Monday, September 26, 2016

Concealed thoughts!

فقط یک چیز. تقدس یک هدف والا همواره برتر و پررنگ تر از آزار هر سنگریزه ایه که در راه رسیدن به اون هدف ممکنه
جلوی پای انسان باشه. همه ی مسیر ها هموار نیستن، همه شون جاده ی حاضر و آماده هم نیستن. خیلی موقع ها هم باید از روی موانع پرید، گاهی موانع به نظر خیلی محکم میان ولی در واقع هیچ مانعی محکم نیست. هیچ مانعی مانع نیست، ما حتی گاهی اسم سنگریزه ها رو می ذاریم مانع.
حرف خاصی نبود ولی یه عالمه چرندیات بود که همش پیش نویس شد و موند همون تو. من تا به حال دو یا سه بار تصمیم گرفتم داستان زندگی مو بنویسم هر بار هم تو تست گشادی که برای نوشتار تنگ لازم، به کار می ره رد شدم، یک بار با امتیاز شاهد ردش کردم ولی باز هم نشد، یه کمی نوشتیم از شیکم مادرمون بیرون نیومده نوشته ها خاک خور شدن. هیچی گفتیم این کارا به درد ما نمی خوره، همین بایو مایو ها که هر از گاهی می نویسیم از سرمون هم زیاده. به قول یکی از دوستان که هر کی از مامانش قهر می کنه یا می ره خواننده می شه یا وبلاگ نویس یا یه یه چیزی تو این مایه ها.
تفاوت های الکی. فیس های الکی. فیس های تو خالی. تهوعی از اصالت وجود که سارتر می گفت
تو حتی اگه یک ساعت و یا شاید هم ساعت ها به یک نقطه روی پانل های خاکستری رنگ اتاقک های مطالعه توی کتابخونه خیره بشی و فکر کنی و فکر کنی و حلاجی کنی باز هم به آخر سریال لاست می رسی. باز هم به آخر خیلی از فیلم ها می رسی که می خوان بگن باید یک کار کرد و اون هم جریان طبیعیه. باید گذاشت بره جلو، خودش اون طور که هست، باید سدش نکرد، جلوشو نگرفت که اینجا چه می کنی، یا اونجا چه می کنی. باید سعی کرد، جهت داد، اما ریز کنترل کردن یه رودخونه ی پر خروش کار ما نیست. اصلن هدف ما هم نیست... ا
گفتنش یه کم سخته. ولی من سعی امو می کنم که فروش کنم توی همین کلمات بلکه همین جا نقش ببندن. آدم های دور و برم عجیب ان. شاید هم تنهان نمی دونم. تنهایی آدم ها رو عجیب می کنه. شاید هم خودم عجیبم. آره احتمالا خودم عجیبم. می دونی آدم که خودش عجیب باشه فکر می کنه همه عجیبن و فقط خودش عجیب نیست. این هم فلسفه ایه به هر حال.
گاهی اوقات در مورد خودم به یه سری شناخت هایی می رسم انگار. مرد خانواده ام یا احساس اسارت میکنم با ازدواج؟ یا می خوام تنها باشم؟ یا نه دوست دارم خانواده داشته باشم برای خودم. یه خانواده زیبا و آزادی متفاوتی رو تجربه کنم؟
خسته می شی خوب دیگه، این جا هم یه جا مثل همه جاهای دیگه رو زمین. آدمه خوب خسته می شه، همش می خواد خسته نشه، همین جوری قدم به قدم یه سری بطری های آب معدنی راه به راه گذاشتن تو کویر که تشنه شدی برسی بهشون و بتونی بری جلوتر و بری جلوتر و بالاخره برسی به واحه ای که سراب نیست
و کسایی که خودشون و از اول صب تا بوق سگ به کار مشغول می کنن تا سرگرم کاری باشن تا فکر نکنن تا دلشون نخواد که سرشونو بکوبن به دیوارهای خط خطی. که دیگه مجالی واسه ذهن وا موندشون نمونه که بخوان به آینده یا گذشته فکر کنن. کاری که ازشون خواسته شده رو انجام می دن بی کم و کاست. رییس راضی ازشون و زندگی و روز و شب هم پیش می ره. خانواده هم ازشون راضیه. همین کافیه؟ خودت چی؟ خودت راضی هستی؟ خودت چی می خوای؟ خودت چی می خوای آخه از این بودنت؟

پ.ن. پست پیش نویس شده از جون 2016 امروز منتشر شد. چرا..؟
پ.ن. توضیح تصویر در زیر

Invisibilia Episode #1 "The Secret History of Thoughts". Daniel Horowitz for NPRCo-hosts Alix Spiegel and Lulu Miller ask the question, "Are my thoughts related to my inner wishes, do they reveal who I really am?" The answer can have profound consequences for your life.