Tuesday, May 14, 2013

Bio 53


It is better to conquer yourself than to win a thousand battles.

آخ اگه من بتونم همین کار و انجام  بدم ها همه چی تمومه. همه چی. حس می کنم بزرگ ترین دشمن خودم خودمم. همیشه و همه جا انگار خودم مانع شدم به چیزی که می خوام برسم. اگه خوب فکر کنم می بینم که انگار واقعا همیشه خودم نخواستم یا خواستم که طوری بشه. آقا اصن بیا یه کاری کنیم. هر موقع خودت به خودت گفتی یه کاری کن. یک دقیقه فقط هم یک دقیقه فهش فکر کن، نه به خودش ها، به اینکه نتیجه چیه، به سود خودته یا به سود دیگرانه یا اصن به سود است یا نه. بعد اگه اصن کلن از حتی یه مسیر کوچیکی به سود رسید باشه قبول مشغولش شو و ادامه بده. اما اگه به سود نبود به خودت مدیونی اگه باز هم ادامه بدی و درگیرش شی. اینو باید بفهمی. همیشه خودت بزگترین مانع هر گونه پیشرفتی هستی که دوست داری داشته باشی. پیروز باش و به هرچیزی که وجود داره و نداره هم اجازه بده زندگی خودشون و بکنن. بذار از کنار سپید رود تو رد بشن و به مرداب ها برسن. تو دریا شو.

Monday, May 13, 2013

Bio 52

Things are relative, they're all damn relative buddy, almost nothing is stable forever. And I said "almost" because I'm not sure if it's absolutely "nothing" I may come to something in the future that is stable forever, so my "almost" will make sense. or I may say that I'm in the hope of finding something that is stable, some concept in the context of ideologies. You know sometimes people want to say something they are not sure about and they will leave some room for themselves to be able to scape from their own words. It's a trap you set up to say yes I am hunting, and on the other hand you don't want to get trapped in your own trap. very simple. Things are "almost" always unstable. Concepts are not solid. Nothing is rigid. And our minds are very weak comparatively. It gets me very confused sometimes to think about how a system of believes work. how I can make things a belief, so I don't need to crawl underneath every piece of shitty concept and solve the damn conceptual question for a thousand times and then yet it still is not a belief. All and all say let it go. life goes on, let it go, let it go, and finally damn it, let it go.. either stable or unstable, just fucking let it go dude, it's so short don't waste it.

Friday, May 10, 2013

Stranger

یکی هست، به خاطر ندارم تا به حال من دیده باشم با کسی بوده باشه با کسی حرف زده باشه، نه چرا، یه بار دیدم که داشت با کسی حرف می زد، دیر وقت هم بود دم دمای غروب شاید دو سال پیش بود. قدش تقریبا بلند. خیلی چاق و گوشتالو. فکر کنم خیلی تنبل هم باشه. فکر کنم یه مشکلی هم تو پاهاش داره چون همیشه خیلی آروم راه می ره. موهای کم پشت شلخته. یه لباس که همیشه می پوشه. چهره ی گوشتالوی با ته ریش همیشه عینک به چشم و تقریبا همیشه به پایین نگاه می کنه و راه می ره. بعضی موقع ها هم دیدمش که یه جا وایساده و به پایین نگاه می کنه و زیر لب ذکر می گه و یه چیزی رو با خودش زمزمه می کنه. یه بار دیدم یه مسیر صد متری رو لاک پشتی راه رفته و رو به پایین نگاه کردنی و آنالیز کردن یه چیزی و هر از گاهی وایستادن وسط راه و دوباره انگار که فراموش کرده باشه چیزی رو برداره همون مسیر رو برگشته جای اولش و دوباره انگار، فقط انگار که فراموش نکرده و ورش داشته دوباره برگشته مسیر قبلی رو طی کردن به کجایی که هیچ نمی دونم. گاهی اول صبح دیدمش، گاهی آخر شب شاید حتی حدودای نیمه شب که دارم بر می گردم خونه. گاهی سوار یه ماشین فورد دیدمش که خیلی هم علائم راهنمایی رانندگی رو رعایت می کنه، اما اغلب پیاده دیدمش. خونه شون همون سمتیه که خونه ما هست ومن خیلی موقع ها می بینمش که داره مثل لاک پشت سر به پایین از سر بالایی دم بزرگراه رد می شه و میاد سمت دانشگاه. خدا می دونه تو این مسیر چند بار فکر می کنه که شاید یه چیزی رو جا گذاشته و برگرده و بعد دوباره انگار، فقط انگار که جا نذاشته و دوباره برمی گرده و همون مسیر و طی می کنه احتمالا به سمت دانشگاه. چیز زیادی ازش نمی دونم اما خیلی وقته که دوست داشتم در مورد این آدم بنویسم، شاید نوشتن باعث شه یه رمزی ازش در بیارم. تقریبا مطمئنم که یه مشکلی داره. حلاجی کردن چیزها تو فضای باز محوطه ی دانشگاه و آروم و لاک پشتی راه رفتن به سمتی که معلوم نیست مقصد کجاست. عینک ته استکانی و موهای پریشون و اخم های همیشه تو هم رفته. تا حالا ندیدم بخنده. صداشو هم یادم نیست. این آدم بعضی موقع ها میاد جلو من ظاهر می شه شاید چیزی کسی جایی روزی این آدم دنیای جالبی داشته. هر کسی قصه ی خودشو داره ولی بعضی ها قصه های خاص خودشونو دارن که احتمالا یا خیلی عجیبه یا خیلی هیجان انگیز؛ یا خیلی ناراحت کننده و این آدم شاید روزی جایی شاید تو ترکیه تو همون استانبول رویایی داشته که روزی مایوس شده یا شاید هم هنوز دنبال رویاشه.. هر کسی جایی قصه ی خودشو داره. یکی هست، ...ا

No sleep
No sleep until I am done with finding the answer
Won't stop
Won't stop before I find a cure for this cancer

پ.ن.  منبع تصویر. شعر بخشی از این آهنگ، هرچند ربطش به نوشته حسی بود که انگار، فقط انگار تو این آدم هست

Wednesday, May 8, 2013

صبح صادق

یه تیکه چمن که تازه روئیده، بکن چند تاشو تو دستت و از خیابون تا دانشگاه. بو کن. مست شو. پرواز کن. زمین میش سرای نزدیک کنده سر وقتی فوتبال بازی می کردی و می خوردی زمین و کنار دهنت سبز چمنی می شد، پرواز کن. استخر نزدیک شالیزار که میرفتی ایسل کنار با دوچرخه و می خوردی زمین و همه صورتت چمنی می شد. پرواز کن. باغ چای که بعد از جمع کردن سطل های پر شده و ریختنشون توی زنبیل بزرگ واسه کارخونه، خودتو پرت می کردی رو یه بوته چای بزرگ گاهی با صورت. پرواز دوباره به همه ساقه های تازه روییده ی تمشک که پوستشون و می کندی و با نمک می خوردی و دست هاتو بو می کردی. پرواز به همه ی مرزهای بین شالیزار ها و عطر ساقه های برنج و پرواز به همه ماهی کپور کوچولوهای استخر کوچک کنار خونه تون تو رودسر که با دوچرخه یه بار مستقیم رفتی توش و پرواز به درخت های ازگیل و پرتقال و نارنگی و پرواز به همه هرس کردن های غلف های هرز پای باغات مرکبات و پرواز به سیاه لات و پرواز به رودخونه ی کنار باغ عمو اینا و آب تنی وسط ظرهر تابستون و نیزارهای کنار دریا و باغ خیزران لل حصار و ماهی کوچولوهای خرت پی و تول خاس و بچه گنجشک های کلکافیس و پرواز به همه اون چمنزار های بالای کوه و لم دادن های بهاری و تماشای گیشار و پرواز به یه جای دور تو بچگی شاید. حالا دفعه بعد حتما دوباره یه تیکه چمن که تازه روئیده، بکن چند تاشو تو دستت و از خیابون تا دانشگاه. بو کن...ا

Tuesday, May 7, 2013

Bio 51

ببین برادر من، خواهر من، این به باور تو بستگی داره که چیزها رو چطور ببینی. می بینی بعضی ها خانوم ها از سوسک یا موش بدشون میاد. بعضی ها کلا از حشرات بدشون میاد. باورشون بهشون می گه که این حشره یا سوسک یا هر چیز دیگه ی خاصی مثلا چندش آوره، یا مثلا ترسناکه، یا مثلا مسخره ست. همین باور هاست که باعث می شه ما به چیزها بخندیم. از چیزها عصبانی بشیم. از حرف ها برنجیم، از همدیگه دلخور شیم. و به همدیگه بتوپیم شاید. این آقایی که ویدیو تبلیغاتیش تو یوتیوب انقدر معروف شده. در واقع از مسخرگی و جوک بودن بیش از حده که این همه ترکونده. اما من هر دفعه می بینم این آقا رو دعوت می کنن شبکه های مختلف تلویزیونی باهاش مصاحبه کنن باز هم همونجوری می خنده و حتی ازش میخوان که جلو دوربین برقصه باز هم همون کار و می کنه. باور داره به سادگی که کارش مخاطب پسنده. اگه حتی ذره ای فکر می کرد که مردم دارن مسخره ش می کنن یا بهش می خندن و این باورش بود بعید می دونم دوباره جلو دوربین اون رقص مزحک رو انجام می داد. این مرد قابل ستایشه چون به سادگی باور داره که محبوبه و همین طور محبوب هم هست. چه فرقی می کنه تو فوتبالیست محبوب باشی یا کسی که مردم دوستت دارن. سادگیش باعث شده این همه محبوبیت داشته باشه و هر روز هم بیشتر می شه. آقا هیچی دیگه، اگه باورت این باشه که مردم می خوان اذیتت کنن، خیلی راحت به سادگی اذیت میشی حتی اگه مردم بهترین کار ها رو واست انجام بد و با جون و دل دوستت داشته باشن. اگه باورت این باشه که مردم دوستت دارن و از دیدنت خوشحال می شن مطمئن باش که حتی وقتی تو خیابون راه میری وقتی کسی بهت لبخند می زنه یا نمی زنه حتی وقتی ببینی دو نفر دارن دعوا می کنن باز هم خوشحالی. در کل میخوام بگم که همه چی رو تو زندگی باور هامون می سازه. خیلی موقع ها این که واقعیت چی هست و حقیقت چیه تاثیری تو احساس ما نداره. احساس ما از دید و باور خودمون نشئت می گیره. و البته اینو بدون که همه آخر و عاقبتمون یکیه فرقی نداره چه باوری داشته باشیم. تا هستیم لااقل سعی کنیم باور های خوب و شادی بخش و آرام بخش بکاریم تو این مغز لامصب مون. همین دیگه. جهت یادآوری هزارم گفتم :دال خیلی هم تند نوشتم چون کار دارم ولی نمی شد ننویسمش گنا داشت. هه هه

Saturday, May 4, 2013

T-Junction


When something bothers you there is simply two options: let it keep bothering you, or kick the shit out of it and let it go. in the former case, you probably get stuck into it, and most probably there is nothing you can do about it, otherwise it wouldn't have bothered you caz you already know how to resolve the bothering issue. when you get stuck into it, it keeps bothering and it hurts more and more and its pain becomes more severe and you become more pale and more shitty looking. well that's an option you have. in the latter case, you'll just say, okay who the fuck cares about something that bothers, I care about something that makes me feel good. I decide to choose the joy that comes from eating a chocolate and ignore the sugar and the calories and all the other bullshitty nonsense that society says. you have this option too. simply one of those options makes an unbearable goofy weird dumbass out of you and the other one makes a cheerful crazy beautiful happy charming confident person out of you. which one you choose to be depends all and all in what you decide. here are the roads and here is the light.

"Find light in the beautiful sea
I choose to be happy
You and I, you and I
We're like diamonds in the sky"

Friday, May 3, 2013

Bio 50

دو تا موضوع
یک اینکه مردم فکر می کنن مرد باید یک ستون بسیار مقاوم و مستحکم برای زن باشه، و البته این یه الگوی ذهنی قابل قبوله. مردها باید شخصیت محکم و اعتماد به نفس بالا داشته باشن و دارن. اون ها باید مرد بزرگ زنی که عاشقشونه و عاشقشن باشن و  هستن. مردها باید شجاع و با شهامت باشن و هستن و باید ساپورت قوی برای زن شون باشن و هستن. همه ی این ها درست ولی مرد ها را "می گن که" باید سخت جون هم باشن. اغلب "بر این باورن" که مرد اصولا برای این ساخته شده که مسئول فراهم کردن رفاه و آسایش زن باشه و گاهی مرد "تعریف شده که" یابد نگهبان باشه مثل سگ شاید، یا مراقب باشه مثل مادری که از نوزادش مراقبت می کنه. باید دونست که مرد ها هم گریه می کنن، مردها هم به نوازش نیاز دارن، مردها شاید بیرون از خونه خیلی قوی و با غرور باشن اما تو خونه به احتمال زیاد بیشتر از هر چیزی به محبت زن نیاز دارن، و واقعا بیش از هر چیزی مردها شاید گاهی فقط به محبت نیاز داشته باشن. مردها هم نیاز دارن گریه کنن، غرور اجازه نمی ده که هر جا دلشون خواست این کارو کنن، اما نیاز دارن به حرف زدن و شنیده شدن گاهی. مردها هم به این نیاز دارن که زنی که دوستش دارن دستشون رو بگیره، مردها هم به ساپورت عاطفی نیاز دارن خیلی بیشتر از ساپورت منطقی و مشابه اون، مردها هم به خیلی چیزهای دیگه که تو فکر خیلی ها تعریف نشده نیاز دارن و این جوری شاید بشه مردها رو هم آرومشون کرد. مردها اغلبشون تو ظاهر مصل یک مجسمه ی بی حس و محکم و پر غرور باشن اما باید درون شون رو هم شناخت و این کار زنیه که شاید طور دیگه ای فکر کنه

موضوع بعدی اینکه من واقعا از آدم هایی که درک خوبی دارن، و شرایط رو درک می کنن خوشم میاد. یک سری آدم هایی هستن که پشیمون می شم گاهی وقتی چیزی بهشون می گم یا چیزی ازشون می خوام، در ظاهر خوبن و شاید هم در باطن هم خوبن ولی یه زمانی یه جوری خودشون و نشون می دن که آدم از می گه خدایا کاری کن هرگز از کسی چیزی نخوام که بعدش احساس کنم یک نفری برای این که کاری واست بخواد انجام بده منت رو سرت بذاره. من خوب می تونم حال این جور افراد رو بگیرم اما وقتی طرف دوستت باشه، بعد طرف همیشه هم خوبه بعد یهو یه حرکتی از خودش نشون می ده که آدم حالش به هم می خوره از اینکه به کسی نیاز داشته. فکرکن تو می خوای مثلا واسه دوستت، اصن ولش کن حالم بهم خورد. رفیق جان، که اسمتو نمیارم و می دونم انقدر ها هم کودن نیستی که نفهمی این چیزها رو، باید بدونی که اگه کسی کاری واست می کنه می فهمه که تو درک می کنی، و بدون که اگه تو هم واسه کسی کاری می کنی طرف هم درک می کنه و تشکر هم می کنه و حتما هم به جاش جبران هم می کنه، ولی از اینکه کسی نخواد کاری رو انجام بده و یا دوست نداشته باشه و یا اصن حالشو نداشته باشه و فقط به خاطر رودربایستی یا اینکه مثلا دوستته بخواد یه کاری از سر بی علاقگی واست انجام بده که مثلا تو یه موقع ناراحت نشی، صد سال سیاه دیگه هم نمی خوام انجام بدی، نمی خوام لطف کنی چون عدم صداقت واسه من یکی خیلی بدتر از صداقت تو خالی و ریا کاریه. خوبی و لطف کردنت به درد خودت می خوره اگه فقط بخوای از سر ناچاری کاری واسه کسی انجام بدی.

یه موضوع دیگه هم هست اینه که آدم ها اگه به درد هم نخورن دیگه به چه دردی می خورن؟ چیز یاد می گیرن که یاد گرفته باشن و ببرن با خودشون تو گور؟ که به کسی یاد ندن؟ که فخر بفروشن که من اینو بلدم و اونو بلدم و نمی دونم هزار تا چیز دیگه واسه پز دادن؟ کی همچین کسی تو دل بقیه جا میشه. آدم ها پول جمع می کنن که خرجش نکنن؟ که بازم ارث بدن به بچه هاشون و به اونا هم به بچه هاشون و ببرن تو گورشون؟ آدم ها کلن وقتی یه چیزی بلدن باید و باید و باید به کسی یاد بدن، باید منتقلش کنن که آدم تر بشن، که کسی باشن، که به درد این دنیا بخورن، که آخه لامصب پول و دانش و کلن هر چیزی که داری به چه دردی می خوره وقتی ازش استفاده مناسبی نشه؟ که کجات فرو کنی دارایی هارو، که کجای قلب من نوعی جا بشی طبل تو خالی عروسکی..

دیگه موضوعی نیست واسه امشب :دی اگه غلط املایی هم داره دیگه مهم نیست، موضوع های مهم مهم بودن که تموم شدن :دال

Thursday, May 2, 2013

Bio 49

Thinking about the families who do not have faith and honesty, scares me sometimes. can't get too deep in the thought, as it's one of those shitty craps that gets irritating after a while. You know what some times there is just a little string of thought that might spurt in the mind for only the reason that you let it exist, that you define it. if you don't define something then it just simply does not exist. you know when you see a movie with a new idea, it becomes an existence in your mind, and it becomes a definition that were not out there before. you never even thought about it before. Now you say so you exist. yes and a lot of things exist and we all never know about them and never be thinking about them. the good things and the bad things, does not matter. It all exist, it's my choice to pick what I want to see and what I want to think about. It's amazing how life treats people and me! alright, I'll come back later. it's becoming a continuous memo here ...

Doubts are always there, says the guy in the mirror. But who is it to follow them, if you do follow the doubts, that becomes your characteristic, it creates you and carves your personality. Doubts are there, but who pays attention to them, get stuck into them. Do not worry as the path is so bright and clear that you will be rewarded for the honesty. Choose and follow. That's it for now!

You know this is a new way of just writing what is going on in here and there. That's it, I like it and I may want to continue writing it for a while. Who cares, writing is important, isn't it? 


Wednesday, May 1, 2013

Bio 48

Being into a state of self consciousness is a duty I guess, not very easy at the beginning but it turns out to be OK after a while when u get used to it!
Well let's see how I do on this, hopeful I am...

Time passed by since the line above, almost 6 hours now...
Once in a while there is a hope spurt comes and flows up and down and takes you to the magic of the moment. just right now! It is really magical when you are conscious! I gotta try this shit and see how it works, a real vigilance gotta make me aware and awake I guess,
well let's see how I go on, hopeful I am as always...

OK, it's tomorrow morning, wake up. weather is beautiful and the birds are mating. Life is flowing and everything is bright light. So-called "Just do it". A bientot!

Same day. Sometimes I feel like it's redundant, a support that is not appreciated. a support that is not asked for. a support that is playing the role of a response to expectations. Only sometimes you feel the support is really provided and you provide it and you are appreciated and you are damn right how hard it is to be not felt as you wish you would. Support should not be provided when it is not asked for, and who knows when the right time is to show it! When I feel for you, when I am for you, it does not mean I am forced to do it or it is my duty to be there for you. It is a tendency that comes from the heart to feel and to be there, so do not ever mistaken it with expected behavior, as it has never been and never will be an attitude of obligation. No support and kindness is obligation, all is a unique way of showing compassion and it's best for everyone to keep this in mind and be thankful, always.
well well well, it's about midnight, a night like other nights, that's what I felt a few minutes ago that was worth writing down. So long till then.