Friday, December 5, 2014

Bio 68

What's the point anyway? I understand that we have our ups and downs sometimes. It is just a natural life of a creature named human being. Imagine everything was so nice and cool and that you never would have to go through a tough time. Wouldn't that be boring? I mean really, Imagine you never had to go through a little challenge, sit at home and have no worries at all, nothing to solve and nothing to think about. That would have been certainly the most boring life that is very much likely to finally end up in depression. I understand that each one of us wish for a nice and cool life with no problem or anything, wish we could just lay down and have fun. But I am very sure that I will enroll in a gradual decaying death in such condition. I am not a person of having no trouble either physical or mental I guess. I should be involved in something somehow to prevent myself from delving into thought stagnation, not that it is bad, no a thought that is not moving everywhere is indeed rising from the best mind that can calm itself down. That's what is referred to meditation and all, what i am saying is the well known phrase of "the devil finds work for the idle mind" and that's where you approach the phase of depression in life. So, long story short, I want to say that sometimes we even need to be thankful for all the troubles we have in life, for all the problems we have to deal with, so we can test ourselves and improve our skills and help each other and all the rest of such things people say like philanthropic activities and so on and so forth.
There is also, another side of it which i am not going to talk about, and that is to imagine a life full of trouble and issues and challenges and so on where you can't find a time for yourself to relax. I guess most of us believe we fall in this category which is a hundred percent a result of our own perceptions and the tendency we all have to see ourselves putting on the worst shoes in the world. This is out of the context at this point. I wish people could only see what they want and could find what makes them happy rather than what they do not have, do not want, and what makes them unhappy!!

Wednesday, October 29, 2014

Bio 67

I just wanted to say that I am still alive and kicking. There has been a lot going on in the past few months and I could never get a chance to ask myself what is the rush to all these schedules. Now that I have a chance I feel reluctant to ask it because I am sure that i will not be able to answer it. Therefore, I am going to let it be there just like a thousand other beings emerging from the dead every now and then pricking my soul and passing away. That's it. Oh one, more thing, I was finally able to check out the movie Transpotting from my list. I found it a good movie, well made and worth watching.

Tuesday, June 10, 2014

The devil wears Prada

It has been two or three weeks that I had reserved a link in my Facebook updates for "only me" to read it later: "Fashion is for poor people" and finally I got a chance to go over the article because it sounded very familiar to me so that I had saved it for a future good read. Alright then, well this guy who authored the note has a good sense of humor and I guess our interests are very much alike with respect to the thinking algorithms! take it from criticizing the people who follow the or as he says are "into" fashion and the way fashion industry manipulate people's minds on the way they think about their public characters. Overall, a good read I just wanted to say it. no judgement. Just being. Here is the link to the aforementioned impulse read to avoid impulse purchase. Funny it goes for like five minutes, don't miss.

p.s. the picture is a charcoal drawing by Davy

Sunday, June 8, 2014

Kamancheh

از اون شب های سنتی که دلم می خواد بشینم و مادرم واسم سنتور بزنه و من همین جور وش و مش بشم و برم تو خودم و بیام بیرون با موهای به هم ریخته و آشفته و بلند و برقصم و شاید گریه کنم و بخندم و فکرم بره و بیاد و رها باشم. مادرم دریاست، هم اسمش هم خودش. وقتی یه جام شرابی میذاشت کنار دستش و مضراب دست می گرفت دیگه نمی شد مقاومت کرد. شب های تابستونی مثل امشب که یه کمی خنکه و شرجی، روی  ایوون خونه با چراغ سوتکا وقتی ساز می زد فقط کافیه کمی تو روزش خسته باشم مثل امشب که کمی خسته ام و مال خودم نیستم. دریا ساز می زنه و من سرپا دور خودم می چرخم و دستامو باز می کنم و می چرخم و یه آسمون نگاه می کنم و می خندم و وسط خنده هام گریه. شب های آروم این چنینی فقط جای دریاست و ساز نازش که ریز بنوازه و از خود بی خودم کنه. هر از بداهه ای جرعه ای و گاهی نگاهی به پروین آسمون. دلم براش تنگ شده، برای مادرم، کجاست چه کار می کنه دلش تنگ میشه، نمی شه، نمی دونم.. امیدوارم هر جا هست همیشه سازش و با خودش نگه داره و تو شب های این مدلی بزنه و یه عالمی رو جا به جا از جا به در کنه. نوه ی بزرگم صحرا هم مثل مادر بزرگشه، دریا رو می گم، مادرم. از بچگی باباش فرستادش کلاس ساز ایرونی، کمونچه، الان که هفده سالشه چنان می زنه که مسحورش می شی. به دریا رفته، هم دلش هم سازش نمی شه غرقش نشی. آخرین باری که با سهراب اومده بودن پیشم دم غروبی باهم نشستیم رو ایوون و یه دل سیر واسم کمونچه زد، دلش پر بود، می گفت بابابزرگ آدم ها چجوری قوی می شن؟ منظورم اینه که دلشون بزرگ میشه و تو زندگیشون قوی تر میشن، دلم می خواد یه روزی برسه که هر جور مشکلی واسم پیش بیاد باز هم دلم دریا باشه آروم باشم و آروم باهاش کنار بیام و حلش کنم. یکی از دوستام واسش یه مشکل پیش اومده، سرطان خون، می گن درست بشو نیست، نمی تونن معالجه اش کنن ولی اون همیشه می خنده و خوشحاله که زنده ست، خوشحاله که با دوستاش می تونه هنوز صحبت کنه از قشنگی ها. شیمی درمانی رو شروع کرده و موهاش داره یواش یواش می ریزه. بابابزرگ این آدم چجوری قوی شده پس. مگه می شه کسی یه مریضی لا علاج داشته باشه و بتونه به زندگی بخنده؟ ... و باز هم کمانچه و باز هم دریا و باز هم شب و ستاره و بلندی آسمون و دل صحرا...ا
من که مثلا سن و سالی ازم گذشته هنوز فکر می کنم به آدم ها و عجایبشون. خودم هم یکیشون. خیلی عوض شدم و فکر کنم تا وقتی که به قول دلقک نازنین گوشه ی خیابون بخوابم و بمیرم هنوز عوض می شم واز اینکه تغییر می کنم خوشحالم. از اینکه حتی با صحرا حرف بزنم و بهش بگم که تو دلش یه دریا داره، یه دریای بزرگ، لذت می برم. بهش بگم که این که تو از بزرگی دل آدم ها و قوی بودنشون تو ناخواسته های زندگی حرف می زنی چه زیباست. ساز بزن برام دخترم که آهنگ دلنواز تو و این شراب و این برگ های انار درخت کنار ایوون واسه من یه دنیا می ارزه. می گه بابابزرگ یه سوال تکراری بپرسم، تو از دنیا چی می خواستی؟ بهش رسیدی؟فقط نگو این سوالا به من نیومده و من باید خوش باشم و جوونی کنم و از این جور حرفا که همیشه مامان و بابام بهم میگن. من چیزی از توی این چیزا به دردم نمی خوره. من هم نمی دونم دخترکم. نمی دونم ولی می دونم همین که هر از گاهی فکرشو کنی خوبه. ساز هم خوبه. هیچ وقت دورش نکن مخصوصا کمونچه که دیگه ساز دله. دلم برای سنتور دریا تنگ شده ناجور، و شراب و انار

 پ.ن. دوباره آهنگ امام یارحسن اف برای هزار و سیصد و نود و چهارمین بار. اصلن باید این نوشته رو یه بار دیگه با این آهنگ بنویسم و هی بخونم و هی بخونم

Thursday, June 5, 2014

Vomit 15

ظاهرا که خدا همه آرزوهای ما رو برای سال نو به معامله اش گرفته و ما هر جا می ریم هنوز هم آدم های فضول و دو رو به تورمون می خوره. اصن یه وضی نمی دونم دیگه چی کار کنم! یا نباید برم که ازون ور می گن چرا نمیای و چرا با دوستات نمی ری و سر سنگین شدی و از این اراجیف، و یا باید برم که مثلا با دوستان باشیم دو تا نخاله هم اون وسط در میان و از آدم سوالای نا مربوطی می پرسن که نباید بپرسن و اصن مگه ربطی به تو داره که از این جور سوالای عهد عتیق می پرسی اونم از خودم نه در مورد فلانی و فلانی. بابا جان زنگ بزن از خودشون بپرس. چرا از من می پرسی. وقتی از من می پرسی من هم می گم نمی دونم نمی تونم زارت بذارم کف دستت که به تو ربطی نداره که. بعد در میای می گی تو پرا نمی دونی و مثلا بی فکری که نمی دونی. می گم خوب آخه تو که صد ساله تو مثلا آمریکا زندگی کردی هنوز یاد نگرفتی په ساولایی رو باید بپرسی په سوالی رو نه. یا لااقل از هر کسی به تناسب خودش بپرسی. شاید هم البته من یه کم سخت گیر باشم در این زمینه بالاخره همه ی اینا از همون فرهنگ تخمی ماست دیگه که هر کی هر سوال مفتی رو می پرسه فقط می خواد آمار جمع کنه که به درد لای جرز هم نمی خوره. نمی دونم والا چی بگم. این ملت همینن دیگه. خودمم جزوشونم خیلی موقع ها حواسم نیست ممکنه چیز نا مربوط بپرسم. ولی لااقل بهش فکر می کنم که حواسم بیشتر جمع باشه. آخرشو بزنم باید بگم که از سوالای خاله زنکی خوشم نمیاد از من نپرسید که ممکنه شرمنده تون بشم. همین...ا خداجون یه لطفی به ما بکن یه لطفی هم به خلق خودت، یه نیم نگاهی به آرزوهای می بنداز، همین دو سه تا پست قبلی، یه کم دمت گرم حواست بیشتر بهشون باشه. مرسی

Monday, June 2, 2014

Bank of America

I AM from IRAN.
Iran, very well has been going through a hell lot of challenges in the past decade and is still enduring the burden of injustice. Six years ago, I started to pull myself together and try to seek a better place to live, which is very unfortunate for me and my country, the "land" I truly love. At the time, very naively, I thought Iran was a place that my rights were not given to me and I was not being respected. Even if I tried to reach out to what my legal rights were, I was somehow enforced to give it up. Laziness, little aristocracies in every administrations, the rule of the power, bribery, and disrespect was only some of the unfavorable social traits that I used to observe every here and there in my daily life, which was pretty frustrating for me. I used to think that maybe European countries, or United States are much better and maybe people can say what they want and do what they like there. That was of course just a mindset, and could have been much different comparatively.
Long story short, I finally came to the US and began my new "beautiful, respectful, and righteous" life here in Rolla, Missouri. We all new students opened accounts at the big Bank of America which had a banking center in our town at the time. People were very lovely and sociable, approachable and respectful. Every executive person in any administrative office was very kind and tried to help. Their greetings always started with "Hello, welcome to ..., my name is ..., how can I help you today." The way you are treated here is so graceful you can't name a little flaw in it. I don't want nor plan to brag about all the nice and kind societal behaviors in this western land. This was just a prologue to my experience with the bank of america after five years living in the states. Here is the story.

Chapter One.
On April 23rd, I noticed that I cannot use either my debit or credit card issued by the bank of america. Access denied and authorization declined. Luckily, I was carrying another credit card with me. Later on, I logged into my account and realized that I am not able to do any online financial transactions, no kind of fund transferring was possible. I called the customer service and was informed that there is a note on my account saying that the customer has to go to a banking center in person and verify his identity and all the other credential information, no other way to reopen the account. But there is no banking center in my town sir! Alright, I'll figure something out.

Chapter Two.
I had to attend a conference in Nashville, Tennessee on April 26-29th. I decided to take my documents with me so I can visit a banking center. I did so on the morning of April 29th. This is what I heard entering the building: Good morning sir, welcome to bank of america, my name is .., how can I be of assistance to you this morning. Well, I explained the situation and presented my passport, I-20, Missouri driving license, student ID, enrollment letter, and my debit and credit card. Apparently, what she could do was to double check my credentials and send an email to whatever the organization in charge was, describing that I am real and need to be freed from this not-so-great situation. It was raining so nice outside and I, as always, hopeful, happy and thankful for the kindness I observe everyday.

Chapter Three.
I thought there is nothing else to worry about and it will go through. After a week of patience, I had a feeling that I needed to get this problem resolved at the earliest. I had to pay for my apartment's rent, utility bill, internet bill, and the other credit card pay back was due too. I couldn't even transfer money from my checking account to my credit account in bank of america. Such a crazy situation. I called the closest baking center located in Pacific, Missouri. A nice lady, as always, answered: bank of america, my name is ... Alright I need to get this done as soon as possible please. Ok, I see a note in your account saying you must come to the bank in person and ... I know I know I have already done that in Nashville, I need another way to get around. I am sorry sir, you should come over here and ... Ok madam, Thank you I will. Have a good evening.

Chapter Four.
Before I head  to Pacific's branch of banking center I thought I give a call to the head of the customer service and do what I can over the phone. So I did and asking the little novice operators to transfer me to their supervisors or managers or whatever above their head of responsibilities. I talked to this apparently-in-charge guy, the "big" guy, and after a very long conversation describing all the three past chapters, very politely he said that he is going to send an email to the "big big" guy in bank of america doing the same things as the lady in Nashville did. He told me that I don't need to go to a banking center again and that all the centers call them in this regard as well, and I am good to wait and see. A little relief finally came to me as I thought I talked to a "big" person in charge.
He also mentioned that all this issue is coming from the global relationships of bank of america and somehow related to my country and all the sanctions imposed over its national banks and governmental organizations, etc. He advised me to call the department of treasury, sector of the sanctions compliance providing me with the phone number.
I called that treasury thingy and interestingly the only way to connect to a real person was to leave my name and phone number with a brief description of the reason for calling so they could get back to me! Security considerations I guess! That's OK I don't mind, not my business. So I left my info and about an hour later a "no caller id" called me and I realized that the issue is not that deep into the treasury thingy and only the bank is investigating such and such stuff. And I should not be worried about it! It will be resolved by the bank!

Chapter Five.
It was more than 20 days after my account was closed, or as they say, was frozen. Already all my automatic payments checks were returned and two late payments were in the history of my credit cards and I did not have access to any real crash! Only some frozen numbers in the bank account visible through the computer monitor. My stipend for the month of April was directly deposited into my bank of america account and another conference expense reimbursement money was also directly deposited into my checking account and the digital money was showing off to me while I had no access to use them!! My right!
Totally frustrated I headed to the Pacific banking center so I won't regret it in the future because of not taking this possible remedial chance to rehab my poor account. Screw the gas price to and fro. I needed my account to breathe! Therefore, I visited the Pacific center: Good afternoon, welcome to bank of ... I explained again, blah blah blah like a fool with no other options. The old lady saying sorry for the situation blah blah... that I lost grip of my kindness and maybe politeness too, started to question them top to bottom, telling her please stop apologizing, it's not your fault; there is nothing you can do for me except doing the same routine as others did, taking pictures of my documents and attaching it to an email sending it to the department of global sanctions; I have already lost the credits that I was struggling to save in my financial reputation; your apologies will not solve anything, please do not apologize and direct me to your supervisor; I am tired of talking to people who thank me and apologize me for over two weeks and not resolving the real problem, I don't need to hear these words anymore, I need to get rid of the obstacle. Again, I am sorry for.. blah blah, let me go to my manager and will let you talk to her.
The manager was a younger lady (I wonder where do men of business work in America, I often see men only constructing wooden houses and concrete bridges!) Well, I switched my seat to another cozy colorful seat in the manager's office and started describing the story blah blah ... She only repeated the words of the other people saying we do not have any control on this issue, and the only thing we can do to help you is to send an email to the sanction compliance sector of the bank and asking them to... I was steadily becoming more furious about the problem, losing my control on the words talking more harshly about the situation. The poor lady manager didn't say a thing and every once in while, a smile, a nod to confirm my words: It has been more than two weeks now that the employees in bank of america are apologizing from me and there is nothing they can do; how is it possible that my account was frozen on April 18th, and money can get inside, my salary, other direct deposits but I as the legal owner of my account am not able to withdraw money even if I prove it at one of your real banking centers; if the account is closed then there should not be any way for the money to get in either; or, let's say if the account was closed at that date, - okay I am fine with it let it be closed and I won't touch it until it is resolved - but I am hereby proving you that I am the owner of this money which has been deposited into the account "after" it got frozen; I need it to pay for my other bills, and yet you cannot even provide me that either!! I have been a loyal customer of bank of america for about five years and after all these years with an excellent reputation this is what I receive and no one can help me!! What's more interesting is that even you as a bank manager, the highest rank in this center do not have any control on my account, and those people in charge, those who are in the sanction compliance office do not provide any way for me to contact them, and even you cannot call them, only a one direction email and then maybe you be contacted later with a most likely no-caller-id! What do you think Ms. Manager of the bank, say I was a millionaire and even so, I was still from Iran undergoing the tough sanctions, would my account be still frozen for more than 20 days? Wouldn't bank of america try to keep me satisfied best in that case? what do you think? It's money that talks here; that's what comes to mind so naturally. One more word before I say goodbye Ms. Manager of the bank; Five years ago, I left my country because of the sole reason that I could not get what my right was; many times I had a hard time to get only maybe half of what I deserved. I came here, to your country, everything sounded so nice in the beginning, but I gradually realized that it's the well known materialism that flows underneath the skin of this fancy society, the richer you are the more respect you get; all the fake smiles on people's faces in their greetings every now and then is only the cultural attitude and the societal cliches. Well, I will have to say that after five years living in this prosperous country, bank of america proved me wrong: that even here I am not able to get my rights all the time.
Have a good evening, and I truly mean it.

She gave me company to the exit and left the door wishing me relief from the situation. After a few days maybe four days, my bank account was OK and I could play with the digital money again.

P.S.1. I have to say that this was an extreme experience of dissatisfaction in the states that I had with an organization, and such a thing was not to be unexpected in Iran. The only reason it made me so uncomfortable about it was that it was unexpected. What I learn is to expect anything might happen anywhere, or better to say that I learned to never expect everything to be ok all the time, it's only a matter of probability. Giving this, I could say still living in a place wherein you will have a more comfortable life is worth it, though there are always some trade-offs.

P.S.2. I have had and still have friends who hide in their hard shells whenever there is something higher and bigger is bothering them. They don't counteract, they don't resist, they don't protest what's against their will and what's right. I have friends who fear from speaking up, all and all because of their past experiences, their culture, their alienation. Those are who never write something like this, and that's what I detest and I will detest for the rest. I say what I think is right and has to be said if it can be heard. That's what it means to be free to speak out and speak up.

P.S.3. Here is where the picture of this post is coming from.

Thursday, May 8, 2014

Bio 66

وقتی دندونت درد می کنه آدم سر به زیری می شی. آدم سر به راهی هم میشی. هر کی هر چی می گه می گی باشه. حال حرف زدنت هم نمیاد. اصن حال گوش دادن هم نداری. البته همش بستگی به مقدار درد هم داره. وقتی دندونت درد می کنه دیگه همه چی فراموش می شه همه ی لذت های دنیوی و اخروی اصن کاری به کار هیچ کی دیگه نداری. آخرین چیزی که می خوای بشنوی اینه  که بخوان سرزنشت کنن به خاطر اینکه چرا مواظبش نبودی و از این قبیل. یه فضای مجازی همه دور و اطرافت و پر می کنه که هر چیز دیگه ای غیر از درد واست بی معنی، کودکانه و مسخره میاد. تو اون لحظه هاست که می فهمی چقــــــــــــــــدر دندون سالم خوبه و تو نمی فهمی. عیب نداره تمام تلاشتو بکن که ذهنتو منحرف کنی به چیز دیگه ای. با نی غذا بخور. فقط سوپ بخور. یه مدت حرف نزن به دهان و زبانت استراحت بده. یه مدت حرف مفت کمتر بهتر. یه مدت مهربون تر هم می شی تازه واسه بقیه خوبه. یه مدت خلاصه بفهم که چی داشتی و نداری و انقدر حرص چیزای مسخره دیگه رو نخور. یه مدت بیشتر بفهمی بد هم نیست واسه مرد شدن فایده داره...ا
پ.ن. از دفتر خاطرات گم شده در دارالمجانین

Saturday, April 12, 2014

Wish for 1932-2

آقا ما اومدیم راستش یه پست دیگه بنویسیم در مورد اینکه دوست دارم چه جور آدمایی باشن دور و برم به عنوان آرزوی بعدی امسال و این حرفا دیدیم هر کاری می کنم والا آرزوی خاصی ندارم هر آدمی باشه خوبه فقط دو رو نباشه. فقط اون قبلی ها که گفتم نباشه. دورویی و دروغگویی بدجوری رو مخم میره نمی تونم تحمل کنم. فرشته هم باشه اما فقط یه بار دروغ بگه یا دورو باشه دیگه همه چیزای خوبش زیر سوال می ره واسم نمی تونم باهاش دوست باشم. خلاصه نمی خوام دوباره شروع کنم بگم چطور نباشه و چی کار نکنه، یه جورایی می خوام بگم آدمی می خوام باشه که روراست باشه، رک و پوست کنده باشه. این آدم ها رو بیش تر دوست تر دارم، دلم می خواد بیش تر دور و برم باشن. دلم می خواد دوستام یا کسایی که باهاشون در ارتباطم اگه اشتباهی می بینن از من انتقادم کنن. قرار نیست بی احترامی کنن که! انتقاد محترمانه. من واسه همچین آدمی خیلی بیشتر ارزش قایلم تا خیلی های دیگه که الکی قربون صدقه روبرو خورن بلدن. همون تریپ های معروف چاپلوسی و تملق گرا که همه جا هم هستن لامصب ها. خدایا آدمهایی که سرشون به کار خودشونه و تو رو دوست خودشون می دونن و می خوان که هر روز بهتر بشی، شخصیتت کامل تر بشه رو دور و برمون بیشتر کن تو رو جون خودت. ما از این جور آرزو ها داریم بیشتر. خونه و ماشین و مال و منال جور میشه. بیتشر دلمون می خواد کسایی که باهاشون در ارتباطیم خوب باشن و خوبترمون کنن. همین. سلامتی و بقیه موارد کلیشه ای هم دیگه نمی گم چون کیه که آرزوش نباشه سلامتی داشته باشه. معلومه که از همه چیز مهمتره. یا علی

Saturday, March 22, 2014

Wish for 1932-1

آدم های پر توقع، آدم های تو خالی، آدم هایی که فقط انتظار دارن ازت، آدم های تخمی که نمی دونن تخمی ان، آدم های تخمی که می دونن تخمی ان، آدم های اشتباهی، آدم های سوء تفاهمی، آدم های پر طمطراق، اونایی که فقط ادعاشون میشه بدون آگاهی از چیزی، یا آدم های چس در واقع، آدم هایی که ازت انتقاد نمی کنن ولی پشت سرت می رینن بهت، آدم هایی که معقول نیستن، آدم هایی که تو رو اون طور که هستی نمی خوان و اون طور که خودشون می خوان باید باشی تا بخوانت، آدم هایی که فکر می کنن خیلی کلفتن اما تو یه بحث پنج دقیقه ای منطقی در می مونن و فقط از حواس پنج گانه کمک می گیرن، آدم هایی که فقط رشد کردن و بزرگ نشدن، آدم هایی که عقلشون به چشمشونه، آدم هایی که همیشه فکر می کنن درست ان، همون کج ها که خیلی کم درست در میان انگار تخمشون رو کجکی کاشته باشن، آدم هایی که به تغییر اعتقادی ندارن، آدمهایی که انگشتشون همیشه رو به دیگرانه نه هرگز رو به خودشون، آدمهایی که فکر می کنن تو تخمی و کجی ولی بهت نمی گن فقط تو ذهنشون نگه می دارن، آدم هایی که تعارف دارن و خودشون نیستن، آدمهایی که امروز می گن من اینجوری ام و از فردا هر روز خودشون رو نقض می کنن روزی چند بار، آدم های طبل وار، آدم های فقط شبیه انسان، همونا که فرق آدم و انسان و نمی دونن و فکر می کنن اشرف مخلوقاتن، آدم های تخمی، نچسب، تقلبی، رنگارنگ، دو رنگ، سه رنگ، آدم هایی که آدم از بودن کنارشون لذت نمی بره. همین آدم ها که همه جا هم هستن. آرزو می کنم این آدم ها رو کمتر ببینم تو سال جدید، کمتر لازم باشه باهاشون صحبت کنم. نه اینکه خودم اینجوری نیستما، خودم هم خیلی موقع ها یکی از همین آدم هام، برای بقیه هم ارزو دارم از من گونه ها کمتر ببینن و زندگیشون پر رونق تر بشه تو سال جدید. ...ا
پ.ن. من دیگه از این سال ها و آرزوهای تقلبی خسته ام، برای من هر روز یک سال جدید شروع میشه، والسلام یه آرزوی دیگه هم دارم تو پست بعدی

Tuesday, March 11, 2014

Bio 65

به نظر من از آدمایی که عکس های خیلی ساده میزارن تو صفحه فیس بوکشون باید نوشت. مثلا اگه کسی عکس آدامس موزی بزاره تو کاور فوتوی صفحه اش به نظر من خیلی جالبه. یا اگه کسی از خودش نقل قول کنه و تو گیومه بنویسه یه جایی و اسم خودشو بزاره پای نوشته. به نظر من این آدم می تونه آدم جالبی باشه... اونو می بینی؟ اون جباره. دوباره هوا داره گرم میشه، شاید بشه رفت شبی نصفه شبی کنار دریاچه ای شب بی مهتابی، چند تا عکس گرفت. جبار شکارچی تو زمستون کوچ کرده بود رفته بود جاهای گرم تر حالا که این جا باز داره گرم می شه داره میاد بالا. امشب دیدمش. زود خودشو نشون داد. البته این قضیه از بی سوادی نیست. سعی در ادبی کردن مطلب دارم. سلام و احوالپرسی کردیم و گفتیم کی وقت داری چند تا عکس درست و حسابی ازت بندازیم، گفت اگه این ماه بذاره ایشاله دو تا سه هفته دیگه در خدمتیم. گفتم نفرمایید خواهش می کنم. خدمت از ماست. یهو زدم زیر خنده، مگه نمی دونی من مشکل روانی دارم؟ من بعضی موقع ها یهو میزنم زیر خنده. می گن آدم ها که به ماه نگاه می کنن دیوونه می شن. راست می گن؟ آره خوب راست می گن یکیش خودم. فکر کردی واسه چی با جبار یه وقت قرار گذاشتم که ماه نباشه. باز بیشتر دیوونه شیم. اصن وقتی بهمون می گن لوناتیک واسه همین قضیه ست دیگه عزیز جان. آره می گفتم که باید از آدم هایی که یه جور دیگه ان نوشت. آدم های لوده به دل ما نمی شینن می دونی. آدم های اسرارامیز خوب ترن. کسی که مثلا ندونی چه شکلیه وقتی صداش رو می شنوی که از گذشته های یونان صحبت می کنه یا از یه موضوع فنی حرف می زنه که می دونی چقدر بارشه، یا مثلا داری کتابی که نوشته رو می خونی و نمیدونی صدای نویسنده چه جوریه یا قیافه ش چه شکلیه. اگه نوشته هاش خوبن خودشم خوبه یا نه؟ از این جور جفنگیات خلاصه باید نوشت، باید بعضی موقع غور کرد دید که مثلا اونی که خواسته همه رخدادهای طبیعی رو با یه علت زمینی توضیح بده چه لباسی می پوشیده و پیزوری هایی از این قبیل و بعدش هم بگی که از بی سوادی نیست می خوام بهش رنگ ادبی بدم و بیشتر از تمام رنگ ها و تمام حس و حال فضای اطراف توضیح بدی و شکل رمانتیک تری به داستان بدی همون موقع که داری راجع به کسی که یه عکس آدامس موزی گذاشته تو صفحه فیس بوکش می نویسی. چه فرقی می کنه ما همه فکر می کنیم و می نویسیم که نوشته باشیم. دو روز بعد خودمون می خونیمشون و نمی فهمیم که مثلا جبار شکارچی کی بوده! فکر کنم به اندازه کافی این نوشته رو ادبی کردمش. دیگه بسه. خوابم میاد و یه سر درد ملایم دارم که حالم و بهتر کرده برای نوشتن انگار...ا

پ.ن. تصویر اثری از ویکتوریا لو

Tuesday, February 18, 2014

Bio 64

"People who are in love have chemical similarities with people with OCD"
This is what ignited my interest in writing another post on the very peculiarities of the world on how scientists defy the thought processes and the cliches of our worldly minds. Well at first it was a little odd for me to believe in it but then after reading quiet a few lines of the results of this study, I was almost convinced that it is not unlikely that the reason of our plenty various different emotions and feelings can be described by the changes in only a few teensy drops of some chemicals in our crazy brain and that unconsciously compels you to act like you're in love or you want to sit across the street and watch people, or at the corner of your bed room and cry, or you want to fly with birds or whatever. That's all. I can say sometimes, being aware of all these crazy stuff going on in our minds can and do prevent much of the miseries, though it might also change the way you become so happy and excited about things you used to. It's just a matter of experience and knowledge. Damn, life can be tricky sometimes,... or most of the times!


Friday, February 14, 2014

Happy Organ Donor Day


 (با اندکی بیشتر تحریف از زبان شاهزاده (خانم
ما قبلا برای خودمان شاهزاده ای بودیم. یک روز در جنگل راه می رفتیم که یه ساحر (لحن صمیمی شد) جادو جمبلی که شنل سیاه رنگی هم پوشیده بود و کنار گوشش هم یه زگیل کهنه قدیمی که زرد رنگ شده بود درشت معلوم بود جلوم و گرفت و گفت کجا؟ گفتم دارم می رم خونه مادربزرگم براش سیب ببرم و عمرن اگه یه گاز از اون سیبه بزنم. گفت نمی شه اصن راه نداره باید من یک طلسمی رو تو اجرا کنم با این چوب جادوگری که تبدیل به یه چیزی بشی حالا می خوای آدمک بیسکیویتی بشی یا دیو سپید پای دربند یا زن شِرِک یا نمی دونم. گفتم بابا بیخیالِ جادو حبه ی منگول منتظره می خواد با مامان بزرگش بره پیش کوتوله ها باید سریع برم پیششون. خلاصه که پیچوندمش و دورش زدم و قالش گذاشتم و یواشکی از پشت اون درخت خداهای ناًوی جیم شدم اومدم از کوچه پشتی جنگلی که راز و رمزی داشت واسه خودش برم سمت خونه مادربزرگ که دوباره جادوگره پیداش شد و بدون اینکه سوالی بپرسه با چوبک جادوگریش زد به دستم نمی دونم چی شد که همه چی سیاه شد. به زور از تو تاریکی در اومدم و دیدم همه درخت ها خیلی بزرگ شدن و شنل قرمزی که پوشیده بودم افتاده روی زمین و من از زیرش اومدم بیرون. به خودم اومدم دیدم دیگه شاهزاده خانوم نیستم و شدم یه قورباغه ی کوچولو که فقط بلده بپره و پنج تا انگشت داره. نمی دونم چی شد از هوش رفتم و نمی دونم چقدر طول کشید که یکی یه سطل آب خالی کرد رو سرم و به هوش اومدم و دیدم تو شهر اوز ام و با دوروتی و مرد آهنی داریم میریم پیش جادوگر اعظم. گفتم پس مترسک کجاست؟ من که نباید اینجا باشم من باید یه شهزاده رو ببوسم که طلسم و بشکنم. مادر بزرگ چی شد، شنگول و منگول و مخمل و هاپو کومار و چرا من قورباغه ام، هیچی دیگه نشستیم رو شونه دوروتی و باهم رفتیم که پدر ژپتو رو از شیکم نهنگ در بیاریم که صاحاب شهر اوز خراب شد سرمون و گفت بیان برین بخوابین بینم کار داریم. خلاصه هیچی ما همین جوری قورباغه موندیم که موندیم. شاهزاده برس به دادمون که دیگه  گرفتار گردباد نشیم سر از شهر اوز در بیاریم، نمردیم و قورباغه هم شدیم وااسه شازده. بیا ببوسم. بیا ببوسمت ناز... بیا و امروز را زیباتر کن (لحن جدی شد)...ا

Thursday, February 13, 2014

A man from town

یکی هست بنده خدایی سال تا سال نمی بینمش. تو همین دانشگاه خودمون. سرش و میندازه پایین و می ره و میاد با کسی کاری نداره. البته خیلی دوست دارم ببینمش هر از گاهی اما اصن پیداش نیست لامصب. ترک استانبوله. همیشه هم کچل می کنه انگار مو رو سرش بند نمیاد. تو فیس بوک دارمش. از اون آدماییه که باید کشفش کرد. کلن من نمی دونمی چرا اینجوری ام اگه کسی غمش باشه یا بار غم افزاش زیاد باشه انگار جذبش می شم! نمی دونم یه جورایی انگار فکر می کنم این آدما یه چیزی می دونن. تقریبا از بیشتر از نصف چیزایی که تو فیس بودک پست می کنه خوشم میاد. همش چیزای پر و حرف دار. هیچ کی هم هواس نیست کسی باش کاری نداری این یارو هم انگار واسه دل خودش پست می کنه که شاید یه دلدار دیگه ای ببینه بشنوه یا بخونه خوشش بیاد و تو دلش بگه دمت گرم پسر. 
این جور آدمای ساکت و بی های و هوی که به دل هر کی نمی شینن. وقتی هم باهاش حرف می زنی یه جورایی اینجوری آروم باهات حرف می زنه انگار دلش دریاست و همه توش جا می شن. این آدمه اون یارو هم آدمه. هر کی هست واسه خودش بلکه باشه. ولی خوب آخه یکی مثل من چرا باید از یکی اینجوری خوشش بیاد! من که خودم اصن آروم و اینا نیستم. کم کجام آرومه آخه همش یا زیر زمینم یا روی هوا. چجوری می شه از این یارو می نویسم نمی دونم. به هر حال یه آدمایی هستن تو کوچه پس کوچه های هر شهر غریبی دارن زندگی می کنن و با دل خودشون خوشن. صبح و به شب می رسونن که آخر شبی یه آهنگ ویولن سوز دار بزران تو ضبط صوت و بشینن تو همون یه دونه کاناپه روبروی پنجره بدونن بیرون سرده یه چایی بخورن و تو دنیای خودشون به خواب برن. از بیرون قشنگه مگه نه؟ از تو، از رو کاناپه هم قشنگه، اما نمی دونم از چشم همون کسی که داره به آهنگ ویولن گل ها هم گوش می ده قشنگه؟

Wednesday, February 12, 2014

White T-Shirt for Youth in Cameroon

دیشب با آرش صحبت می کردم. بهش گفتم چطور بود، خوب گذشت؟ آماده ای واسه دور دوم مسابقات؟ گفت بد نیست آدم بعضی موقع ها با خودش بشینه یه کم درددل کنه با خودش حرف بزنه بگه خودجان چطور بود خوب بود؟ خوب گذشت؟ بعد همینجوری که داشت بهم نشون می داد گفت باید آدم بعضی موقع ها اینجوری با هر دو تا انگشت اشاره اش چشماشو بماله و یه حس شوری وسط چشم های خسته ش بکنه و وقتی چشماشو باز کنه چند ثانیه ای طول بکشه تا همه چی به حالت اولش برگرده.
می گم پسر جون حالا چرا اینجوری مدل خسته جواب می دی، تو که اول راهی آرش، هنوز کلی مونده، کو تا ایشاله به سن و سال من برسی، پسراتو دوماد ککنی، دختراتو عروس کنی، غروبا با نوه هات بری پارک لاله قدم بزنی. نگو اینجوری بابا دلمون گرفت. حالا تعریف کن ببینم چطور بود، بسی رنج بردی یا بسی حال کردی چی چیو زنده کردی صحبت کن ببینم کجای کاری، البته می دونی که منظورم خبر نیست. نمی خوام بگی چه خبر. می خوام بگی چطوری، چیه حست، دوست داری همون جا باشی که هستی یا می تونستی جای دیگه باشی یا دوست داشتی بهتر از این می بود یا خدا رو شکر همه چی خوبه. بگو ببینم راضی ای یا تو هم مثل اون موقع های خودمی که هر سال تو این روزشعر آهنگ زمان پینک فلوید رو می نوشتم یه جایی رو می خوندمش که هی اقا عقبی از زندگی و باید بجنبی تو مسابقه
یه کم نگاهی انداخت به ما و انگار نه انگار. گفت خوبه، همین که هستیم خوبه خودش. این بچه رو من می شناسمش. بزرگش کردم. فرق کرده. نمی دونم بزرگ شده یا کوچیک اما فرق کرده. خلاصه بغلش کردم و گفتم ایشاله که هر روز به دنیا بیای و هر روزت نو باشه. ایشاله که دلت آروم باشه و لبت خندون. ایشاله باشی و از بودنت خوشحال. باز هم یه نگاهی بهمون انداخت و گفت بابا یادته قدیما تخته نرد بازی می کردیم، بغلشم چایی؟ بیا بزنیم دوباره...ا

Friday, January 3, 2014

Thursday, January 2, 2014

Vomit 14

گاهی ما به هم بی روحیه گی می دیم. صبح که پا می شه دلت می خواد بگی به به چه هوایی چه آفتابی چه برفی و پر انرژی به زندگیت برسی و بگی آفرین به من چه اهداف خوب و عروسکی دارم که م یخوام بهشون برسم. ناگهانی یه چیزی یه جرفی یه فکری یه رفتاری یه چیزی از یه جایی مثل یه پتک می خوره تو سرت و تمام آرزو ها و تمام انرژی که داشتی به فاک فنا می ره. بعد می شنی با خودت فکر می کنی می گی چرا اینطوری شد! من که کاری نکردم من  که پر اط حیات بودم و این حرفا. می گی یه کم بخوابم خوب می شه و دیگه می خوابی و هیچ وقت پا نمی شی. تو زندگی فردا دوباره همین آش و همین کاسه. ما عجیبیم. ما گند زدیم به خودمون. تمام زندگی های فردی با تمام زندگی های اجتماعیمون گره خورده. دوستی و رفاقت و حریم و. حرمت ها باهم گه تو گه شده. من عجیبم. من گند زدم. همه چیزی که مربوط نیست مربوط شده و همه چیزهایی که مربوط نامربوط. هر لحظه با خودم در جنگم. هر لحظه با دیگران. واقعا که مسخره ست. به آینده فکر می کنی به گذشته و می گی باید به حال فکر کرد. می گی هر چی میخواد بشه بشه ولی باز همین باعث می شه بری بیشتر تو خودت و همانا انسان از فروروندگان است. عجیبیم. همیشه به یک طرف نگاه می کنیم. از یک سمت نگاه می کنیم. همیشه حق داریم می دونی. ما همیشه حق داریم همیشه حق با ماست همه دروغ می گن و همه در اشتباهن. ما راه درست رو می ریم و با کله می خوریم تو سنگ. بعد هم می گیم که اصن هدفمون این بود که با کله بخوریم تو سنگ ببینیم چطور می شه از تا دسته تو گل گیر کردن که بهتره. امید و ارزومون باهم یکی شده که دیگه اصن وجود نداره. یه مشت عقل ناقص که همه همدیگه رو مقصر می دونیم. معلومه که من بهترینم. معلومه که من درست می گم. ما ریدیم تو اعتماد. ما ریدیم تو تفکر مثبت. ما ریدیم به هر چه صداقت. ما می گذریم از کنارشون البته می گیم نه درسته حتما همین طوره من که این کارو می کنم به خاطر این دلیله. ما توجیه می کنیم. ما حتی همه قتل های عالم رو توجیه می کنیم. ما عقل های ناقص خیلی وضعمون خوب نیست. ما فکر می کنیم که خوبیم. ما فکر می کنیم که همه چیز خوبه و میخواد خوب بشه و در جهتش هم تلاش می کنیم و می خوایم همه چیز و بهتر کنیم. نظم بی نظمی. خستگی از فکر زیاد. باز هم فرو برو پسر جان باز هم فرو برو دختر جان. من گاهی بی روحیه گی می دم. گاهی بی روحیگه می گیرم. من خیلی موقع ها گند می زنم به بودنم. هر چقدر هم که قول می دم باز هم یادم می ره و فراموش می کنم .همانا ما از فراموش کنندگانیم. من دیگه قول نمی دم. من دیگه خسته شدم از قول دادن و قول گرفتن. من دیگه فرو می رم. خداحافظ

سال نو مبارک...ا
استفراغ کنید سال گذشته را