Friday, June 1, 2012

Bio34

گفت با کلمات زیر جمله بسازید: ترس، ترس، ترس
ساختیم و سوختیم و رفتیم و نرفت. و این قصه همچنان ادامه دارد و همچنان می سوزاند و هم چنان و هم چنین در بندمان می کشد و ذره ذره می کِشدمان و می کُشدمان. ما شاید از نسل دگری بودیم که این چنین بر خود هموار می کنیم همه چیز را در خود می ریزیم و می پوسیم. صورتمان زیبا و زشت، پوستمان لطیف و ضمخت، و استخوان هایمان البته ظریفند، زود می شکنیم، ترمیم هرچند همیشه علاج بوده است، استخوان سینه ی مان جای بسی شکستگی مانده رویش و همچنان تاب می آوریم. ما که از نسل دگری بودیم انگار، جمله ها ساختیم و پروراندیم برای خویش تا زندگی مان زیبنده مان باشد و سوختیم و رفتیم و نرفت. همین جا وسط استخوان های سینه مان نشسته است، جا خوش کرده است و همراه همیشگی مان است..ا

پ.ن. باید رسمی نوشته می شد

1 comment:

MerAO said...

زمخت، ضمخت؟