Monday, August 22, 2011

Bio28

حس می کنم دارم سال های آخر دوران میان سالیمو می گذرونم، یه جور احساس تموم شدگی نیمه کاره. بچه هام همه بزرگ شدن، پسر بزرگم ده ساله که ازدواج کرده، مثل خودم که وقتی خیلی جوون بودم قاتی مرغا شدم. راضی ام البته تا باشه از این تشکیل خانواده ها پر از عشق. عروسم، چه خانومی، یه دست گل، این دو تا بچه خیلی همو دوست دارن. امیدوارم همیشه همین جوری شاد و خوش باشن و خدا حفظشون کنه. دختر کوچیکم خیلی شیطونه همیشه سر و گوشش می جنبه، بیست سالشه، همیشه در حال ورجه وورجه و اذیت کردن دوستاشه، بعضی موقع ها میاد تو بغلم میشینه میگه بابا نمی دونی چه حالی میده دوستاتو اذیت کنی، یواشکی تو گوشم میگه دوستشون دارم که هی اذیتشون می کنم، اونایی رو که دوست ندارم برام مهم نیستن. یادش بخیر بیست سالگی... یه پسر دیگه هم دارم که آرومه و اغلب تو خودشه، بیشتر دوست داره تنها باشه و فکر کنه، دختر کوچیکم همیشه سر به سرش میذاره میگه کجا رو می خوای بگیری این همه فکر می کنی، من هم می خندم به سر به سر گذاشتنن این دو تا که هنوز تو خونه ان و با من زندگی می کنن. مادرشون، مادرشون که بانوی عاشقای دوره ی ما بود، مادرشون، البته که هنوز هم زنده ست... آره اون پسرم یه جور دیگه ست، گاهی اوقات نگرانش می شم، بعد اینکه مادرش رفت کلا عوض شد، همیشه یه لبخندی رو لبش هست ولی خدا می دونه خودش کجاست و به چی داره فکر میکنه، میگم بابا جون قضیه چیه از این آبجی کوچیکت یاد بگیر چه شاده، یه کم هم تو اذیتش کن، به قول خودتون کرم بریز فرار کن، اما اصن تو گوشش نمیره این چیزا، سال آخر لیسانس مهندسی کامپیوتر نرم افزار، همیشه به همین کارای کامپیتری و این حرفا مشغوله، از کاراش سر در نمیارم، فاصله م با این دو تا یه کم زیاد شده پیشم حرف دلشونو نمی زنن...ا آره همین حس تمومی نیمه کاره که خیـــلی هم ســاده نیست. اوه راستی از اون کوچولی پنج ساله چیزی نگفتم، نوه ام رو می گم، آخ آخ که چه شیرینه، فکر کنم واسه همین یه موش مرده ست که هنوز یه روحیه ی کمابیش متوسطی برای پا گذاشتن به دوران کهن سالی برام مونده. زندگی به هر حال به یه سری موجودات کوچولوی با مزه نیاز داره دیگه وگرنه که همه مون قبل اینکه پامون به یخچال برسه کپک می زنیم مگه نه؟ آره خوب اینجوریه دیگه زندگی کلا نیاز داره به یه سری چیزایی که بهش میگن دلخوش کنک که اگه دلت خوش نباشه بتونی یه جورایی سرگرمش کنی تا فردا دوباره برسه، خدا رو چه دیدی شاید فردا من بودم و حس بیست سالگی دوباره..

پ.ن. تصویر پست: یکی از نقاشی های مورد علاقه م اثر فابیَن پِرِز که واقعا نقاشی هاشو دوست دارم، یعنی خیــــــــــــلی دوست دارم...ا

No comments: