Friday, June 28, 2013

Bio 55

امروز دو نفر از من تشکر کردن خفن اصن یه وضی، گفتم بیام اینجا یه کم فخر بفروشم.  پارادوکس آغاز شد...ا
آقا مردم غم دارن آقا، مردم خیلیاشون فقط تو ظاهر شاد نشون می دن. فکر نکنین فقط خودتونین که مشکل دارین. روحتون اذیته، صبح تا شب تو فکرین. مردم خیلی هاشون خرابن، خیلی بدتر از تو و امثال تو. دختره رو می بینم تو دفتر کارم، اشک وسط چشمش جمع شده، نگرانی از روش می ریزه. پسره رو می بینم جلوش رو زانو هاش نشسته داره دلداریش می ده. آی مردم فکر نکنین که فقط خودتونین که غمتونه. فکر نکنین که چرا شما باید اینطور باشین و از این جور حرفا. آهای مردم. آهای سجاد، ببین خیلیا دلشون پره. لطف کن خفه شو و به اون ایگوی چس بچه ات بگو ساکت شه. بندازش تو اتاق و در و ببند روش و بذار بمیره اصن. تو راهرو دانشکده قرص تپش قلب پیدا می کنم جلو پام که مال خودم نیست. تازه مال ایرانه. روش فارسی نوشته پروپرانولول. آی مردم، آی ایران، ای جامعه لعنتی، آی دین، آی مذهب، آی خانواده، آی دانشگاه، آی مسئولین، آی ایران همه جای مردم درد می کنه. آی آی چرا من، چرا تو، انقدر بگو چرا چرا که جونت در بیاد. هیچ کس تنها نیست. نترسید. همه باهم تنهان

Tuesday, June 25, 2013

Bio 54

 یادمه آرش قدیما خیلی موسیقی سنتی گوش می کرد. بعدش یه مدت طولانی هیچی سنتی تو کارش نبود. آخه همیشه میومد واسه من تعریف می کرد. می گفت بیا این آهنگ سالار عقیلی و گوش کن ببین چه معرکه ست بابا. بعد شعرشو می خوند و سرشو تو هوا تکون می داد و می گفت به به. بعضی موقع ها هم زیر لب زمزمه می کرد می گفت به به. همیشه زبان فارسی رو دوست داشت و همیشه می گفت شعرایی که تو زبانمون گفتن به هیچ زبانی نمیشه گفت اصن یه چیز دیگه ست... امروز زنگ زده می گه بابا یه چیز عجیب! داشتم موزیک گوش می کردم اتفاقی رسیدم به آهنگ بانوی گیسو حنایی فرهاد، چقدر دوستش داشتم این آهنگو. چرا من تا حالا نشنیده بودمش بابا؟! گفتم والا چی بگم تو اون موقع ها همش سنتی گوش می کردی تو خط فرهاد نبودی خوب. خلاصه دیگه نرفت سراغ شعرش و تعریف که چی بود و چی هست و اینا. من هم که فرهاد گوش نکرده بودم رفتم ببینم این پسر چی میگه دیدم انقدر شعر ساده و زلاله که تعریف کردن نداره. شعر زلال به دل آدم می شینه لازم به تفسیر نیست. شعر گاهی انقدر ساده و دلنشین می شه که اصلا لازم نیست بشنویش. شعر گاهی می شه مثل چیزی که باید حسش کنی و حرف نزنی. بانوی گیس حنایی شعر پیچیده ای نداشت. خود حس بود. حکایت اون شخصی که از بودا پرسید من شادی می خوام، چه کار کنم و چوابش داد که اول من رو حذف کن، من ضمیر توست، بعد می خوام رو حذف کن، می خوام آرزوست، و آنچه می مونه فقط شادیه. این شعر هم فقط حس بود بی تکلف. چنین شعرهایی رو دوست دارم. چنین آدم هایی رو هم دوست دارم. بی تکلف...ا

پ.ن. خوایم میاد ولی دوست ندارم بخوابم. حس جالبیه می ترسم بخوابم و تموم شه

Saturday, June 8, 2013

There is Faith

تقریبا همیشه زندگی چیزی بهت می ده که ازش خواستی. یه موقع هایی هم زندگی چیزی بهت می ده که ازش نخواستی حتی. من البته در مورد چیزای خوب دارم حرف می زنم. یه موقع هایی زندگی یه چیز خوبی بهت می ده که ازش نخواستی. کم پیش میاد البته. در مورد چیزای بد هم البته درسته. یه دسته آدمایی هستن که هر چی زندگی بهشون بده راضی ان. می گن شکر و به زندگیشون ادامه می دن. یه دسته آدمایی هم هستن که هر چی که خودشون از زندگی می خوان و بدست میارن و بعدش می گن شکر. اون دسته اول کلن از زندگی چیزی نمی خوان و فقط منتظرن ببینن که زندگی چی پیش روشون میذاره که به نظرم خیلی مسخره میاد. هرچند اونا هم یه جورایی آروم به نظر می رسن چون انتظاری ندارن. دسته بعدی که انتظار دارن و به هدفشون هم می رسن به نظرم منطقی تر میاد. اما در کل می خوام بگم که گاهی اوقات هرچند خیلی کم چیزها طوری که میخوایم پیش نمیره. گاهی اوقات هم ما فقط فکر می کنم که چیزها اون طور که ما می خوایم پیش نمی ره ولی اینطور نیست در واقعیت. همه چیز خیلی هم خوبه. و ما پیش خودمون فکر می کنیم و میگیم که من که از زندگی اینو نخواسته بودم. و بعد که خوب فکر کنی می فهمی که خواهی نخواهی همون و خواستی. ممکنه به کسی نگفته باشی. ممکنه جایی ننوشته باشی ولی چیزی بوده که از دلت خواستی و عاقبت هم بهش رسیدی. هر چیزی که از دلت بخوای بهش می رسی. تو می تونی حتی بگی من دلم می خواد که زندگی هر چی دوست داره بده بهم و با همون بری جلو. چیزی که خیلی از ما فراموش می کنیم ایمانه. که همون قضیه از دل اومدن اون چیزه. وقتی چیزی رو از دل می خوای یعنی بهش ایمان داری و غیر ممکنه که چیزی که بهش ایمان داشته باشی برآورده نشه. برعکسش هم هست. چیزی که می خوای ولی بهش ایمان نداری ممکنه براورده نشه. اگه ته دلت ترس باشه یعنی ایمان نیست. یه جایی نوشته بود: ایمان، اعتماد، صبر و پشتکار. همین