Saturday, March 2, 2013

Bio 47

آخه من عشقت رو به همه دنیا نمی دم... برای مغز من تو جوهری همیشه. جوهری از جنس شیشه، مغزی از جنس کاغذ کاهی. میشه با من از روزایی بگی که دوست داری بری تو یه کلبه کوچیک جنگلی دوباره و فقط یک دوش داشته باشه و یه پنجره که بشه بیرون و دید که شاید سرمای زمستونی یه کم از لای درخت ها بدو بدو بیاد از لای پنجره و از روی صورتت رد شه همون موقع که آب داغ می ریزه رو سرت و داری با خودت فکر میکنی که هیچ کس تو دنیا نیست. هیچ کس، فقط خودت و خدا اگه هست، اگه نیست فقط خودت. مثلا نیازی به هیچی هم نداشته باشی نه غذایی نه ابی نه شاید خوابی. فقط خودت و خدا و  تا وقتی کنارمی می تونم و تا وقتی بهارمی می دونم. یک حس سینوسی القایی از لای همین شیشار دار های خزه بسته و پوشیده از مه اینجوری میاد از روی دلت مثل موج های آروم دریا تو یه روز آفتابی و یواش که خیلی ملایم بالا و پایین می ره وسط دلت بالا و پایین می ره و باز هم به خودت می گی خدا هست و هواتو داره و باز هم قاتی نکن و باز هم پاشو و جولان بده.
بعد پا میشی و میری یه دوشی می گیری و اصلاح می کنی و غذایی می خوری و می شینی همون جایی که قبلا نشسته بودی. کی برای کی زندگی می کنه؟ همه برای همه؟ همه برای خودشون؟ یکی برای همه یا همه برای یکی؟ نه. من فکر می کنم یکی برای  یکی زندگی می کنه.  باور کن باورت می کنم که شنبه های تو خالی برای خیلی ها هست و شنبه هایی که بغض پریشون دل تنگی همراه باد میاد سراغت و همراه موج های سینوسی بالا و پایین می رن و گاهی خیلی پایین ان. سروتونین؟ و گاهی خیلی بالا. ملاتونین؟ و گاهی انگار از بالا و پایین له شدن و یه خط راستن که هیچی حس نمی شه. موقع هایی که دوست داری تو کلبه هه باشی. با خدا. درهم برهم نوشتن رو دوست دارم. یادمه پزشکم می گفت بزار همین جوری بریزه پایین هرچی که هست، بزار بیاد و بریزه و نگه شون ندار. از عشق تا ملکوت بزار بریزه پایین. و آدم ها همیشه توی یک اتوبان مغزی پشت سر هم سرپا در حال هل دادن همدیگه ان و هیچ کس انگار به مقصد نمی رسه و مرکز کنترل ترافیک هم نمی تونه کنترلشون کنه. من و عشق تو و ناز نگاهت؟ تنهایی با خدا؟ دنیای خالی از هیچ کس. حتی حیوانات. ببخشید مغز عزیز که این ها رو می نویسم شاید شیشار ها بفهمن. اونا هیچ وقت از جاشون تکون نخوردن همیشه یک جا نشسته ن و به آسمون نگاه می کنن. شاید همین باشه که مه های ییلاق انقدر با شیشار ها دوست ان و همیشه کنارشونن. مه می دونه شیشار پاش بسته ست. انتظار از کسی نیست. انتظار از خودم هم افول  مافول می شه تو جنگل با خدا. انتظارات می خوابن. هیچ کس نیست. در هم نویسی خوبه؟ به آغوشی تسلی بخش کنارم باش همواره؟ ای داد از آهم دادم فریادم؟ رو کاناپه بغلی خدا نشسته نگاهم میکنه می گه بچه بلند شو، شاید یه لیوان چای بخور، شاید یه نخ سیگار سنگین با کام های خرکی بکش، شاید همه چیز هایی که می شنوی و نمی شنوی رو دایورت کن. شاید صرفا دنیا رو اون طور که دلت می خواد ببین. شاید اصن من این دنیا رو واسه تو درست کردم بچه. پاشو یه چایی واسه من هم بریز دور هم باهم چای بخوریم و امیدوار باشیم. پاشو گریه نکن

No comments: