نه افسون جان، تورو خدا انقد به عکسام نگاه نکن هی همش بیا بهم بگو خوب دارین اونور دنیا خوش می گذرونین. تورو خدا حتی همین حرفت باعث میشه بیشتر بغضم بگیره. تو که نمی دونی اینجا چه خبره، تو که هیچ وقت از گریه ها و ناراحتی هامون خبر نداری، از اون موقع ها که واست عکس نمی فرستن. به خدا تو همین عکس ها هم چون می دونم قراره بفرستنشون ایران می خندیم که بابا مامانمون خوشحال شن که ما هم داریم شادی می کنیم اینجا و زندگی به کاممونه، اینا رو که به تو می گم چون دوست صمیمیم هستی بهت می گم وگرنه به تو هم نمی گفتم می ذاشتم به خیال خودت فکر کنی من دارم اینجا با شوهرم خوش می گذرونم. تو نمی دونی سیروان چقدر اذیت می شه اینجا. خودش همیشه با خودش درگیره، همیشه بلند پروازی می کنه و واقع بینی نمی کنه، همش دلش می خواد چیزای بهتر داشته باشه، همش خودشو با آدم های خیلی پول دار مقایسه می کنه، از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون، انقد این مرد مقایسه کرد که مریض شد، حتی همون آدمی که قبلا بود هم دیگه نیست. دیگه بی حوصله ست، بی انگیزه ست، انگار که همه چیز تو دنیا فقط پوله که ما نداریم!!، تازه ما که تو این شرایطیم، مثلا تو امریکاییم، تو کشور اول دنیاییم. باز هم سیروان اینا رو نمی بینه، تا وقتی تو ایران بودیم، همش فکر می کرد که این خارجیا چه حالی می کنن، و از این جور حرفا تا اینکه بالاخره اومدیم این ور آب و الان خونه داریم و ماشین و نمی دونم هرچی کوفت و زهر مار دیگه که بگی از مال دنیا. به خدا خسته شدم افسون جون، نمی دونم حتی اینا رو هم چجوری دارم بهت می گم. بغضم گرفته، سیروان پر جوش و هیجانی که تو دوره دانشگاه می دیدیم، همون پسر پر امید و خندون همیشگی که دخترای کلاس همه دوست داشتن باش دوست باشن، حالا افسرده ست، خیلی وقت هم هست، اصن افسون انگار یه جورایی زندگیشو باخته با اینکه همه چیز داره. با اینکه من هستم، دوستاش هستن، خونواده ش هستن، همش به خیلی بالاها فکر می کنه که انگار هرگز بهشون نمی رسه، نمی دونم چجوری بهش بگم عزیز من همه چیز درست می شه، غمت نباشه. یه جور عجیبیه والا. نمی دونم چقدر از حرفام سر در میاری ولی بدون که همیشه آدم ها اون چیزی نیستن که تو عکساشون میبینی. خنده ها همیشه واقعی نیست. شاید اصن خیلی موقع ها واقعی نباشه. البته همون بهتر که ما فکر کنیم همه ی خنده های دنیا واقعیه و همه ی آدمهای دنیا خوشحال ان و هیچ کی غم تو دلش نیست. وطن آدمی در قلب کسانی ست که دوستش می دارند...ا
پ.ن. بخشی از خاطرات دخترم افسون در مورد دوستش سارینا که واسم تعریف کرده بود، فکر کردم باید اینجا بنویسمش
No comments:
Post a Comment