گذشتند اسبان، وحشی، گسیخته افسار، در یال هاشان گره می خورد آرزوهایم، دوشادوششان می گریخت خواست هایم، هوا سرشار از بوی اسب بود، و غم، و اندکی غبطه" تماشاشون کردم تا دور شدند و دیگه تا سال ها ندیدمشون. اسب های من کنارم نبودن، افسار گسیختن... به قولی "پنداری رویایی بود آن همه، رویای آزادی، یا احساس حبس و بند". آزاد نبودم. به همین زیبایان قسم..ا.
مثل فیلم "اسب جنگجو" زمان زیادی گذشت تا دوباره برگشتند پیشم. نه در جنگلی نه در هیچ جای دنیایی، در یک مکان مقدس، با باد هم برگشتند، از لای سیم های دنیا، از بین همه موج های مخابراتی، برگشتند خلاصه، و هرگز از من دور نبودند. براشون یه اصطبل کوچیک درست کرده بودم که کنارم باشن. تو همین حیاط. تو همین حیاط. تو همین حیاط شخم خورده. کنارم بوده اند، این حداقل کاری بود که می تونستم بکنم که آزاد باشن، یک آزادی شرطی، برای مدتی..ا.
امروزی که این ها رو می نویسم، انقدر به من نزدیک شدن که هرگز ترکم نمی کنن، می دونن من دیگه نمی تونم راه برم، از شیروانی بالا برم و توت فرنگی دزدی کنم. کنارم هستن و گاهی باهم اسب سواری می کنیم. یک کرندی هم هست که بیشتر دوستش می داریم...ا
گاهی رهاشون می کنم نزدیکی ها، از دور بهم نگاه می کنن، انگار، فقط انگار که وحشی نیستن و من می دونم که این ها هرگز اهلی نمی شن. اسب های من بودن..
این هم از حال امشب ما بدون "اِلس" اش

پ.ن. این یک پست را خیلی دوستش می دارم

Vomit 09

  پ.ن. نوشته شده در یک تاریخ دور

به خدا نمیشه همیشه واقع گرا بود. نمیشه همش تجزیه تحلیل کرد. این لامصب ماشین نیست آخه، لعنتی این چیه درست کردی، ما شدیم، از ما، شدیم. حالا چی می شد من و گور خرم می کردی یا یه موش کور از صد تا موجود با شعور حافظه دار بهتر بود به جان عمه جان. به خدا به خودت به این به اون دارم بالا میارم از این همه چیز که این وسط مثل انگل هست، یک اسمی خیلی سنگین تر براش لازم دارم، هیچ کلمه ای که بلدم تفسیرش نمی کنه. نمی خوام. خسته شدم. فکر کردن جواب نمی ده هر چی فکر می کنم باز می بینم ای کاش این عقل ما کل حساب کار دستش بود. هیچی جواب نمی ده، راه می رم می دو ام فکر میکنه آدمو چلمنگ. یک گاوی قاطری به ما می دادی یه جا مشغولمون می کردی یه دو روز خور و خواب و شهوتمون به راه بود مث یکی از این همه می مردیم می رفتیم گورمون و  گم می کردیم خوب چی میشد. من حتما باید می اومدم دنیا، این ور دنیا!؟! اون ور دنیا حالا چه پخی بود انگار. وسطش شاید بهتر بود ها لعنتی؟ برم گورمو گم کنم اون وسطا که دیگه رسما هیچ کس رو نشناسم؟ برم گم شم کلا نابود شم؟ هووووووی با توام که نزدیکی. کجایی پس.. این چی بود از ما درست شد که تا عمر داریم باید بکشیم و زرتمون در بیاد.
نه آقا جان راحت نیست به هر ننه قمری می خوای قسم که راحت نیست لعنتی. خیلی گهه خیلی گه

Vomit 08

 پ.ن. نوشته شده در یک تاریخ دور، خاک خورده، در میان همه ی پیش نویس ها. بیمار قلبی نخواند

بعضی ها فهمیده ترن، بعضی ها مرگ رو لمس کردن، بعضی ها فقط. متفاوت ترن فقط متفاوت نیستن بلکه متفاوت ترن. تو که نیستی از خودم بی خبرم. کی بیاد و کی بشه همسفرم... رفت. طاقت من طاقت تو، طاقت من طاقت دل هر چه که باشه برای هر کسی یک نقطه شکستنی هست. کی اینجا غم داره؟ هیچ کس غمی نداره تو دلش، همه شاد و خوشحالن باور کن. جان غریبی یار، یار غریبی یار. رفت. واقعا چقدر باید تحمل کرد؟ بعضی ها غمشون قد یه دنیاست، کل دریاها رو تو دلشون جا می دن که مشکلات تو کنارشون محو میشه حتی. گریه ها هم جواب نمی ده. خاتم کاری ها و گچ کاری هم جواب نمی ده. زمان. زمان. آره عزیز دل گریه کن که شاید یه کم سبک تر بشی بذار این هم بگذره، کم نکشیدی این هم روش. بعضی ضربه ها فقط. بزرگن، غول پیکرن که تو توان تو نیست شاید گاهی هضم کردنش زمان زیادی می بره. رفت. چه می شه گفت جز بودن. از نبودن غم خیلی ها زیاد می شه ولی از بودن لااقل فقط غم خودته. پس باش تا بگذره. زمان. زمان. به جای مهر سرمو بذار رو شونت... حس خوبی نیست. نیست لعنتی. این لرزیدن های نا خواسته این هذیون های این زمانی. اصلا حس خوبی نیست. حس فوق العاده زجرآوریه در واقع. کسی که بود. کسی که نیست. رفت...ا

Saturday, September 15, 2012

Goli

گلی. اسم دختر دوم پسر عموی مادرم بود. یعنی هنوز هم هست. شش سالم بود که ازدواج کرد. البته سو تفاهم نشه گلی اون موقع دبیرستانی بود،  خیلی خوشگل بود، یعنی خیلی. اون موقع ها خوشگل از نظر من گلی بود. یا یه آقایی اهل رامسر ازدواج کرد. نمی دونم کی. واسه عروسیشون خوب معلومه که همه اهل فامیل دعوت می شن و من هم فامیل بودم خوب. کلی خوشحال بودم که می رم عروسی. یادمه اون موقع حتی دلگیر بودم که چرا گلی ازدواج کرد. چرا رفت دیگه! الان می گم آخه بچه تو رو چه به این حرفا! عمه کوچیک من دوست نزدیکش بود. اون موقع ها که می رفت خونشون باهم درس و اینا بخونن بعضی موقع ها من هم با خودش می برد. عمه کوچیک ام حتی من و با خودش برد مدرسه شون یه روز. رو پله های مدرسه شون نشسته بودم و خانوم مدیرشون یا ناظمشون واسم چای و کلوچه آورد و نشست پیش من. خلاصه این که ما رفتیم عروسی گلی، دهنم وا مونده بود. داماد اینا یه خونه سه طبقه داشتن. نه از این آپارتمانا ها، از خونه سه طبقه های شمالی قشنگ که از توش یا بیرونش پله می خوره میری رو تراس های دوم و سوم.. البته خونه گلی اینا هم خیلی بزرگ بود. دو طبقه قشنگ بود ولی خونه ی داماد خیلی خفن بود. یادمه تو حیاطشون به مامانم گفتم مامان مامان من بزرگ شدم میخوام از این خونه ها بخرما... که رو کف تراس طبقه دومش چادر شب یا زیلو پهن کنیم شب های تابستون هندونه بخوریم. تازه گلدونای شمعدونی رو هم ردیف به نرده های تراس آویزون کنیم اصن یه چیزی عین این خونه های ماسوله. هنوزم مامانم یادم میندازه بعضی موقع ها و باهم می خندیم.. یادمه آخر حیاطشون یه درخت قطاب بود. قطاب خوردی تا حالا؟ حتی نمی دونم همین جوری می نویسنش یا نه! خیلی خوب بود خلاصه غارت کردیم درخته رو. من و یه چند تا بچه جغله های دیگه. به مامانم می گفتم این درخته چیه عجب میوه هاش خوشمزه ست اونجا بود اسمشو یاد گرفتم. فکر کنم بعد از اون فقط یک بار دیگه دیدم این درخت و و یادم نیست کجا بود، شاید فومن، نمی دونم ولی خیلی خوبه. آره دیگه گلی ازدواج کرد و فکر کنم دو سال بعدش یه دختر خیلی خیلی خوشگل به دنیا آورد و اسمش رو گذاشتن آذین. اولین باری بود که این اسم و شنیده بودم. آذین دیگه یعنی چی ولی ترکیب حروفش برام جالب بود. بعضی ترکیبا خیلی قشنگن کلن. البته آدم با آدم فرق داره من از اونایی ام که از ترکیب آذین خوشم میاد به هر حال. این کوچولو فوق العاده زیبا بود. یعنی من اون موقع می گفتم گلی که انقدر خوشگله خوب باید دخترش هم خوشگل بشه ولی آخه چقد دیگه. هشت سالگی من خونه مونو عوض کردیم رفتیم رودسر دیگه ارتباط طوری نبود که خبر داشته باشم دورادور می شندیم ازشون. گلی خوشگل دیگه ازدواج کرده بود و آذین داشت... ا
امشب خیر سرم داشتم کتاب درسی می خوندم، یاد گلی افتادم! چرا؟!

Saturday, August 25, 2012

Tipsy writing!!

آدم که مست باشه نمی تونه بنویسه شاید، حالا امتحان می کنیم ببینیم میشه یا نه. میگه یه دختر داره شاه نداره، پیرن تنش اطلس باشه، ملس باشه... یکی نشسته یه گوشه و همراه حسن سگ سیبیل می خونه و یکی دیگه بهش ملحق می شه. چهار نفر می شینن حکم بازی می کنن و یکی دمروارو رو کاناپه دراز می شه و تو دنیای خودشه و یکی دیگه کنارشه که اگه چیزی خواست واسش بیاره. یکی هم این وسط هوس می کنه بنویسه چه خبره اینجا! سلامتی همین جمع، ایشالا همیشه پایدار، خدایا این جمع و از ما نگیر و الخ. مست که باشی به من زیاد فکر می کنی مگه نه؟ فکری که فکر نیست، حقیقته شاید. گاهی اوقات ما از حقیقت ها گریزونیم، چون که تلخ ان. چون که نمی خوایم واقعی باشن. بعضی حقیقت ها واقعی نیست البته اما اکثرشون واقعی انو می خوام بگم که حقیقت با واقعیت یه کمکی فرق داره. اما دوست داشتن و تنفر داشتن ها حقیقته. لزومن واقعی نیست. وقتی مست میشی بیشتر به من فکر می کنی که دوست داری کنار من باشی. که دوست داری بغلت کنم که ببوسمت. که تو بغلم محکم نگهت دارم و نذارم جایی بری. بگم مال منی. مگه نه؟ وقتی که مست نیستی واقعیت های زندگی بیشتر جلوه گر می شن. واقعیت هایی که هر روز باهاش روبروییم بدون اینکه سمت و سوی حقیقی زندگیمون باشه. خیلی ها می گن من تو زندگی این و می خوام اونو می خوام. نمی دونم شادی می خوام. خوشحالی می خوام عشق می خوام ولی همه چی شون به همه چی شون قاتی شده. من خودم یکی از همون آدم ها!! حقیقت هامون از واقعیت هامون دور شده. البته خوب من هواسم هسا بهش دارم درستش می کنم ولی خداییش نمی دونم از کجا اومده، خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان، جامعه، نظام آموزشی و کجا و کجا، از یه جا یا جاهایی اومده که  که انگار خیلی ها قاتی کردن. من خودم یکیشون!! مست که باشم بیشتر به تو فکر می کنم. از دوست داشتن ها ناراحتی ها، از عاشقانه ها تا ... همه جوره زندگی انگار یه جوراییه که ما انگار همیشه فکر می کنیم تو مسیر درستیم ولی چند سال بعد می فهمیم که این شاید چیزی نبوده که اون هدفمون  و از زندگی از زنده بودن فراهم کنه. آره من هم همین طورم، هر وقت که مست می شم بیشتر به تو فکر می کنم. واقعیت اینه ولی اینکه حقیقت داستان چیه من هم نمی دونم. و خسته ام از این همه مسخرگی خیلی قسمت های زندگی. بگذریم از مستی و جلال همتی بگیم بهتره، اگه رفع بلا کردی، فکر کردی خیال کردی، پری گلی به جمالت، پری شکر کلامت :دی ما را به حال خویش بگذارید که این داستان را انتهایی نیست.

\.l. ygx ihd hlghdd vh ld foadn hd ahgh.

Tuesday, August 14, 2012

Self-deceit


People think they know what they want. They just think they are on the track toward what they want. When they are asked what you want and do not want most in life, they'll sort it out for you and for their deceived minds right away. But in fact very few people are really looking after what they really want..

Wednesday, August 8, 2012

Bio41

خیلی وقت بود چیزی ننوشتم. روز ها همین طور می گذرن. سعی می کنم بنویسم. یه موقع هایی که حالت خوبه راحت می نویسی. یه موقع هایی که حالت خوب نیست هم راحت می نویسی. ولی یه موقع هایی اصلا نمی تونی بنویسی. دست و دلت به نوشتن نمی ره. دلم می خواد بنویسم اما نمی تونم. شاید هم می تونم و نمی خوام که بنویسم. انقدر بعضی موقع ها که می نویسم نوشته هام بوی تعفن می دن که بعدش باید برم دست هام رو بشورم. بیام اینجا به خودم بگم نگران چی هستی. بیام اینجا از امید بنویسم. از آرامش. از یه دل شاد از یه قلب مطمئن. به خودم مژده بدم که ایام غم نخواهد ماند. به خودم بگم همه چیز درست میشه که همه ی آدم ها خوبن و مهربونن. واقعا هم همه آدم ها خوبن. هر کی یه کوچولو باگ داره ولی در کل همه خوبن و با صفا. می شه به آدم ها اعتماد کرد. می شه کنارشون بود. میشه دوستشون داشت. می شه دنیا رو یه جور دیگه هم دید خیلی موقع ها. نه خیلی موقع ها بلکه همیشه می شه دنیا رو یه جور دیگه هم دید. یه جور خوب. پر از موسیقی فلامنکو، پر قشنگی های یه شب بارش شهابی. واقعا می شه دنیا رو بهتر هم دید مگه نه؟ به خودم بگم که آدم ها دوست داشتنی ان. بگم که بسه گل پسر، انقد خودت و بقیه رو اذیت نکن. بگم که ببین چقدر دوستات دوستت دارن ببین چه خانواده پر مهری داری، چه فامیل قشنگی داری، ببین چه دوستای گلی داری، ببین کجایی و از کجا به کجا رسیدی. بیام اینجا واسه خودم بنویسم بگم ببین چه خوش تیپی، ببین آینده چه قشنگه. ببین حتی همین اشک ها چه قشنگن چه زندگی ان چه خوبن.. ببین یادته یه بار گفتی بزرگ ترین آرزوت اینه که لحظه مرگت به زندگیت نگاه کنی و بگی شاد زندگی کردی. پس خوب باش، بیا و به خاطر من خوب باش. به مادرت بخند و بهش بگو دوستش داری. به دوستات بگو که دوستشون داری. به خودت بگو عاشق خودتی و اذیتش نمی کنی. بیا و با من باش این دو روز زنده بودن رو. بیا با هم بسازیمش این لحظه رو. کسی از فردا خبر نداره. همه چی خیلی راحت اتفاق می افته کسی نمی دونه کی می میره. بیا و دلت رو پاک کن از هر چی که بوی ناراحتی داره. بیا پسر یه کم کمتر فکر کن یه کم ولش کن. خیلی چیزها اصلا فکر کردن نداره. خودش باید بیاد و بره. خیلی چیز ها واسش اما و اگر گفتن نداره. تو هم اینا رو می دونی پس خوب باش جون من. اذیتت نکن انقد گناه داره این روح. بیا به خودت بگو بیا خوشحال باشیم همین جوری الکی، مگه نمی شه الکی خوشحال بود. چه جوریه که می شه الکی ناراحت بود، می شه الکی از هیچ واسه خودت دل غصه بسازی، بیا از این همه بود خوشحالی بساز، بپر بالا و پایین و بگو که بهترینی، بگو که خدایا شکرت که من اینم که هر چی می خواستم دارم که هر چی می خوام خواهم داشت. اصن مشکلش چیه که همین جوری الکی دلت شاد باشه از اینکه الکی دلت ناشاد باشه که بهتره، مگه نه؟ کی می خوای این قول و به خودت بدی پس؟ بیا برگردیم به شش سالگی، مگه نمی شه. خیلی خوب هم می شه برگردی و بگی دلت صافه، هر کی با منه سوار شه بریم برای شادمانی. خوب این کار و بکن. بیا و خوب باش برای خودت، با خودت با بقیه، با دوستات با مردم با آدم ها با من با تو. بیا و بگو تمام و مژده بده. بیا با مهربونی تمیزش کنیم این دل و پاکش کنیم. بیا جون من جون خودت که هیچ چیز موجود و نا موجودی ارزش پریشونی نداره. این ها رو هر روز به خودت بگو و پر شو از قشنگی های بودن. هر روز بگو هر روز هر ساعت به یاد بیار

Friday, July 13, 2012

Bio40

شب هایی مثل امشب که مطمئنه فقط کافیه چشم هاش رو ببنده، ولی نمی خواد. از سِزِن آکسو بپرس
چیچلاس، تو گویش گیلکی به سنجاقک هایی می گن که کنار رودخونه ها هستن. رود های کوچیکی که از زیر درخت ها رد میشن. که بعضی جاها کنار ریشه ی درخت ها عمق بیشتری دارن و بچه ماهی های آب شیرین اونجا جمع می شن. تن نازکی دارن، ته بالهاشون یه نیم دایره ی آبی یا بنفش رنگیه. چشماشون هم هزار تا عقیق کوچیکه. انگار برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم همه چشم ها رو می خوان...ا
آدم وقتی بخواد ولی نتونه حسش رو بنویسه مجبور می شه از یه چیز (بی ربط) مثل چیچلاس رونمایی کنه. بهت گفتم من با کلمات در جنگم. بعضی موقع ها اصن نباید حسی رو نوشت یا گفت یا حتی سعی کرد برای نوشتنش یا گفتنش. تو شاید خــــــــــــــــوب بدونی که نوشتن یا گفتن چیزی که تو واژه نمیاد خیلی مسخره تر از مسخره ترین چیز هاست

پ.ن. غنیمتی شمر ای شمع، وصل پروانه      که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

Thursday, July 12, 2012

An internal portrait

تا حالا واسه خودت واسه کسی نوشتی؟ مثل اینا که واسه خدا نامه می نویسن که کجایی تا شوم من چاکرت، چارقت دوزم کنم شانه سرت. تا حالا واسه خودت واسه کسی آرزو کردی مثل مامان ها؟ تا حالا واسه خودت واسه کسی دل سوزوندی؟ واسه کسی امیدوار بودی؟ واسه خودت واسه کسی نوشتی؟ مثل اینا که واسه معشوقه های خیالی می نویسن که شاید یه روزی نامه هاشو نو بهش بدن؟ واسه خودت از کسی بدت اومده؟ بدون این که بهش بگی، از کسی خوشت اومده ولی نخواستی بهش بگی، واسه خودت از کسی انتظاری داشتی که برآورده شده یا نشده؟ واسه خودت واسه کسی خواستی بمیری؟ کسی که شاید وجود داشته یا نداشته یا داره یا نداره؟ نه جون همون کسایی که واسه خودشون واسه خداشون نامه می نویسن، واسه خودت کسی رو خواستی که نخواستی بدونه؟ شاید. شاید هم نه. در هر صورت فرقی نمی کنه! هر کسی واسه خودش یه دنیای دیگه ای هم داره که گاهی اوقات دوست داره اونجا زندگی کنه، پر از واسه کسی ها و واسه چیزی ها. تو هر کدوم از اون دنیاها هم کسانی هستن که واسه خودشون دنیاهایی دارن که گاهی دوست دارن اونجا ها زندگی کنن. همیشه اینجاها جایی نیست که ما آدم ها دوستش داشته باشیم ولی گیرشیم بخوایم یا نخوایم. خواب های عجیب. خواب های دنیای افراد خیالی که که با ما نسبتی نداشتن. تا حالا شده واسه خودت واسه کسی بنویسی؟ تا حالا کسی رو بیشتر کم آوردی؟ تا حالا شده واسه خودت، فقط واسه خودت باشی؟ تا حالا واسه خودت واسه کسی واسه خودت واسه خودت... حس حبس امروزی و همه ی دنیاهای تو خالی

Sweet March

صدای قورباغه های استخر نزدیک خونه شون خیلی بلند بود که حس بیدار موندن روی ایوون طبقه ی دوم خونه ی سعید اینا رو بیشتر می کرد. دوست داشت با سعید حرف بزنه. سعید زیاد حوصله نداشت ولی صنم گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و حرفشو می زد، همین جوری برای خودش برای سعید می گفت: تو هر چند وقت یه بار می ری ماهی گیری؟ دلت برای ماهیا نمی سوزه؟ ببین منو نگاه کن اصن می دونی ماهیا حرف زدن و بوسیدنشون عین همه؟ هر وقت دارن با هم حرف می زنن انگار دارن همدیگه رو می بوسن. اصن چند بار تا حالا رفتی ماهی گیری؟ بابابزرگ من صیاد بود با دوستاش تو شیلات لنگرود هر روز صبح زود و شام طرفای غروب می رفتن دریا. از این لنچ های بزرگِ بزرگ داشتن. من کوچیک بودم اون موقع ها که با مامانم می رفتم سر پره. تماشاشون می کردم که چجوری همه صیادا باهم کمک می کنن تا تور رو بکشن بیرون. یه بار یادمه یه ازون برون تو تور بود، خیلی بزرگ بود. تو اصن تا حالا ازون برون دیدی؟ خوابیدی؟ با توا ما.. هومـــم گوش می کنم. آره خیلی بزرگ بود. دم ساحل که رسیده بود ناراحت بود. بابا بزرگم می گفت ازون برون ها اون جلو جلو هان. ماهی کوچولو نیستن که به اینجاها راضی بشن. اونا مثل بابام مردای بزرگن که می رن جلو. این جاها نمی مونن. مثل ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی، مثل جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ، اون بزون برونه رو یادمه انداختنش تو آب تا بره سراغ آروزهاش. آره خلاصه همین جور تور رو می کِشن و می کِشن تا همه ماهیا رو بکِشن دم ساحل تا بشه گرفتشون. یه عـــــــــــــــــــــــالمه ماهی سعید نمی دونی. بعدم می گیرنشون و می برن می فروشن. همه جور ماهی،کفال، سفید، کپور، حتی از این ماهی لجن خورا هم توش گیر می افته. من یادمه که هیچ کی اونا رو دوست نداشت. همون جا کنار تور رو ساحل می انداختنشون تا جون بدن. من اون موقع ها بعضی هاشون و می انداختم تو آب دریا دوباره، برن پیش دوستاشون. وای سعید چقدر صدای این قورباغه ها بلنده ها مگه نه؟ چرا اینا انقد سر و صدا می کنن.. و منتظر جواب موند. سعید هم مجبور شد نگاهشو از لای شاخه های بلند درخت سیب ترش که تو ایوون امده بود بالا برداره. به چشم های صنم نگاه کرد و گفت قورباغه ها حوصله شون سر رفته از تنهایی. دارن آواز می خونن، مثل پنگوئن ها. اینا وقتی تنها می شن آواز می خونن. صنم چشمشو انداخت به افق آسمون. همون جا که تخت پادشاه آسمون ها بود، ذات الکرسی. و گفت: سعید پاشو بریم ببینیم تو این استخره چه خبره. ببینیم چند تا قورباغه هست اونجا. فکر می کنی اگه ما بریم اونجا دیگه تنها نباشن؟ ... خوب باشه، پس قول بده فردا بریم بازار ماهی فروشا، من دلم برای اون بازار تنگ شده، ماهی شور قرمزا یادمه، ماهی دودیا، قبلنا مامانم همیشه رو سفره یه تیکه از اون ماهی شورا می ذاشت که مزه ی غذا باشه. خیلی وقته از اونا نخوردم، سعید میای بریم؟ بریم دیگه.. بعدش از اونجا هم می تونیم بریم چمخاله، کلی می تونیم راه بریم آروم. شاید حتی.. سعید؟ بیداری؟ به به تو چجوری با این همه ساز و آواز قورباغه ها انقد راحت خوابیدی.. لالایی بوده واست انگار. اِ سعید ببــــین داره بارون میاد...ا
خوب بخوابی عزیز دل

Sunday, July 8, 2012

Chromatic Google

A while back when I hadn't had my Facebook account deactivated, I used to surf using chrome as my web browser, mainly because I was told it's faster. Since I hate it when I'm faster than machine in terms of going to the next steps, so I switched to Google's browser, Chrome. Dude, it was advertisements all over the page, between the posts, side bars, everywhere!! and I hate it when you are fed with ads here and there. Dang! I would go for stuff and search for 'em myself. don't need no ads everywhere. So I switched back to my favorite Firefox, whatever random access memory it takes, it's still my favorite. even if it's slower than my brain's processor. Well anyhow, a few days ago, Firefox crashed in my office computer machine and I had to check on something pretty quickly so I had to use Chrome again. Boy you don't believe what I'm about to say, I was in this webpage, skimming through the abstract and all. All of a sudden I noticed there was this hyper link at the top part of the page where it has all the specifications of the paper and all. The term "online date" was hyperlinked by Chrome, for me!!
I moved the mouse cursor on top of it and there was this fly-out window opened for me advertising about some damn dating web site!! Jeeez, That's stupid, the paper was available online at this date. and Chrome reads through the page and finds out whatever smells like money! That really sucks man. I counted so much on Google's search engine, email, maps and all the other useful features but this one really disappointed me! introducing a browser that read through all your privacy and everything. a few months back, I discovered that even Gmail reads through the email contents and provides you with the addresses noted in the email. telephone numbers and all.. That sucks. It is crazy how everything is going on forward in this world. every single corporation is trying to get more of the customers. Privacy is really challenged, I mean it. That's what I wanted to say.

P.S. chill out, never mind, what goes around, comes around.

Monday, July 2, 2012

Sucksophony

روش دوم: استفاده از منحنی های تجمعی جریان - مقیاس بندی اتوماتیک، دو مدل جریان پایدار وجود دارد، قبل از شکست و بعد از شکست شکست هایی که پس لرزه هاش که گاهی سال ها ادامه پیدا می کنن، گاهی یک ماه، گاهی هم فقط یک روز، یک اسم، یلدا، سلام حسام چطوری؟ کجایی؟ -بین نور و محمود آباد ماشین خراب شده دوستم داره دستی به سر و روش می کشه من هم نشستم دارم سیگار می کشم چه خوشحالم کردی زنگ زدی خیلی وقت بود حرف نزده بودیم -چه جالب من هم بین نور و کور آبادم چه خبر؟ -تازه امروز وسایلم و جمع کردم دارم می رم آمل- آمل که همه آمال بود روزگاری، که شکستم که شکستی که بگذریم چه خبرا دیگه؟ با زکی حرف می زدم شنیدم کا.ام خریدی میرین چاله سرا -گفت بهت وسط راه بنزین تموم کردیم موندیم بین راه؟ -نه دیگه اینو نگفت -من امشب آنلاین میشم بیا بگپیم- باشه بیا، پس فعلن. بعضی حرف ها رو نباید زد بعضی حرف ها می خوان که کار و بهتر کنن ولی از اونی که هست هم بدتر می شه بعضی حرف ها رو باید قورت داد حتی اگه درد داشته باشه، از یک دهم ظرفیت مغزت هم شده استفاده کن که روش دوم رو یاد بگیری کم کم بری جلو شاید روش سوم هم یاد گرفتی شاید به نتیجه گیری و پیشنهادات رسیدی و شاید حتی به تماشای فوتبال اگه دوشت داشتی اگه نه هم می تونی دراز بکشی و همون یک دهم رو هم بفرستی جایی که بقیه ش هست معیار های اول و دوم در هیچ مورد مطالعاتی ارضا نشدند پس جریان پیش از صف محاسبه شدنی نیست همیشه معیار های اول و دوم ارضا نشدنی ترین معیار هایند این دو تا معیار ارضا بشن اغلب کار تمومه بقیه شو باهم کنار میان یه جریانی تولید میشه پیش میره مگه اینکه به بن بست بخوره که گاهی حتی از زیر بن بست هم رد میشه شما سعی کن همین دو تا معیار اول و فعلن ارضا کنی نگران بقیه ش نباش خدا بزرگه اگه کوچیک نباشه، سلام، اصن می دونی چیه من فقط به عشق شنیدن صدای گوشیت زنگ می زنم بهت، ها؟ صدای گوشیم؟ زنگ گوشیت کشته منو چی کارت کنم بچه- داریم بالایال می..م .خ... چی؟ داریم با عیال می ریم خرید- به بـــــــــه به سلامتی- اینا می خوان پا گشا کنن منم ورداشتن با خودشون بردن واسم هدیه بگیرن- خوبه خوبه افرین ماشالا، حالا خوبه یا بده متاهلی، متاهل شیم یا نه؟ توصیه چی داری پسر جان- آره دیگه دیگه آدم به یه جایی می رسه می گه دیگه بسه دیگه، یه کم فکر آینده باشیم- ای آقا یعنی می گی ما تا حالا فکر آینده نبودیم؟ نه دیگه نبودی دیگه- هر کی ازدواج کنه فکر آینده شه؟ بعله بعله- حالا چرا انقد دیر میرین خرید؟ -حواست کجاس بچه اینحا تازه سر شبه، تازه آفتاب غروب کرده- حاجی آفتاب مگه هنوزم در میاد که بخواد غروب کنه؟ -آره هر از گاهی میاد ولی با در کاری نداره، بستست، از پنجره میافته رو صورتمون، تالاپ، رفیق من پشت فرمونم ...بیشتر نمی تونم صحبت کنم- باشه بعدا حرف می زنیم- دلم تنگ شده واست بچه جان همه رفتن کسی نمونده، سیزدهم هم پرواز این کچله می ره پیش بره های آفتاب خورده، خوبه آدم هر از گاهی دستاش رو سنیتاز کنه مگه نه؟ به غیر از اون بوی الکل اولش بقیه ش خوبه، نود و نه ممیز نود و نه درصد جرم ها رو می کشه میفرسته هوا، جرم هم نشدیم جریان پایدار حداکثر کاهش می یابد با افزایش بازه ی زمانی ترکیب شونده از پنج تا پانزده دقیقه نتایج ظرفیت های بدست آمده از روش های اول تا سوم در شکل شماره ی چهار مشخص است که جریان تخلیه ی صف محافظه کارانه ترین ظرفیت را از میان سه روش نشان می دهد، محافظه کارانه ترین انسان ها هم باید تمرین کنند حتی، تمرین کن، بیشتر بی تفاوت بودن و گفتن که به من چه، تمرین لازمه برای چنین آدمی شدن، تمرین لازمه برای هر گونه آدمی شدن، آدمی شدن، مومیایی بشویم در انتها گر آدمی بماند ز ما به جا، پدربزرگ همیشه می گفت این نیز بگذرد و خودش هم عاقبت گذشت پدربزرگ پسر عموی مادرم می شد کم نبودن کسایی که نتیجه و نبیره هاشونو ندیدن و گذشتن من هنوز نوه دار نشدم حس گذشتن دارم ولی مادر بزرگ من خوش شانس بود که نتیجه هاش دورش می چرخن شاید هم بد شانس، به چه در می خوره که ببینی داری می گذری و جاتو می گیرن به قول آقای اسمیت که تجربه ی جالبی بود پدرم جلوی چشم من جان باخت این دومین تجربه ی عجیب و جالب زندگیم بود، بعد از به دنیا اومدن بچه ام، یکی میاد و یکی میره، فکر می کنم همه ی ما برای این اومدیم به این دنیا که ازش بریم، مگه نه؟ تو بخند، لبخند بزن، چهره ت با خنده قشنگ تره، نوشته های بدون نقطه نوشته های بدون پاراگراف بدون شکست بدون بند بدون قید بدون سانسور بدون حوصله ی ویراستار بدون من و بدون تو نقطه

Sunday, June 24, 2012

Bio39

بند اول اینکه هیچی همین جوری می نویسم. اصلا هم دلم نگرفته و اصلا هم غمی نیست. تو هم هستی و هیچ ملالی نیست. همه چی بیش از حد آروم و دوست داشتنیه که آدم دلش می خواد کمی نگران بشه کمی دلتنگ بشه. اصلا هم غم دوری از خانواده، وطن شاید، دوستام، دوست داشتنی هام و غیره ندارم. حتی ذره ای هم به فکرت خطور نکنه که ما اینجا ممکنه اذیت بشیم، اصن تو بگو یه روز یه ساعت حتی. اینجا اصلا هر دفعه هم بارون نم نمی بباره تو هستی بریم یک چرخی بزنیم زیر بارون دل وا شده مون یه کم بگیره که نمی گیره که. اینجا آهنگ ها هم بویی از غم ندارن. همه آهنگ ها به شدت روحیه می دن و آدم به اصطلاح جگرش حال میاد...ا

فقط خواستم در جریان باشی که هـــــــیچ ملالی نیست جز خودم

Tuesday, June 19, 2012

Bio38

کسان من که هیچ کدوم رام من نبودن، آرامش من بودن. بعدن ها آرامش من هم نبودن، رامش من شدن. یک زمانی البته. بعدن ها من هم به همون دور باطل دنیا اضافه شدم، یک به دو، دو به سه، و تا انتها تا (شاید) یتناهی. یک به یک نرسید و دو رسیدنش به سه چه سود. دو شدم، دویی که حتی تا سه فاصله بسیــــــــــــــــــــــــــــار بود. کسان مان هم کنارمان نبودند. بودند فقط. همین. بودن هم دل خوش می خواست که گران شده بود، راه نمی آمدم. نمی دویدم. دل و دماغ
نداشتم. الان که الانه هزار سال می گذره از اون موقع هایی که تمیزشان می کردم هر روز صبح به صبح

پ.ن. شاید هم بیشتر از هزار سال، شاید در زندگی دومم بود با آرتمیس در یونان، شاید هم وقتی که در بهشت بودم با صاحب کرامت و هنوز سیب نخورده بودم، مهم نبوده و نیست کجا بود

Thursday, June 14, 2012

Bio37

یادمه یک بار از یه کرمی نوشته بودم که با یه مگس دوست شده بود. بعد از مدت ها که با مگس باهم بودن و خوش بودن و عشق افلاطونی شون شهره مرز پر گهر شده بود، یه پروانه وارد زندگی این کرم گل به سر میشه، مگسه دلش می گیره چون کرمه دلش می خواسته بره با پروانه هه، مگسه خوب بود. من تماشاشون می کردم. مگس تنها بدی ای که داشت این بود که کنار گوش کرمه ویز ویز می کرد، هدفی نداشت می خواست شروع کنه ولی کرمه رو اذیت می کرد اینجوری، همین. بقیه چیزاشون عالی بود. پروانه هه خیلی آس بود، مانکنی مثل آدریانا لیمای پروانه ها، یه چیزی تو این مایه ها. کرم ما تو حیاط خونه پدری به پروانه برخورد و یک دل نه صد دل عاشقش شد و مگس از دور نگاهش کرد و فقط نگاهش کرد. این داستان همین طور ادامه پیدا می کنه که من دیگه نمی نویسم. یه بار یه رمان بچه ازش نوشتم. هیچی می خواستم بگم تو یه زمان های خاصی آدم یاد کرم، یاد پروانه، یاد مگس میافته باز دلش می خواد بره رو بالکن همین جوری واسه خودش سیگار بکشه، نه اینکه حالش بهتر یا بدتر بشه ها، نه، صرفا درجه ی پی اچ یک دل تو این زمان های خاص خیلی نزدیک به یکه، می خواد کل آسمون و تو دلش جا بده.

Tuesday, June 5, 2012

Bio36

باید همیشه جلو چشمشون باشی تا تو یادشون بمونی، این و تو ذهنت نگه دار همیشه. آدم ها موجوداتی هستند که زود به همه چیز عادت می کنن و زود از یاد می برن، هر چند زود هم به یاد میارن اما همیشه در یاد ندارن... دوستاشونو، رفیقای حتی نزدیکشونو، حتی فامیلشونو، خودمو می گم به خودت نگیر، الان سه ساله که از کسی اون جور که باید خبر ندارم

Bio35

 من هم اولین باری که از مامانم قهر کردم اوایل دهه بیست بود که البته اون موقع ها ما از این جور چیز های مدرن نداشتیم، یه چراغ سوتکایی بود و یه بخاری هیزمی تو خونه ی پدری. برای خودمون چیز می نوشتیم از روزمرگی روزمره، از اینکه صبح زود باید گاو ها رو بدوشیم و طویله رو تمیز کنیم. از سوسک خارهایی که همیشه اذیت می کردن، از شوچاق چیدن های بهاری و عسل های تابستون، از همین چیز هایی که دیگه نیست. بعد ها برق دار شدیم، خیلی خوب بود، بعد از راهنمایی پدرمان گفت بسه، درس و مدرسه به درد تو نمی خوره بیا تو باغ فندق با من کار کن که یه چیزی یاد بگیری. مدرسه از طرفی پول هم می خواست، ما زیاد پول نداشتیم، بیشتر زندگی مون از تولید به مصرف بود، خرید کمتر می کردیم، از باغ و دام زندگی مون می چرخید. رفتیم باغ و دام داری.. تا چند سال همین داستان بود، بعدش هم ازدواج کردیم با یکی از همان هم کلاسی های دوره ی مدرسه ابتدایی مان که اتفاقا روی یک نیمکت هم می نشستیم. اسمش رعنا بود، یعنی هست هنوز هم، پیر شده، فراموشی هم گرفته، ولی هنوز من و می شناسه. بهش به شوخی می گم عمرن بذارم قبل از من بمیری، اول من بعدا تو. پسرمان هم شهید شد. البته این چیزیه که این ها می گن، جسد ش که هرگز به ما نرسید، بعضی می گن مفقود الاثره، نمی دونم. ولی چند بار خوابشو دیدم که با یک سبد پر گل گاو زبون به سمت خونه میاد و میگه مامان اینا رو از صحرا چیدم و برمی گیرده میره و دیگه نمی بینیش.

پ.ن. ابتدای داستان حذف شده

Friday, June 1, 2012

Bio34

گفت با کلمات زیر جمله بسازید: ترس، ترس، ترس
ساختیم و سوختیم و رفتیم و نرفت. و این قصه همچنان ادامه دارد و همچنان می سوزاند و هم چنان و هم چنین در بندمان می کشد و ذره ذره می کِشدمان و می کُشدمان. ما شاید از نسل دگری بودیم که این چنین بر خود هموار می کنیم همه چیز را در خود می ریزیم و می پوسیم. صورتمان زیبا و زشت، پوستمان لطیف و ضمخت، و استخوان هایمان البته ظریفند، زود می شکنیم، ترمیم هرچند همیشه علاج بوده است، استخوان سینه ی مان جای بسی شکستگی مانده رویش و همچنان تاب می آوریم. ما که از نسل دگری بودیم انگار، جمله ها ساختیم و پروراندیم برای خویش تا زندگی مان زیبنده مان باشد و سوختیم و رفتیم و نرفت. همین جا وسط استخوان های سینه مان نشسته است، جا خوش کرده است و همراه همیشگی مان است..ا

پ.ن. باید رسمی نوشته می شد

Wednesday, May 23, 2012

TAGari

ترکیب چند تا کلمه ی قشنگ مثل خاطره، باد، دریا، شهر، دل تنگی. با چند تا حرف اضافه و کلمه های اتصال می شه شعر. شعر نو، شعر سپید که هی زارت و زورت از در و دیوار می ریزن تو این خراب شده انترنت و یک عده مریدان که دقیقا عین مریدان شیخ شهرن، نعره ها می زنن و گریبان ها می درن! آقا خسته شدیم انقدر این چیز شعرها رو ننویسین آقایون خانوما، لابد می گی تو نخون، خوب نمی شه که آخه خوب می خوره به چشمم، جان من بیا و دنبال یه حس خاصی باش، دنبال یه موضوع خاصی باش، لااقل دنبال یه فن بیان خاصی باش که مخاطبت حس تگری زدن بهش دست نده. آخه یعنی چه! همین دیگه آقا اعصاب نمی ذارن واسه آدم، همه هم اسم خودشون و گذاشتن شاعر و خوشحالن، کشوری که فقیر باشد، چیز شاعر پرور می شود انگار...!!

پ.ن. یک عدد دیوار لازم داریم سرمون رو بکوبیم بهش خوب چه وضــــعیه آخه :دی

Thursday, May 10, 2012

Fantasy!

از فانتزی های ذهنیم اینه . . .
هی نگاه کنم به انگشتر آقا هی نگاه کنم . . .
بعد آقا با لبخند محسور کننده اش بگن که : آقا سرباز . .
بفرمائید این انگشتر برای شما . .
بعد هی ازش عکس میگیرم بهتون فخر میفروشم !
 
این نوشته رو از صفحه یک بنده خدایی کپی کردم اینجا واسه حق کپی رایت هم صفحه ش رو لینک کردم. داشتم واسه خودم وول می خوردم امروز تو صفحه های گوگل ببینم ولت چی می گن، دیدم بحث شاهین نجفی داغه! به اهل بیت و این موارد توهین کرده، نجس محسوب شده، واجب القتل محسوب شده، گلوله شون سهم سرش شده، هیچ جای دنیا جای امنی نیست دیگه براش، در عین حال فحش و فحش کاری به مرتد کافر کفاره واجب نجفی هر ازگاهی هوای حرم به سرشون می زنه و با مداحی کریمی و برادران اوجی می گیرن و تا حرم و کربلا و مکه و بین الحرمین مست می شن... 
من هی خط اول و می خونم، می گم این مسخره نوشته، واسه خنده ست، می رم پست دوم می گم بیخیال بابا طرف تابلو واسه مسخره بازی اینا رو نوشته اینجا، هی می رم پایین تر می بینم همین جوری پلاس خورده و ریشیر شده و کامنت و الخ، می گم آقا مث اینکه جدیه قضیه، لعن و نفرین به شاهین نجفی کثافت و ملحد حرام زاده و اینا ... عکس هاشون که همه نمود والای خداوندی، نوشته ها همه مباحث مدرن چگونگی استخاره و دعا نویسی و اهل بیت جملگی مظلومند. آقا یعنی اصن من نمی دونم دیگه چی بگم. عن کف ام. دهانت را که خواهد گفت پاسخ، سر ها در گریبان... با این همه عکس اسلحه و گلوله و قتل ضد دین و خدا و پیامبر و هزار و چهارصد سال حفظ ابروی دین مبارک... یه بار باید بشینم این قضیه رو تحلیل کنم آخه اصن مگه می شه... از این عناصر استکبار دیگه چه انتطاری داری بهت چجوری نگاه کنن، خودت ببین خودتو خوب!!

Saturday, April 21, 2012

Daydream

خیال بافی می کنیم امروز عصر، و کلا به تخممان هم نخواهد بود که چه کسی چه چیزی خواهد گفت چه بخواند و چه نخواند و چه مفت ها که بگویند و بیاندیشند و نگویند...ا
با خیال بافی مثل خواب از این در به اون شاخه بپریم و خواب در برمون بگیره و بریم واسه خودمون... یک آهنگ سنتی ایرانی این جور موقع ها همراهی کنه خوبه، توصیه شده اتلاف وقت فایده های زیادی داره. از ظهر تا الان هم دارم به همین یک جمله فکر می کنم: "من هرگز کاری نمی کنم که تورو ناراحت کنه" و هی ربطش دادم به این و به اون و به این که پس چرا این مرض همیشه همراه منه! که ربطی به کار کسی نداره اما مثل حرکت های خود جوش، خودش می جوشه، یه مدت آروم می گیری بعد دوباره می جوشه، سوت می زنه، باز دوباره باید در گنجه رو باز کنی ببینی این جور موقع ها کدومشون به دردت می خوره...ا 
تو این مدرسه، این مدرسه فنی، نه، این آخرین چیزیه که بخوای، چه جوری می خوای بچه تو بزرگ کنی تو این شریط، با این همه درس های سخت و زیاد. پدرش کیه، باورت می شه نمی دونه پدرش کیه؟ نه؟ باور کن، تازه هفده سالشه، هر روز هم با دوستاش جمع می شن، علف می کشن و الکل می خورن. نمی دونم اون بچه قراره چی در بیاد...
تو تا حالا اینجا زنگ زدی؟ -نه -بزن. -باشه ولی اگه بابات گوشیو برداره چی! - قطع کن
ببین من دیگه نمی تونم با تو رابطه داشته باشم، من اگه یک روز نبینمت دیوونه میشم
تو تا حالا با کسی دوست بودی، انگشتشو پشت تن پسره چرخوند و اسم طرف و نوشت: ابوذر
من اولین بار کلاس پنجم بودم که ازش خوشم اومد، اینجا تو همین شهر دخترایی هستن که با دوستاشون فیلم سوپر بازی می کنن. تو چند سالته؟ سیزده! این برگ و می بینی چه جوری تو باد می چرخه؟ همه یه موقع هایی تو زندگی شون عین همین برگ ان، عیبی نداره...ا
حالا دقیقا یه هفته مونده به امتحانات، دعوتش کرده خونشون، پدرش خونه نبود! -تا کی اینجا می مونی؟ -امشب پریودم! -امشب فقط می خوابیم. امشب امشب فقط امشب شب آخره. من فردا می میرم... دوستش زنگ زده می گه فلانی، این تو رو می خواد! به تخمم، فلانی می گه. می گه بیا تو گذشت کن، بهش اس ام اس بزن بگو چطوری. باشه. خیال بافی های بالای کوه ها، که هیچ جا رو بدون دختره نمی خواست انگار. همش ولی همون "انگار" بود. شب هایی که سیاه بود همون جوری سیاه موند البته. یه مدت کوتاه ازدواج کردن، شاید دو سال و اندی، اونی نبود که فکر می کرد. هر شب پریود بود، هر هفته خراب. عشق به گا رفته ی نسل سوخته ی امروزی بود، البته اگه اشتباه نکنم شاید هم دیروزی. بعد از دو سال و اندی خیلی راحت گفتن به درد هم نمی خوریم و جدا شدن، رفتن سی کار خودشون، ...ا
چند وقتی بود که بوش می اومد، می خواد طلاقش بده، خبرش تو فامیل هم پیچیده بود، همه صحبت می کردن در موردش، پچ پچ می کردن، رفتم رفتی رفت با مرد صحبت کردم کردی کرد. از خر شیطون اومد پایین، خوب شد، فعلا خوبه. دو هفته بعد شوهر عمه شروع کرد. شوهر خاله بس نبود؟ کجا رفته؟ دیورز باز طلاق گرفتن، جدا شدن، راحت. به درد هم نمی خوریم. خلاص..ا.
حامله ست. بچه رو چه کنیم حالا! نه پیش گیری کرده، نه نکرده، ای به گور باباش خندیده، دخترای امروز سر و ته ندارن برادر، راجع به این برنامه سفرت توضیح بده که می خوای چی کار کنی، - آره میخوایم بریم نخجوان، دود و الکل و زن، 
خیال بافی کن، ریسه کن هر چی رشته ای آره من هرگز کاری نمی کنم که ناراحتت کنم، قرص هاتو خوردی؟ - بله آقا هر روز می خورم. تو چرا هیچ وقت با من مسافرت نمیری، همیشه با دوستای خوودت میری، مگه من چمه! - تو چیزیت نیست اما من دوست ندارم با تو برم مسافرت، یه جوری می شم، حسم نمیاد، دختر ها رو نباید مسافرت برد، چرا؟ چون نمیشه فحش داد، نمیشه در کون دوستات بزنی، نمیشه شعر های عاشقانه بگی، نمیشه گل واژه گفت پس و پیش. مزاحمن! دست و پا گیرن؟ راه نمیان، - زر مفت! ناز دارن خوب! می گن ما راحتیم ولی راحت نیستن، همین الان این دختره داره می گه ای بی ادب! خیال بافی کن یه کمی، روز به گا بده، وقت بکش، کی مرده کی زنده! خیال بباف که سوار ماشین بوگاتی ورون مال خودت نشستی و از جاده های ییلاقی سوییس رد می شی، خیال بافی کن یکی که دوستش داری، که البته به درد هم می خورین، که گه گیجه نمی گیری باهاش، که ناز نداره، که چس نیست، که دست و پا گیر نیست کنارت نشسته، مفته خوب خیاله، بباف واسه خودت، حامله نمیشی نگران نباش، محافظ سر خوده، اون که بهت می گه من همیشه پیش گیری استفاده می کنم، هم مرده، مثلا روحش بالای ماشینت داره پرواز می کنه بعد کون روحشم داره می سوزه دودشم در میاد. خیاله خوب، پرنده ی معروف علی شریعتی، حالا هر کی در حد خودش، یکی به که کشان که که می کشیدند و شیری رنگ شد، یکی هم به زیر شکم، هر دوش مفته همین و ادامه بده تا امروز هم به خیال ها بگذرد و گذر نکند خوابی..
من هیچ وقت کاری نمی کنم که ناراحتت کنم! بهش میگه می خوام فقط تورو تو خودم حس کنم، حتی بچه نمی خوام که چیزی غیر تو حس کنم، بعد اون اومده واسه دوستش تعریف کرده که با پنج نفر دوسته! با چه ترفند هایی اینا رو می پیچونه بلکه از تو یکیشون یه جفت جونی واسش جفت و جور شه. ای زمونه البته اینا همش خیاله، واقعیت که نداره، به قول فرنگی ها دی دررررررررید، ببخشید دی درریم است. شما پی اش رو نگیرید بشنوید و رد بدهید. اسم این قرص های ضد حاملگی چی بود که گفتی؟ نمی دونم این سری ازش می پرسم بهت می گم. بابا اینجوری که خودت بری دارو خونه بهت نمی دن که، مگه شما ازدواج کردین؟ - نه ولی یه بچه که داریم - حرام زاده! - چه حرف ها، حرام و حلال رو شما معرفی می کنین یا خدای شما! - کدوم خدا - همین که رنگارنگه، روی گل ها میشینه، بال هاشو زود می بنده، میره و بر میگرده؟ - نه خدای من همون که در کلبه ی فقیرانه ی علی شریعتی هم پیدا میشه. - آها اونو می گی، سلام برسون، چرا حالا بچه دار شدین؟ - نمودی مارو بکش بیرون بابا، شر مرسان... مادرش فوت کرده بود سال ها پیش وقتی بچه بود، هنوز هم می گه مادرمو خیلی دوست دارم، خداا بیامرزدش! - کدوم خدا؟ - همون که می دونی دیگه ننما بی زحمت..ا
باز همین فکر و ادامه بده که تو هیچ وقت کاری نمی کنی که کسی رو ناراحت کنی، بهش زنگ زده گفته من بوسیدمش، و فکر آینده که وجدانش درد گرفته، تو چند سالته؟ -دو ماه دیگه میشه هفده سالم، خودت چند سالته؟ - من یک ماه پیش سی سالم شد ولی دلم جوونه، آنجا روم آنجا روم بالا بلند بالا بلند، صنما جفا رها کن، سی سالگی اول جوونیه، تو هنوز خیلی جوونی ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین، آنجا بیا مارا ببین، کینجا سبک بار آمدم، این هم از دایی عظیم ما که چه خوش صداست، باور کن من دوستش دارم، باور کن من آدم تنوع طلبی نیستم، باور کن من با همــــــــــــــــــــه ی آدم ها فرق دارم، زارت، در دل گرفتار آمدم، باور مکن، باور کم کن، باورم کن، کم کن،کمک کن، کمکم کن، کم کم کمکم کن، باورم کن. و خیــــــــــــــــال کن که من دوستش دارم و کاش می شد اسمی براش گذاشت که وزن خوبی داشته باشه مثل شرنگ، یا مرال یا چیزی تو این مایه ها که انگار تازه به دنیا اومده و اون آدم قبلی نیست، که هفته هاشون به قول نادر ابراهیمی فرق کنه، یک هفته از شنبه شروع شه، یک هفته از سه شنبه، تنوع بده که عادت نکنی، که یکنواخت نشه، که خسته نشین، که همیشه یه درد هم بخورین، که آدم های تنوع طلبی نباشین، باور کن، اینا همش البته خیــــــاله، باور نکن...ا
ولی همیشه تو ذهنت باشه که من هرگز کاری نمی کنم که ناراحتت کنم.

Wednesday, April 11, 2012

Black and white

امشب برای اولین بار یه فیلم سیاه و سفید عهد عتیق رو تو سینما دیدم: نوتوریوس. دیگه مجبور باشی فارسی بنویسی خوب اینطوری می شه دیگه. یه لحظه وسط فیلم برگشتم عقب و نگاه کردم عین تو فیلما بود، این مدلیا که خیلی وقت پیشا تازه فیلم و سینما اومده بود تو یه اتاق مستطیلی رو صندلی می نشستن و یه فیلم سیاه و سفید تازه صامت هم نگاه می کردن... فقط دود سیگار نبود و کلاه و لباس های قدیمی که دیگه بشه خود خودش. خیلی باحال بود، فیلم هم فیلم خوبی بود مثل همه ی فیلم های این جناب هی استرس داشتی که چی می شه الان. انگار نه انگار که مال شصتاد و پنج سال پیش بود. آفرین راضی بودم.. هی اومدیم با دوستم نشستیم بازیگراشو از تو اونترنت در آوردیم دیدبم همشون سال هاست به رحمت خدا رفتن. همون خدایی که چی؟ حسین سپهوند و چی؟ آره خلاصه همین دیگه گفتم بیام منتشر کنم این خبر مهم و که گفته باشم هی هر روز تجربه های جالب به زندگی ما افزوده میشه، و فقط اوناییش منتشر می شه که تو پیش نویس دلمون نمونده باشه... یکی مثل این پست که پارتیش کلفت بود اومد و زودی رفت. قسمت شه همه یه بار لااقل یه فیلم سیاه و سفید تو سینمای چهار دیواری ببینین و حالشو ببرن، اگه با کلاه شاپو کت شلوار مشکی و لباس تنگ پف پفی زنونه ی قدیمی و سیگار هم باشه که دیگه وا ویلا...ا

پ.ن. فیلم کاملش هم تو همون لینک بالا هست میشه آنلاین دید ولی تو خونه :دی

Monday, April 9, 2012

Spring Break Road Trip, Days 6 & 7

I am going to write this only because I have to finish the story, but I don't feel so okay to write a fun trip at the moment. Well it might work as an excuse for me to cheer me up a little bit to feel a better Sunday evening...
Here we go, good morning world, we are going to visit the Kasha-Katwe Tent National Monument, the very lovely place that no one had in our whole trip had heard of it before even Eduardo who had a lot of experiences with the tourism stuff. Well straight ahead to the north, I-25 .. Oh gosh I just remembered the gas station we paused to get some gas, and the people around us all Mexican dark skin with long hairs, with tattoos and stretched eyes, wooo maybe good people, but we have only heard of their name in drug movies and you know the action hero kinda movies say Machete!! "we put put our tails on our shoulders and say run" that was a Farsi colloquial translation though. we got close to the point, there were volcanic formations, and the uprising  small tent-like mountains under and between which, we could walk alongside their walls, sometimes narrow and sometimes wide open. W had the trail ascending the hills and asking people to take a four-person picture of us. a very nice and absolutely must-see place in US. I personally prescribe it to the people who believe nature is there to be loved. Here is some pictures of the monument.
The cactus were so close, and all the desert roses were saying hi right into your eyes, a super new experience for me. We went up the hill and had some break and found some more rocks to sit on and let the feelings refresh. this trail was a one-way trail to the tip of a cliff where you could stand for hours and let the swift furious wind smoke you.. That was the time when the teeth started to yell out loud, I Love this place. Although, they were Hassan's teeth and made life miserable for him the whole day afterward, but he was still alive and enjoying he view!
On our way back to the parking we took another way out and saw this cave that we could not unfortunately climb up to it, either because we were tired or it was challenging. But we made it to the parking and had a "full stomach" of food and beverages! no water! only MtnDew! lol.
on the way back toward Texas, just a few miles away from the Tent Rocks, we visited this beautiful lake were we let our feet into the cold cold water for some minutes and chilled our hot "hot" bodies and the rest of the trip.

I am going to make it short for the next stops till the end of the trip, so the next stop was at a gift shop where we saw this huge taxidermy of a child bear imported from Alaska, where we bought some souvenirs for the pals in Rolla, where I bought a sombrero, a Mexican baja, a knife, and a couple other things... next was hotel in Amarillo, TX. where a shower gave me a new look, lol. and tomorrow, all lazy boys, get up it's almost over, we're going to finish it fabulously! We purposely sidetracked ourselves with the Oklahoma City downtown to see how this one looks! and past it, we stopped by a lake close to highway, where I saw a wild goose sitting on her eggs waiting for the chicks to hatch ... Oh goodness, Nima was teasing me: why don't you take a picture for national geographic. You know the whole trip I was taking pictures for the Google Earth and I was getting on their nerve by saying it, now it was time for the National Geographic, well I took pictures of her and her mate too. Then the Grand Lake in Oklahoma, caught our attention and we spent the last evening in there, watched the gorgeous sunset in the lake behind the dam, and had some "ajil" together, and took our way back home. I-44 again, eastbound again, but this time from the bottom of Rolla, MO.

P.S. special thanks to my friends Hassan, Amin, Nima for being so great during this journey. It was so awesome... and by the way I guess I feel better now. I gotta read this I feel down! ;

Saturday, April 7, 2012

Spring Break Road Trip, Day 5

Exit 233, I-40 Eastbound is where you need to turn right to get to the Meteor Crater road, and drive for about 6 miles where you get close to the museum and find out that you need to pay $16 per adult in order to touch the biggest piece of the crater and have a little tour around the crater's edge. We are always rich so we just happily paid it and got in. There comes the lucky charm again and best tour guide becomes ours. let me introduce one of the coolest persons I've ever met: Eduardo. An aged man with a sun burnt skin, wearing a baseball cap and with a super humorous temper. He guided us through the narrow trail they had provided for the tourists along the ridge of the crater and stopped a few times to inform us about the geological happened after the big mass hit the earth and layers of the earth's crust went up and down and they replaced each other, talking about the vegetation, and the stones, and the constituents of the meteor. That was where we were acquainted with the Mormon Tea, Juniper, Purple Sage. specifically, I always thought that these purple sages were lavender, but obviously I was wrong!! the other thing is the Mormon Tea which as Eduardo said is about 10 times stronger than Coffee and the Mormons didn't know about it but were using it because in their religion or tradition or whatever, they can't drink tea or coffee because they contain caffeine!! Weird! any way, we picked some Mormon Tea plant from the next destination in the area, however it was illegal but who cares! we wanna taste it lol!
here is a picture of the Crater.
Just to give you an idea of how big this hole is, suppose 22 football fields can be fit in the crater. And the meteor was about say one football field. You know what I have not said about this place is a story about a boy from Missouri and a bunny from Pennsylvania! while the three of us were listening to the funny Eduardo, someone was missing: Nima, right next to the girl from Pennsylvania, not listening to a word about the crater, all focused on her and what best pick-up line to use. Anyhow, happened for the barbie to start the conversation and say i don't know whatever, and we never saw Nima with us again during that little stroll. we were taking pictures and laugh and so on, while someone was very happy getting more familiar with a sweet blond, and when we came back to the trail head, Nima introduced her, Megan, to the crew and vice versa and mentioned that she's heading toward a place name Petrified Forest which was not in our plan at all, but in our path, and said can we join her blah blah ... well of course we can dear Nima, let's go, what more exciting than seeing a petrified forest!! God knows what that is. I-40 east, drive for about 60 miles and take a right and drive some more till you get to a place where all the branches of trees fallen on the desert land, just stoned, all petrified!! wel in the park catalog it explains why all that is petrified and what's going on in between the grows cells during the million years and all that and I am not gonna talk about it here, but over all a very nice place with a totally new experience about nature stuff! never had heard about such a thing before. Thanks to Megan, though we were going to miss the ABQ downtown!! here is a picture of the stoned forest but it doesn't have the stoned tree trunks, search for it on Google hahaah!!!

Time to say goodbye for now Mister Nima, exchange the phone numbers and all the farewell compliments and let's go, so we can get to the hotel before midnight at least. I drove the rest of it and oh Gosh, it was an awesome drive... all two lane rural US highways and night time, with a cool owl right next to me who would hoot with me till we reach the hotel. The cityscape of Albuquerque was beautiful at night, everyone, wake up enjoy this and we're at the hotel. everything was perfect. Finally these two people had a shower and got clean, thanks to them. and we slept like four elephants in one room. Sweet dreams till the great adventure of another national monument in New Mexico...

Thursday, April 5, 2012

Spring Break Road Trip, Days 4 & 5.3

Ravens had the tea bag carton teared apart looking for food this morning! Their beak had made holes in the tea bags scattered on the ground that reminded me of the air rifle bullet holes in the target!! Maan, they were huge birds, whole black almost twice or three times big as a hawk.. Speaking of the hawk, here we go to the Bright Angel Trail on the south rim of the grand Grand Canyon on planet earth, where you could simply feel the spirit of a hawk standing right up on the ridge of a steep cliff, ready to fly to the far distances...
We had planned to get to the Indian Garden shelter and spend the night over there and come back tomorrow, but due to a little change we reconsidered the schedule to hike for about 4 miles down the canyon and return back to camp to make a tasty supper at dusk, so we could sleep early and tomorrow we could also visit the Albuquerque downtown too. Alright alright (:D) I just simply cannot explain the grandness of this wonder! It's just stark huge, and you won't appreciate its extremeness unless you walk into it. And that's what we did. Part of the trail still covered with the snow and the mules trying to melt it down with their dung, and they were big animals, I mean really big passing by you. I bet it would have been awesome if could ride them on our way back up the canyon... well anyhow we went on and on getting closer and closer to the bottom line but as you get closer you come to understand that It's a looong way back uphill and you will perceive that hey budd, time is short and ain't gonna bear this whole way back. Well if we had set off early in the morning we could have accomplish it, but it's not recommended at all to do the round hike in one day. well we had some stops in our way down and saw some exotic creatures, don't know the names but maybe a canyon squirrel, some wild weird plants and a few chicks that are very rare in Rolla!!

This is a view from one of the cliff tips in the Bright Angel trial, where you can enjoy and splendid scenery of the biggest canyon on earth...
It's just sooo exciting to sit at this little tip and a hundreds of feet right below you sole.. can't imagine unless you be there once...
So that was how it went, stay hydrated, don't forget, and give yourself some rest in the middle of the trip, so you'll regain strength. Funny don't look at the woods far down the valley (Indian Garden) and don't say we are close, it just takes one hour to get there, because anyway, you're wrong and from this point you almost have another 4 miles to go. And when you turn back and take a look at all these rock walls behind you might see something like this picture ...
in between you might wanna say hi to the people returning back up the canyon, and to be honest, we did not see anyone hiking down at the time we were enjoying these views... well it was only 10 am, but seems people hike down to river either early morning or late evening.
cellphone networks usually suck down there, every once in a while you get some bars to receive your text messages and then it's gone! but It's fun, like primitive journeys through the wild.. so as I said, after about 3 or 4 miles we decided to get on top of a very steep rock on the backside, and have some rest, breathe the canyon air, take some photos, and maybe ponder about the beauty of this planet. Here is a picture of myself from that point.
So, that's how we tried to stay hydrated, lol! returning up to the camp was another story with another Iranian boy, right in the middle of no where!! Oh, you speak Farsi! Yes we do sir!! sometimes I believe this nation is like ants, you'll find them every where. don't what to say... let's get going to the camp, everyone's exhausted, Hassan's battery died long before we reach the ground floor!! We bought some burgers and sausages, beer, cheese and other stuff and Oh my goodness, one of the best showers I had in my life, superb, there was a showering spot for the guest hikers right next to our campground and Gosh it was relieving, I felt like I'm a light angel who could travel to back to heaven at the moment I got out of the shower... me and Hassan were so happy about it and the rest just left it for tomorrow night at the hotel :D
Well, we had a very great night, with the fire and the dinner, and charging our phones and shit by the provided electricity near the campsite, walking in the campground main road with Nima, looking at the beautiful sky, and finding the north direction every time, talking about ourselves and the joy of such fabulous trip... Sweet dreams...
Tomorrow, dawn, pack the stuff, tent, clean, cheer, breakfast, cheers, and go for a south rim ridge tour... Gassss, ain't got no gas, only for about 20 miles, got fast and furious to the Desert View point where we could find a very beautiful gas station, filled the tank and took a little stroll with the car for sightseeing at the Desert View point, Navajo point, Lipan point, and Moran point...
Here is some pictures from these views of the Grand beautiful Canyon...
 
 
So there we go toward, New Mexico... Target was to stop by the Meteor Crater and visit the downtown of ABQ, but there are things that you never predict...