Wednesday, December 30, 2009

آرزوی دی ماه يا دسامبر يا محرم يا نمي دونم

دي ماه شده و من آخرين تاريخي که بادم مياد از تاريخ عزيز، شانزده آذر ماهه که اونم به برکت بقيه ست. يه تاريخ ديگه هم تازه فهميدم اما تاريخ عزيز نيست و اونم دهم محرمه که دو روز پيش بود. تاريخ من گم شده اينجا. امروز سي ام دسامبره که تا قبل از اين باهاش خو نداشتم.

 Once upon a December…
Dancing bears
Painted wings
Things I almost remember,
And a song someone sings
once upon a december

Someone holds me safe and warm,
horses prance through a silver storm,
Figures dancing gracefully,
across my memory,


اولين خاطره با دسامبر همين شعر بود تا جايي که يادم مياد...
فعلا که منو با خودش ميبره، نميدونم کجا کاش زمامش دست خودم بود. چند تا چيز بگم. امروز اوني که سي ساله اينجاست بهم زنگيد دوباره و تاکيد به اينکه اگه چيزي لازم داشتم تعارف نکنم. اين البته نشونه لطف تواِه عزيز. هميشه موفق باشي. چيز بعدي اينه که الان چند روزيه که دلم واسه يه حس قديمي تنگ شده. اگه مي شد منم ميتونستم تو خاطراتم ولو بشم و دوباره بعضي روزها رو از نزديک تماشا کنم حتما شاخه ي درخت زيتون برام خيلي عزيزتز از اون چيزي ميشد که الان هست. حتما مي تونستم يع معني خوب به بودنم بدم. چيز بعدي اينه که من الان مدتيه خيلي گنگ شدم، اوني که هميشه همرام بود يه مدتي هست که بازيگوشه و پرسه مي زنه و گاهي فراموشم ميشه چرا اين طور شد که چرا من و چرا اينجا... و اين اصلا خوب نيست. چيز بعدي اي نيست. همه چي آرومه و من با آرامش سنخيتي ندارم. حتما تو خواستي بهم ثابت کني که اين که هميشه دنبالش بودي اونجوريا هم که فکر مي کردي نيست. اوني که ذاتش قرمزه با آرامش آبي کاري نداره. شايد هم اشتباه ميکنه، من منطورم آبي شدن نبود. اگه اونم يه مدت زيادي به وسط قرمزي من خيره بشه ميفمه که منطورم چيه. من منطورم از آرامش همون حسيه که دلم چند روزه خيلي واسش تنگ شده و اون هم قرمز بود.
پرت و پلا بسه. براي خودم و تو آرزو دارم به آرامش برسيم. آرزو کردن هم قديما خيلي لذت بخش بود. قديما که بچه بوديم...

2 comments:

Unknown said...

قسم به اشکهای مادران قسم به قطره قطره های خون تو قسم به لحظه ای که داد می زدی خدا بیا دوباره این وطن سبز می شود

Unknown said...

سخنی نیست...



چه بگویم؟ سخنی نیست.

می وزد از سر امید ، نسیمی

لیک تا زمزمه ای ساز کند

در همه خلوت صحرا

به ره اش

نارونی نیست

چه بگویم؟سخنی نیست.



پشت درهای فرو بسته

شب از دشنه و دشمن پر

به کج اندیشی

خاموش

نشسته ست.

بام ها

زیر فشار شب

کج،

کوچه

از آمد و رفت شب بدچشم سمج

خسته ست.



چه بگویم ؟سخنی نیست.

در همه خلوت این شهر، آوا

جز ز موشی که دراند کفنی ، نیست.



وندر این ظلمت جا

جز سیانوحه ی، شومرده زنی، نیست.

ور نسیمی جنبد

به ره اش

نجوارا

نارونی نیست

چه بگویم؟

سخنی نیست...