Saturday, January 19, 2013

Vomit 10

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
درک متقابل. درک خصوصی و در ک عمومی. کو کجاست؟ واقعا آدم بعضی موقع ها می مونه که چقدر آدم می تونه بی درک باشه. واقعا آیا تو احساسی از احساس داری، درک می کنی؟ روزمرگی دچار ما شد. قدرت. نفوذ. حسادت. تفکر ابلهانه و همه و هر چه در آن است در این است. آدم ها غریبه ان وقتی تو یک غریبه ای. گاهی وسط خیل آدم های آشنا هم غریبه ام من. گاهی حتی با آشناترین نزدیک احساس غریبگی می کنم. نزدیکانی بهتر از برگ درخت از در عقب. نزدیکانی که گاهی عمدا یا سهوا دچار ظن دگر آزاری می شوند شاید. نزدیکانی پاک تر از آب روان از در عقب. کسانی که دوستشان داریم. کسانی که شگفت انگیزند. کسانی که تو را وا میدارند در ایمان خویش. درک متقابلی نیست. درکی که هر از گاه گداری از کسانی می بینی که انتظارش رو نداری و درکی که پاره شده از کسانی که انتظارشان است. حیران جیران خویش ام در این آبادی که چست و چابک می پرد از کنار دیدگانم. در فکر این که شنیده است سرود رودها را از در عقب...ا
خسته شدم از خودم. خیلی موقع ها از خودم خسته می شم. نمی دونم چرا به خودم اجازه می دم که اذیت شم. و تو خوب اینو می دونی که اذیت می شی وقتی به خودت اجازه می دی که آزاد باشی. آزادی بی قید و شرط. آزادی ای که یک روزی آرزو بود. آزادی ای که پر از خرده سنگ های جلجتا و گنوساست. خسته می شم از خودم. از تو. از بقیه. از اینکه پاکی رو هم امروز به خاکستری می شناسنش. یه خاکستری زیبا و با تامل!! از در عقب. تکرار شدنیه. مثل تاریخ. آدم ها خوب می شن و دلشون برای درد تنگ می شه. دوباره دردناک می شن. دوباره آزاد می شن. دوباره خوب می شن. می رن تو خودشون. چندین روز بدون سرود رود. بعد که میان بیرون باز اسیرن. یک اسارت شیرین تو قالب روح زندونی خودشون. و خود گول زدنکی که باعث بزرگ شدنشون نمی شه. تو به خاطر اون چه که دوست داری از خیلی چیزها می زنی. اون چه که دوست داری گاهی یک سنگ یا یک پروانه یا یک مگس فرقی نمی کنه که چی هست ولی درک لازم رو نداره شاید. خرده نمی شه گرفت. سنگ ساخته شده برای سنگ بودن. پروانه هم برای زیبا بودن. مگس را کسی میان آدمیزاد حساب نکرد.
یادمه ساری که بودیم دیوارمون از این دیوار های کنیتکس شده بود نمی دونم چی چی بهش می گن. که صاف نبود.. بعضی موقع ها دلم می خواد صورتم رو محکم از روبرو بچسبونم به اون دیوار و بکشم به سمت دروازه ی خونه مون. انقدر که یک صورت صاف از من باقی بمونه. نه چشمی برای دیدن و نه دماغی برای گفتمان. یک صورت صاف وسط کله ی عجیب. دردش تحمل کردنیه برام. تا وقتی که خودم برگردم به خودم و اسیر باشم.
که هر چه دیده بیند دل کند یاد

No comments: