Thursday, July 12, 2012

Sweet March

صدای قورباغه های استخر نزدیک خونه شون خیلی بلند بود که حس بیدار موندن روی ایوون طبقه ی دوم خونه ی سعید اینا رو بیشتر می کرد. دوست داشت با سعید حرف بزنه. سعید زیاد حوصله نداشت ولی صنم گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و حرفشو می زد، همین جوری برای خودش برای سعید می گفت: تو هر چند وقت یه بار می ری ماهی گیری؟ دلت برای ماهیا نمی سوزه؟ ببین منو نگاه کن اصن می دونی ماهیا حرف زدن و بوسیدنشون عین همه؟ هر وقت دارن با هم حرف می زنن انگار دارن همدیگه رو می بوسن. اصن چند بار تا حالا رفتی ماهی گیری؟ بابابزرگ من صیاد بود با دوستاش تو شیلات لنگرود هر روز صبح زود و شام طرفای غروب می رفتن دریا. از این لنچ های بزرگِ بزرگ داشتن. من کوچیک بودم اون موقع ها که با مامانم می رفتم سر پره. تماشاشون می کردم که چجوری همه صیادا باهم کمک می کنن تا تور رو بکشن بیرون. یه بار یادمه یه ازون برون تو تور بود، خیلی بزرگ بود. تو اصن تا حالا ازون برون دیدی؟ خوابیدی؟ با توا ما.. هومـــم گوش می کنم. آره خیلی بزرگ بود. دم ساحل که رسیده بود ناراحت بود. بابا بزرگم می گفت ازون برون ها اون جلو جلو هان. ماهی کوچولو نیستن که به اینجاها راضی بشن. اونا مثل بابام مردای بزرگن که می رن جلو. این جاها نمی مونن. مثل ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی، مثل جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ، اون بزون برونه رو یادمه انداختنش تو آب تا بره سراغ آروزهاش. آره خلاصه همین جور تور رو می کِشن و می کِشن تا همه ماهیا رو بکِشن دم ساحل تا بشه گرفتشون. یه عـــــــــــــــــــــــالمه ماهی سعید نمی دونی. بعدم می گیرنشون و می برن می فروشن. همه جور ماهی،کفال، سفید، کپور، حتی از این ماهی لجن خورا هم توش گیر می افته. من یادمه که هیچ کی اونا رو دوست نداشت. همون جا کنار تور رو ساحل می انداختنشون تا جون بدن. من اون موقع ها بعضی هاشون و می انداختم تو آب دریا دوباره، برن پیش دوستاشون. وای سعید چقدر صدای این قورباغه ها بلنده ها مگه نه؟ چرا اینا انقد سر و صدا می کنن.. و منتظر جواب موند. سعید هم مجبور شد نگاهشو از لای شاخه های بلند درخت سیب ترش که تو ایوون امده بود بالا برداره. به چشم های صنم نگاه کرد و گفت قورباغه ها حوصله شون سر رفته از تنهایی. دارن آواز می خونن، مثل پنگوئن ها. اینا وقتی تنها می شن آواز می خونن. صنم چشمشو انداخت به افق آسمون. همون جا که تخت پادشاه آسمون ها بود، ذات الکرسی. و گفت: سعید پاشو بریم ببینیم تو این استخره چه خبره. ببینیم چند تا قورباغه هست اونجا. فکر می کنی اگه ما بریم اونجا دیگه تنها نباشن؟ ... خوب باشه، پس قول بده فردا بریم بازار ماهی فروشا، من دلم برای اون بازار تنگ شده، ماهی شور قرمزا یادمه، ماهی دودیا، قبلنا مامانم همیشه رو سفره یه تیکه از اون ماهی شورا می ذاشت که مزه ی غذا باشه. خیلی وقته از اونا نخوردم، سعید میای بریم؟ بریم دیگه.. بعدش از اونجا هم می تونیم بریم چمخاله، کلی می تونیم راه بریم آروم. شاید حتی.. سعید؟ بیداری؟ به به تو چجوری با این همه ساز و آواز قورباغه ها انقد راحت خوابیدی.. لالایی بوده واست انگار. اِ سعید ببــــین داره بارون میاد...ا
خوب بخوابی عزیز دل

No comments: